خیلی نگذشت که یزدان وارد سالن غذاخوری شد و به سمت میز آمد و جای قبلی اش نشست و بدون آنکه به او نگاهی بی اندازد ، او را مخاطب خودش قرارش داد :

ـ صبحونت و بخور .

گندم نگاه بی اختیارش هر چند ثانیه یک بار روی او رفت و آمد می کرد و آرام و قرار نمی گرفت ……….. چیزی دیده بود که از یزدان همیشه مهربان و آرام گذشته اش بعید به نظر می رسید ……. چیزی که بی اختیار ته دلش را خالی می کرد و او را می ترساند ………… یزدان گذشته هرگز دست روی جنس مؤنث بلند نمی کرد ، چه رسد به اینکه بخواهد موهای زنی را این چنین میان انگشتانش بگیرد و فریاد از سر درد او را بلند کند …………. یزدان آنچنان موهای دختر را میان پنجه هایش گرفته بود و او را به دنبال خودش می کشید که او هم در تار تار مویش آن درد را حس کرده بود ………… با چیزهایی که به عینه دیده بود ، دیگر مطمئن نبود ، تهدیدهای دقایق پیش یزدان ، تنها یک تهدید تو خالی بوده باشد ……….. یزدانی که او چند دقیقه پیش دیده بود ، شباهتی با یزدان گذشته هایش نداشت .

ـ می گم ………. چرا دختره نمی خواست از اینجا بره ؟ چرا انقدر مقاومت می کرد ؟

یزدان پوزخندی بر لب نشاند و قاشق مربا خوری را برداشت و اندکی مربا روی نان کره ای کرده اش ریخت و از گوشه چشم نگاهی به او انداخت :

ـ بخاطر اینکه رفتن از اینجا و جدا شدن از من به هیچ وجه به نفعش نبود ……….. حالا هم بهتره بجای فکر کردن به اون زن ، صبحونت و بخوری که از دهن افتاد .

و خواست نگاهش را از او بگیرد ، که چشمانش روی پوست سرخ شده و ملتهب دست او افتاد :

– دستت و ببینم ………. دستت چی شده ؟

گندم آنقدر از اتفاقاتی که افتاده بود و از چیزهایی که به چشم دیده بود ، ترسیده و شوکه شده بود که اگر دستش هم از شانه قطع می شد ، امکان نداشت متوجه اش شود ، چه رسد به دست سوخته اش ………… نگاهش را سمت پوست دست ملتهب شده اش کشید و از دیدن پوست قرمز شده اش ، ابرو درهم فرو برد .

ـ چایی ریخت رو دستم .

یزدان دست به زیر صندلی اش انداخت و صندلی اش را به سمت صندلی گندم کشید و به او نزدیک تر شد ……… گندم با نزدیک شدن یزدان به خودش با واکنشی غیر ارادی ، شانه هایش را اندکی جم کرد و چشمانش بی هیچ اختیار گشاد شد .

یزدان با همان اخم برجای مونده از اتفاقات دقایق قبل ، دست سوخته او را میان دستش گرفت و سطح سوختگی را بررسی کرد .

ـ چایی رو دستت چی کار می کرد ؟ …….. خوبه حمیرا هم عادت نداره لیوانای چایی رو لب به لب پر کنه که بخواد بریزه بیرون .

و نگاهش را از دست او گرفت و بالا آورد و منتظر پاسخ او شد ، اما با دیدن چشمان گشاد شده گندم ، پرسش را تغییر داد :

ـ چرا این جوری نگام می کنی ؟

گندم بی آنکه قصدی برای جواب دادن به او داشته باشد ، نگاهش از او گرفت و پایین آورد و به دستش که حالا میان انگشتان کشیده اما زمخت یزدان قرار گرفته بود ، داد .

ـ نگفتی ………. چاییت و چه جوری ریختی رو دستت ؟

گندم باز هم تعمدانه نگاهش را سمت چشمان او بالا نکشید :

ـ یکدفعه ای که اون مدلی از پشت میز بلند شدی و صندلیت روی زمین افتاد ………. هول کردم و تو جام پریدم ……… لیوان چایی هم که دستم بود ، ریخت بیرون و دستم رو سوزوند .

یزدان نامحسوس و از بالای طاق چشمانش نگاه گذرایی به او که شوکه شدنش کاملا مشهود بود انداخت …………….. نمی خواست باعث ترس گندم شود ……. نمی خواست کاری کند که موجب دوری گندم از خودش شود …………. در جایگاهی قرار گرفته بود که حالا عالم و آدم از او خوف می کردند و می ترسیدند ، نمی خواست گندم هم در این دسته قرار گیرد …………. او برای گندم تنها باید نقطه اتکا می بود نه مایه ترسش ……… باید نقطه امن تمام زندگی اش می شد …….. نه باعث وحشتش .

