یزدان نگاهش را از او گرفت و خودش را مشغول لقمه گرفتن نشان داد ……….. یکی از نگهبانانش به او گفته بود که گندم تمام لحظاتی که او در حال بیرون انداختن سوگند از این عمارت بوده ، پشت ستون پنهان شده بود و پنهانی تماشایشان می کرده ……….. نمی خواست همین ابتدا گندم با چنین اتفاقاتی رو به رو شود ، اما خب ، اتفاقی بود که افتاده بود …………. به همین خاطر بود ، زمانی که به سر میز برگشت و گندم را سر میز دید ، چیزی به روی او نیاورد .
ـ گاهی آدم ناچار به تغییر می شه ……… یه زمانی به خودت می یای و می بینی هیچ چاره ای جزء تغییر نداری ، چون اگه نتونی تغییر کنی محکوم به فنا و نابودی میشی …………. فکر نکن تغییر کردن آسونِ ، تغییر اصلا ساده نیست ، درد داره ، تنهایی داره ……… تغییری که مجبورت می کنه سنگ دل بشی .
گندم نگاهش را در چشمان یزدانی که نگاهش نمی کرد چرخاند ………. انگار درون چشمان او دنبال آثاری از همان یزدان سابق می گشت :
ـ اما ……… اما من هنوز همون یزدان جون گذشته خودم و می خوام ……….. همون یزدان جونی که بی نهایت دوستش …….. داشتم ……….. این یزدان زیادی ترسناکه .
یزدان نگاه به اخم نشسته اش را پایین کشید و پلک بست ………. او هم گاهی عجیب دلش برای همان یزدان سابق تنگ می شد ………. همان یزدانی که خیلی وقت بود دیگر اثری از آن در وجودش نمی دید .
ـ دیگه دنبال اون یزدان تو وجود من نگرد گندم ………. اون یزدان مرده ……. خیلی وقته که مرده .
آرام پلک گشود و نگاه ظلمانی شده اش که انگار درونشان جرقه هایی از خشم وجود داشت ، سمت نگاه گندم کشاند …….. گندم با دیدن نگاه او برای یک آن حس کرد تمام موهای تنش از نگاه تیره و تار شده او سیخ شد و لرزی نامحسوس تمام جانش را در فرا گرفت و به لرزه انداخت …….. یزدان ادامه داد :
ـ می دونی قسی القلب یعنی چی ؟
گندم با حس و حالی بدی بازوانش را میان دستانش گرفت و فشرد بلکه لرز ریز افتاده در سلول سلول تنش متوقف شود ……….. یزدان با ندیدن جوابی از سمت او ، خودش جواب خودش را داد :
ـ قسی القلب یعنی کسی که دیگه قلبی برای دلسوزی تو سینه نداشته باشه ……… وقتی قسی القلب میشی ، قلبت یه ذره یه ذره زمخت و زمخت تر میشه ، تا جایی که به یه تکه سنگ سخت تبدیل میشه ………… هیچکی از اول قسی القلب نیست …….. هیچ آدمی به ذات قسی القلب نیست . همیشه یکی وجود داره تا یک نفر دیگه رو قسی القلب کنه . اما می دونی آدما رو چطوری قسی القلب می کنن ؟ ……….. شکنجه میدن ، فرقی نمی کنه که این شکنجه روحی باشه یا جسمی …………. مجبورش می کنن زجر کشیدن آدما رو ببینه ، مجبورش می کنن جون دادن آدما رو به چشم ببینه ……….. می فهمی ؟ روند قسی القلب کردن آدما یه روند ساده است ، اما پر از زجر و درده . همین درد ……. کم کم قسی القلبت می کنه .
گندم نفس بریده با حالی منقلب شده به یزدان نگاه می کرد …………… نمی خواست فکر کند ، یزدان چنین بلاهایی را از سر گذرانده ……….. نمی خواست فکر کند ، او را شکنجه دادند ، نمی خواست فکر کند مجبورش کردند که جان دادن آدمی را به چشم ببیند ………… لرزش نامحسوس در تنش اندک اندک مشهود و مشهود تر می شد .
ـ چرا ، چرا از اینجا بیرون نزدی ؟ چرا اینجا رو ول نکردی برگردی ؟
ابروان یزدان از یادآوری گذشته درهم رفته تر شد ………. هنوز انتقام خون پدرش را نگرفته بود ………. با صدایی که تحکم و اجبار در آن موج زد ، با لحنی که موجی از خشم هم در آن حس می شد گفت :
ـ من باید اینجا می موندم ………… باید تمام این بلا ها رو از سر می گذروندم تا قدرت به دست بیارم ……….. باید خودم و تغییر می دادم .
گندم حالش خراب بود و نمی دانست چرا بغضی میان حلقش نشسته ………. یزدان که حرف می زد ، می توانست درد در ذره ذره صدایش را حس کند …………. این درد ، قلبش را خون می کرد . قلب مهربان یزدان را به خاطر داشت …… لبخندهای دوستانه او را به خوبی به یاد می آورد .
خودش را سمت یزدان کشید و دست لرزان و یخ کرده اش را روی بازوی بزرگ یزدان گذاشت و فشرد ……….. صدایش لرز برداشته بود و مردمک عسلی رنگ چشمانش انگار میان دریایی خروشان شناور بود .
ـ یزدان .
ـ پدر من توسط کاووس کشته شد . کاووس با رذالت تمام جوری صحنه سازی کرد که به نظر برسه پدرم تو تصادف کشته شده ……. من باید ، باید از اونجا بیرون می زدم ………. باید خودم و بالا می کشیدم ………. باید برای نابود کردن کاووس قدرتمند می شدم ………. باید سنگدل می شدم ……… هشت نه سال پیش من جزء یه پسر بی عرضه بی قدرت چی بودم ؟ هیچی . من باید خودم و عوض می کردم . باید قدرت پیدا می کردم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا تعداد پارت ها رو زیاد کنید
حمیییرا بیا صبحونه رو جمع کن.
یزدان خان درگیر حرف زدن شد یادش رفته بره به کارای عقب موندش که قراره امروز انجام بده برسه☺
مرسی نویسنده
این یکی پارت طولانی بود
جان جدتوناز سر اون میز بلند شیییید😑😬از هرچی صبحونس متنفر شدم
رمانش خیلی مضخرفه آخه اینم رمان ده پارت فقط صبحونه فک کنم این رمان سال دیگه تموم بشه با این پارتای کم و بی معنی😒😐
خو ب من چ ک تو یه پسر بی عرضه بودی صبحانه تو بخور😶
والا ساعت دوازده ظهر شد هنوز داره میلومبونه
یه سوال پروژه صبحانه خوردن تموم شد یا نه¿
نه هنوز دارن کوفت میکنن
🤣🤣👌👌