رمان گلادیاتور پارت 59 - رمان دونی

 

گندم پلکی زد و ذهنش بی هیچ اختیاری ، به گذشته ها برگشت :

ـ هیچ وقت هیچ دوستی نداشتی ؟ ……. حتی اون موقع ها که کنار من تو خانه امید بودی ؟ ……… یعنی ……. یعنی منم دوستت حساب نمی شدم ؟ هرچند یه دوست کم سن و سال و ساده ؟

ـ تو دوست من نبودی ……….. تو یه تیکه از خانواده گذشته منی .

ـ فقط گذشته ؟

ـ نه …………. الانم هستی ………….. شاید تنها کسی که همیشه می تونم روی محبت های ساده و بی ریاش حساب باز کنم ……… تنها کسی که می تونم بهش اعتماد صد در صدی داشته باشم …….. به نظرت این چیز کمیه ؟

گندم نگاهش کرد و سر تکان داد ……….. نشستن لبخند بر روی لبانش ، یک چیز کاملا غیر ارادی بود ………. حرف های یزدان ، دلش را هم آرام کرده بود .

ـ نه ، کم نیست .

صبحانه اشان رو به اتمام بود که یزدان رو سمت گندم کرد :

ـ میگم حمیرا اطاق چسبیده به اطاق خودم و برات آماده کنه …….. البته تو این عمارت اطاق خالی زیاد هست ، اما کنار گوش خودم باشی ، خیالم راحت تره . هرچی هم کم و کسر داشتی فقط کافیه به خودم بگی .

ـ باشه .

دقیقه نگذشته بود که حمیرا با سینی بزرگی در دست سمت میز آمد تا میز صبحانه را جمع کند . یزدان از سر میز بلند شد ، اما قبل از اینکه از میز فاصله بگیرد ، حمیرا را مخاطب خودش قرار داد :

ـ اطاق دست راستی اطاق خواب خودم و برای این دختر آماده کن .

حمیرا متعجب از خواسته یزدان ، با ابروانی اندک بالا رفته نگاهش را کوتاه ، میان گندم و یزدان چرخاند ……….. قاعدتا گندم باید درون اطاق یزدان جای می گرفت ……. همچون دختران قبلی . نه اینکه جای خوابش به کل از جای خواب یزدان جدا شود ……. در ثانی ، آن اطاق چندین سال بود که یزدان اجازه استفاده اش را به هیچ کسی نمی داد .

ـ مگه خودتون نگفتید سکونت هر فردی توی اون اطاق ممنوعه .

ـ این دختر مشکلی برای سکونت تو اون اطاق نداره .

ـ یعنی قرار هم نیست تو اطاق خودتونم باشه ؟ …… دخترای قبلی که ……….

یزدان ابرو درهم کشیده ، میان حرف حمیرا پرید ………. بدش می آمد کسی روی حرفش ، حرفی بزند و یا در کارهایش چون و چرا و اِن قُلتی بیاورد .

ـ وقتی میگم اطاق چسبیده به اطاق خودم و براش آماده کن ، فقط می خوام یک جمله بشنوم ………… چشم آقا .

ـچشم آقا

یزدانی سری به معنای خوبه تکان داد :

ـ نمی خوام چیزی کم و کسر داشته باشه ………. هرچی خواست در اختیارش قرار بدید .

حمیرا نگاهی به قد و قامت گندم انداخت ……….. قد متوسطی داشت با اندامی موزون و اندکی هم لاغر ………. بیشتر از هر چیزی در نگاه اول آن چشمان درشت عسلی رنگش ، با آن مژه های پر پشت و ابروان کمانی شکلش بود که نظر هر بیننده ای را به خود جلب می کرد و در مراحل بعد ، گونه های برجسته و لبان قیطانی و موهای روشن اندک بلوندش بود که به چشم می آمد .

دیدن دخترانی با چنین ظاهر زیبایی در دور و اطراف یزدان برایش جای تعجب نداشت ……… او کم از این دختران با زیبایی صد برابر بیشتر از این دختر عروسکی کنار دست یزدان ، با تاریخ انقضاهای متفاوت در دور و بر یزدان ندیده بود ………. می دانست گندم هم خارج از این استثنا نیست و تنها برای یک تاریخ مشخصی مهمان یزدان و آغوش گرم یزدان است .

ـ چشم آقا .

یزدان نگاهش را سمت گندم :

ـ گندم ، دنبالم بیا .

گندم از پشت میز بلند شد و یزدان دست او را میان دستش گرفت و او را بیشتر سمت خودش کشید و فاصله اش را به خودش کمتر کرد …….. کارش همچون همان شیری بود که با ادرار کردن دور تا دور محوطه ای که گله اش قرار داشت ، قلمرو خودش را برای دیگران مشخص می کرد ……… یزدان هم با گرفتن دست گندم در میان نگهبانانی که در داخل عمارت رفت و آمد می کرد ، داشت برچسب مالکیت خودش را بر روی گندم می چسباند .