ـ از همون بچگی هم پوست نازک و حساس بود ……….. الانم بدجوری قرمز و ملتهب شده .

و سرش را بلند کرد و حمیرا را با صدای بلندی صدا زد :

ـ حمیرا ………… حمیرا ……………

حمیرا با قدم های بلند نزدیک میز صبحانه شد و نگاهش در همان ابتدا معطوف دست گندم که میان دستان یزدان قرار گرفته بود ، شد .

ـ بله آقا .

ـ برام پماد سوختگی بیار …. دستش سوخت .

حمیرا لبانش را بر هم فشرد .

ـ آقا دفعه پیش که شما استفاده کردید ، پماد سوختگی تموم شد . یکی دو هفته پیش به یکی از نگهبانا سپردم که بگیره ، اما انگار هنوز نگرفته .

یزدان نگاه حرصی اش را سمت حمیرا چرخاند :

ـ یعنی الان هیچ پمادی نداریم ؟

ـ نه آقا .

ـ نمک که انشاالله داریم ……… نمک بیار با یه ذره آب .

گندم با شنیدن اسم نمک چشم گرد کرد و در جایش تکان خورد …………. مگر دیوانه بود که روی دست سوخته اش نمک بریزد و زنده زنده آتشش بزند !!!

حمیرا سر تکان داد و رفت و گندم دستش را عقب کشید و نگاه یزدان را معطوف خودش کرد ………. یزدان آنچنان انگشتانش را به دور مچ دست او پیچانده بود که خلاص شدن از آن به این راحتی ها به نظر نمی رسید .

ـ چی کار می کنی ؟

ـ چرا می خوای نمک بریزی رو دستم ؟

ـ پوستت تا یه ربع دیگه تاول می زنه …….. نمک هم باعث می شه که پوستت خودش و زودتر ترمیم کنه ، هم تاول نزنه .

ـ ولی سوزشش و دو برابر می کنه .

ـ فقط چند ثانیه می سوزونه ، بعد سوزشش کاملا می افته …….. من امتحان کردم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۷ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     ۲۵ سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن ۱۷ سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید ۸۰۸۰

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
گز پسته ای
گز پسته ای
2 سال قبل

یادتونه روز اول صبحانه خوردنشون گفتم قراره به مدت چند روز شاهد صبحانه خوردن این دوتا شیم؟😂😂وجدانن یادتونه؟😃😅

ی نفر
ی نفر
2 سال قبل

اینا تو کدوم کشور زندگی میکنن ؟
مطمعنا توی ایران نیست چون تو ایران اینقدر صبح ها طولانی نیست ببینید مثلاً سه چهار روز ما میشه اندازه پنج دقیقه اونا جریان چیه 😂
این دنیا دیگه جای زندگی نمیباشد😂😂

Sogand Kadkhodazade
Sogand Kadkhodazade
2 سال قبل

بچه ها این وقتی برای صبحانه اش انقدر طول کشیده دیگه نهار و شام قراره چقدر طول بکشه خدا میدونه.
فکر کنم‌ نویسنده بلد نیست که این‌دوتا چطوری تو خونه بغل هم‌بزاره بخاطره همین همش دارن صبحانه میخورن😂😂

بانو
بانو
2 سال قبل

چرا صبحونشون تموم نمیشه

الهه
الهه
2 سال قبل

چقد اتفاق رو این میز صبحونه افتاد😞

paeez
paeez
2 سال قبل

یکم طولانی تر لطفا😢

بنده خدا
بنده خدا
2 سال قبل

بینندگان عزیز ما همچنان شاهد این هستیم که هنوز پروژه صبحونه خوردن اینا تموم نشده … خدا به داد برسد

بی تام
بی تام
2 سال قبل

وای تا یک قرن دیگر ما قرار روی میز صبحانه رمان بخونیم. یکم رمان نوشتن از الفبای سکوت یاد بگیرید

علوی
علوی
2 سال قبل

آب نمک برای درمان سوختگی!!
پسره رسما تو کا.گ.ب. آموزش دیده. بنده خدا دختره گیر چه دیوی افتاده

نازلی
نازلی
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

نمک باجذب اب میان بافتی پوست باعث میشه تاول نزنه
ولی خب بخاطر سوزش بدی ک ایجاد میکنه معمولا دکترا میگن روغن و ارد خام یا اب و ارد بزارن روی سوختگی

نازلی
نازلی
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

و اینکه پمادای سوختگی با کشیدن التهاب به روی پوست باعث تاول میشن
ولی تمام این راهکارهابایدبعداز اینکه نیم ساعت سوختگیوزیر اب سرد گرفتی انجام بشن

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x