گندم پلکی زد و ذهنش بی هیچ اختیاری ، به گذشته ها برگشت :
ـ هیچ وقت هیچ دوستی نداشتی ؟ ……. حتی اون موقع ها که کنار من تو خانه امید بودی ؟ ……… یعنی ……. یعنی منم دوستت حساب نمی شدم ؟ هرچند یه دوست کم سن و سال و ساده ؟
ـ تو دوست من نبودی ……….. تو یه تیکه از خانواده گذشته منی .
ـ فقط گذشته ؟
ـ نه …………. الانم هستی ………….. شاید تنها کسی که همیشه می تونم روی محبت های ساده و بی ریاش حساب باز کنم ……… تنها کسی که می تونم بهش اعتماد صد در صدی داشته باشم …….. به نظرت این چیز کمیه ؟
گندم نگاهش کرد و سر تکان داد ……….. نشستن لبخند بر روی لبانش ، یک چیز کاملا غیر ارادی بود ………. حرف های یزدان ، دلش را هم آرام کرده بود .
ـ نه ، کم نیست .
صبحانه اشان رو به اتمام بود که یزدان رو سمت گندم کرد :
ـ میگم حمیرا اطاق چسبیده به اطاق خودم و برات آماده کنه …….. البته تو این عمارت اطاق خالی زیاد هست ، اما کنار گوش خودم باشی ، خیالم راحت تره . هرچی هم کم و کسر داشتی فقط کافیه به خودم بگی .
ـ باشه .
دقیقه نگذشته بود که حمیرا با سینی بزرگی در دست سمت میز آمد تا میز صبحانه را جمع کند . یزدان از سر میز بلند شد ، اما قبل از اینکه از میز فاصله بگیرد ، حمیرا را مخاطب خودش قرار داد :
ـ اطاق دست راستی اطاق خواب خودم و برای این دختر آماده کن .
حمیرا متعجب از خواسته یزدان ، با ابروانی اندک بالا رفته نگاهش را کوتاه ، میان گندم و یزدان چرخاند ……….. قاعدتا گندم باید درون اطاق یزدان جای می گرفت ……. همچون دختران قبلی . نه اینکه جای خوابش به کل از جای خواب یزدان جدا شود ……. در ثانی ، آن اطاق چندین سال بود که یزدان اجازه استفاده اش را به هیچ کسی نمی داد .
ـ مگه خودتون نگفتید سکونت هر فردی توی اون اطاق ممنوعه .
ـ این دختر مشکلی برای سکونت تو اون اطاق نداره .
ـ یعنی قرار هم نیست تو اطاق خودتونم باشه ؟ …… دخترای قبلی که ……….
یزدان ابرو درهم کشیده ، میان حرف حمیرا پرید ………. بدش می آمد کسی روی حرفش ، حرفی بزند و یا در کارهایش چون و چرا و اِن قُلتی بیاورد .
ـ وقتی میگم اطاق چسبیده به اطاق خودم و براش آماده کن ، فقط می خوام یک جمله بشنوم ………… چشم آقا .
ـچشم آقا
یزدانی سری به معنای خوبه تکان داد :
ـ نمی خوام چیزی کم و کسر داشته باشه ………. هرچی خواست در اختیارش قرار بدید .
حمیرا نگاهی به قد و قامت گندم انداخت ……….. قد متوسطی داشت با اندامی موزون و اندکی هم لاغر ………. بیشتر از هر چیزی در نگاه اول آن چشمان درشت عسلی رنگش ، با آن مژه های پر پشت و ابروان کمانی شکلش بود که نظر هر بیننده ای را به خود جلب می کرد و در مراحل بعد ، گونه های برجسته و لبان قیطانی و موهای روشن اندک بلوندش بود که به چشم می آمد .
دیدن دخترانی با چنین ظاهر زیبایی در دور و اطراف یزدان برایش جای تعجب نداشت ……… او کم از این دختران با زیبایی صد برابر بیشتر از این دختر عروسکی کنار دست یزدان ، با تاریخ انقضاهای متفاوت در دور و بر یزدان ندیده بود ………. می دانست گندم هم خارج از این استثنا نیست و تنها برای یک تاریخ مشخصی مهمان یزدان و آغوش گرم یزدان است .
ـ چشم آقا .
یزدان نگاهش را سمت گندم :
ـ گندم ، دنبالم بیا .
گندم از پشت میز بلند شد و یزدان دست او را میان دستش گرفت و او را بیشتر سمت خودش کشید و فاصله اش را به خودش کمتر کرد …….. کارش همچون همان شیری بود که با ادرار کردن دور تا دور محوطه ای که گله اش قرار داشت ، قلمرو خودش را برای دیگران مشخص می کرد ……… یزدان هم با گرفتن دست گندم در میان نگهبانانی که در داخل عمارت رفت و آمد می کرد ، داشت برچسب مالکیت خودش را بر روی گندم می چسباند .