گندم پنجه هایش را میان پنجه های یزدان فشرد و گرمای لذت بخش دستان بزرگ و مردانه یزدان را به جان خرید ………. آن زمان ها که در خانه امید زندگی می کردند ، فکر می کرد وقتی بزرگ شود دیگر آنقدرها در مقابل یزدان کوچک و ریز جثه به نظر نخواهد رسید …………. حالا بعد از گذشت این همه سال ، انگار هیچ چیزی میانشان تغییر نکرده بود ……….. هنوز هم قدش یک سر و گردن که هیچ ، خیلی بیشتر از این حرف ها از او کوتاه تر بود و شاید سرش تا سینه های او می رسید ………. و یا حتی اندام لاغر و اندک ریز نقش اما موزونش ، در مقابل بدن عضلانی شده یزدان ، هیچ حرف خاصی برای گفتن نداشت ……….. آنقدر که یزدان به راحتی می توانست با هیبت درشت و عضلانی اش ، او را میان سینه و بازوانش پنهان و مخفی نماید .

از پله ها بالا رفتند و یزدان در سفید و کنده کاری شده اطاقش را باز کرد و ابتدا گندم را داخل فرستاد و بعد هم خودش داخلش شد و در را بست ……… گندم نگاهش را دور تا دور اطاق نسبتا بزرگی که واردش شده بود و الان دقیقا میانش قرار گرفته بود چرخاند ……… اطاق زیبا و بسیار مجللی بود با گچ بری هایی سفید خاصی که هم در سقف اطاق ، دور تا دور آینه کاری های در سقف دیده می شد و هم در سه ضلع دیوارهای فیلی رنگ روشن . گچ بری های خاصی که در سالن غذاخوری پایین هم مشاهده اشان کرده بود .

چیزی که در همان نگاه اول ، نظر هر فردی را به خود جلب می کرد تخت دایره شکل بزرگ سفید رنگی بود که در سدر اطاق قرار داشت و پرده های توری سفید رنگ نازکی که پنجره های بزرگ قوس دار مورب پشت تخت را با اینکه کاملا پوشانده بود ، اما نتوانسته بود مانع سرایت نور به داخل اطاق شود ، و دو پاتختی سفید رنگ دو طرف تخت ، که روی هر کدامشان یک آباژور کریستال شکل با کلاهکی کرم رنگ رویشان قرار داشت ، و زمین سنگ پوش اطاق ، که آنقدر خوب سیقل خورده بود که گندم حتی می توانست تصویر خودش را به وضوح درون آن ببیند ……….. هرگز اطاقی به چنین زیبایی ندیده بود .

ـ اینجا اطاق منه ؟

یزدان لبخند یک طرفه ای زد و به سمت یکی از درهای داخل اطاق رفت و داخلش شد .

ـ نه اینجا اطاق منه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان در پناه آهیر
رمان در پناه آهیر

خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مانلی
مانلی
2 سال قبل

یه سوال؟ چرا همه دخترا تو رمانایی که خوندم لاغر و قد کوتاه؟ پس ما تپلا و قد بلندا چغندریم؟؟؟

paeez
paeez
2 سال قبل

فکر. کنم نویسنده هر از گاهی نیاز داره بگیم بیشتر بنویسه 😂😑

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

Send a mohammadi salavat😐

Elina
Elina
2 سال قبل

میگم یه سوال
پسرا فقط عاشق دخترای قد کوتاه میشن؟؟ تو همه رمانا دخترا ریزه میزه ان
پس تکلیف ما قدبلندا چیه🤨

سپیده
سپیده
2 سال قبل
پاسخ به  Elina

خوبه خودت هم میگی رمانا
بعدش هم دخترا قد بلند هستن ولی چون پسرا ۲ مترن در برابر اون ریزن😂

Narsoo
Narsoo
2 سال قبل

اصن سواد نویسنده ت حلقم😐
مگه من صدبار نگفتم اسم شیر،گرگ،ببر و… رو یزدان نذارین؟ بخدا این حیوونای بدبخت از خجالت آب شدن😐💔
تازشم چرا ما دخترایی ک ت رمانا میگن رو ت دنیای واقعی نمیبینیم و همچنین پسراشونو؟ نکنه ما چشم بصیرت نداریم؟
اوووف ارومم من آرومم😐😒

سپیده
سپیده
2 سال قبل
پاسخ به  Narsoo

من پسرایی ک تو رمانا میگن رو دیدم
اما دخترا رو ن😂

بی تام
بی تام
2 سال قبل

هورااااااا بالاخره صبحانه تموم شد. صلواتتتتتت محمدی پسند

لمیا
لمیا
2 سال قبل

اتاق نه اطاق😂😂😂😂

LM30
2 سال قبل
پاسخ به  لمیا

با هر دو تا ت می نویسند

سپیده
سپیده
2 سال قبل

وای نمیدونین چ حالی دارم از اینه صبحانه شون تموم شد💃💃💃💃💃💃💃💃💃

گز پسته ای
گز پسته ای
2 سال قبل
پاسخ به  سپیده

دستو جیغو هورااااا👏👏👏💃💃

بنده خدا
بنده خدا
2 سال قبل

پروژه صبحانه تموم شد حالا پروژه اتاق خواب شروع شددد

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x