گندم پنجه هایش را میان پنجه های یزدان فشرد و گرمای لذت بخش دستان بزرگ و مردانه یزدان را به جان خرید ………. آن زمان ها که در خانه امید زندگی می کردند ، فکر می کرد وقتی بزرگ شود دیگر آنقدرها در مقابل یزدان کوچک و ریز جثه به نظر نخواهد رسید …………. حالا بعد از گذشت این همه سال ، انگار هیچ چیزی میانشان تغییر نکرده بود ……….. هنوز هم قدش یک سر و گردن که هیچ ، خیلی بیشتر از این حرف ها از او کوتاه تر بود و شاید سرش تا سینه های او می رسید ………. و یا حتی اندام لاغر و اندک ریز نقش اما موزونش ، در مقابل بدن عضلانی شده یزدان ، هیچ حرف خاصی برای گفتن نداشت ……….. آنقدر که یزدان به راحتی می توانست با هیبت درشت و عضلانی اش ، او را میان سینه و بازوانش پنهان و مخفی نماید .
از پله ها بالا رفتند و یزدان در سفید و کنده کاری شده اطاقش را باز کرد و ابتدا گندم را داخل فرستاد و بعد هم خودش داخلش شد و در را بست ……… گندم نگاهش را دور تا دور اطاق نسبتا بزرگی که واردش شده بود و الان دقیقا میانش قرار گرفته بود چرخاند ……… اطاق زیبا و بسیار مجللی بود با گچ بری هایی سفید خاصی که هم در سقف اطاق ، دور تا دور آینه کاری های در سقف دیده می شد و هم در سه ضلع دیوارهای فیلی رنگ روشن . گچ بری های خاصی که در سالن غذاخوری پایین هم مشاهده اشان کرده بود .
چیزی که در همان نگاه اول ، نظر هر فردی را به خود جلب می کرد تخت دایره شکل بزرگ سفید رنگی بود که در سدر اطاق قرار داشت و پرده های توری سفید رنگ نازکی که پنجره های بزرگ قوس دار مورب پشت تخت را با اینکه کاملا پوشانده بود ، اما نتوانسته بود مانع سرایت نور به داخل اطاق شود ، و دو پاتختی سفید رنگ دو طرف تخت ، که روی هر کدامشان یک آباژور کریستال شکل با کلاهکی کرم رنگ رویشان قرار داشت ، و زمین سنگ پوش اطاق ، که آنقدر خوب سیقل خورده بود که گندم حتی می توانست تصویر خودش را به وضوح درون آن ببیند ……….. هرگز اطاقی به چنین زیبایی ندیده بود .
ـ اینجا اطاق منه ؟
یزدان لبخند یک طرفه ای زد و به سمت یکی از درهای داخل اطاق رفت و داخلش شد .
ـ نه اینجا اطاق منه .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه سوال؟ چرا همه دخترا تو رمانایی که خوندم لاغر و قد کوتاه؟ پس ما تپلا و قد بلندا چغندریم؟؟؟
فکر. کنم نویسنده هر از گاهی نیاز داره بگیم بیشتر بنویسه 😂😑
Send a mohammadi salavat😐
میگم یه سوال
پسرا فقط عاشق دخترای قد کوتاه میشن؟؟ تو همه رمانا دخترا ریزه میزه ان
پس تکلیف ما قدبلندا چیه🤨
خوبه خودت هم میگی رمانا
بعدش هم دخترا قد بلند هستن ولی چون پسرا ۲ مترن در برابر اون ریزن😂
اصن سواد نویسنده ت حلقم😐
مگه من صدبار نگفتم اسم شیر،گرگ،ببر و… رو یزدان نذارین؟ بخدا این حیوونای بدبخت از خجالت آب شدن😐💔
تازشم چرا ما دخترایی ک ت رمانا میگن رو ت دنیای واقعی نمیبینیم و همچنین پسراشونو؟ نکنه ما چشم بصیرت نداریم؟
اوووف ارومم من آرومم😐😒
من پسرایی ک تو رمانا میگن رو دیدم
اما دخترا رو ن😂
هورااااااا بالاخره صبحانه تموم شد. صلواتتتتتت محمدی پسند
اتاق نه اطاق😂😂😂😂
با هر دو تا ت می نویسند
وای نمیدونین چ حالی دارم از اینه صبحانه شون تموم شد💃💃💃💃💃💃💃💃💃
دستو جیغو هورااااا👏👏👏💃💃
پروژه صبحانه تموم شد حالا پروژه اتاق خواب شروع شددد