یزدان نگاهی به دور و اطراف اطاق او انداخت و تیوپ پماد را لبه میز توالت قرار داد .
ـ دکوراسیون اطاقت و تغییر ندادی .
گندم نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند . چرا باید اطاقی را که حتی به خوابش هم نمی دید بتواند برای یک روز هم در آن سکونت کند و یا در تخت بزرگ و دو نفره اش شب را صبح کند ، تغییر دکوراسیون می داد …………. همین الانش هم زندگی اش کم از زندگی پرنسس ها نداشت .
ـ من این اطاق و همینجوری که هست دوست دارم . من همین الانش هم چیزایی دارم که خیلی ها ندارن و حسرتش و می خورن .
یزدان جلوتر رفت و دست به گره روسری زیر چانه او برد و گره اش را باز کرد و روسری را از سرش برداشت و لبه تخت انداخت و دست به لبه مانتو در تن او برد و مانتو اش را هم آرام از روی شانه هایش به عقب راند و از تنش خارج کرد .
حرف های گندم را به خوبی درک می کرد ……….. او هم آدمی از جنس خود گندم بود ، با همان کمبود ها ، با همان حسرت ها ، با همان نداشته هایی که وقتی برای اولین بار پا به این عمارت گذاشت ، عجیب در چشمانش فرو رفت .
ـ من اینجام که اجازه ندم چیزی رو دلت سنگینی کنه ………… که نذارم کسی آزار و اذیتت بده ، که نذارم حسرتی به دلت بمونه .
گندم در چشمان یزدان نگاه کرد ………. حرف های یزدان ، کارهایش ، یا حتی حمایت هایش آنقدر از ته دل و عمیق بود که ذره ذره اش بر روی پرز های قلبِ خسته اش می نشست و روحش را جلا می داد ……….. مگر دیگر از زندگی اش چه می خواست ؟ الان کسی را داشت که حتی اگر جانش را هم از او طلب می کرد ، دست رد به سینه اش نمی زد ……….. و یزدان چنین آدمی بود .
یزدان تیوپ پماد را از لبه میز توالت برداشت و درش را باز کرد و مقداری از کرم را نوک انگشتانش ریخت و آرام به روی کبودی بازوی گندم مالید و دورانی و بدون آنکه ذره ای فشار به بازوی او بیاورد دستش را ماساژ داد .
سنگینی نگاه گندم را به خوبی حس می کرد ……….. سنگینی که برخلاف نگاه های آدمان دیگر به هیچ عنوان نه آزار دهنده بود و نه اذیت کننده ……. اما با این وجود نه نگاهش را بالا اورد تا نگاه او را غافل گیر کند ، نه چیزی به رویش آورد تا او را خجالت زده کند ……… فهمیدن اینکه حرف هایش بدجوری بر روی او تاثیرگذاشته ، آنچنان هم سخت نبود .
ـ وقتی تو از پیشم رفتی ، فکر می کردم بدبخت ترین دختر روی این کره زمینم ……….. اما الان حس می کنم با وجود تو خوشبخت ترین دختر این دنیام .
یزدان برای ثانیه ای نگاهش را بالا آورد و
از بالای طاق چشمانش ، با لبخندی یک طرفه در چشمان او نگاه انداخت ……….. هنوز هم در حال ماساژ دورانی پوست گرم و کبود او بود ………. در همان حال ، با همان صدای بمش ، آرام گفت :
ـ هیچ وقت تنها عضو خانواده یزدان خان نمی تونه بدبخت باشه .
گندم لبانش بی هیچ اختیاری باز شد و لبخندی پت و پهن بر روی لبانش نشست ……….. آنقدر روح و روانش تشنه شنیدن همین جملات ساده و کوتاه بود که انگار ذره ذره روحش حرف های او را می بلعید و رفع تشنگی می کرد .
یزدان دست چرب شده اش را عقب کشید و بازوی گندم را با بانداژی کشی بست تا گرم بماند .
ـ بهتره این چند روز لباس آستین دار نپوشی که هم دستت و سر لباس پوشیدن خیلی تکون تکون ندی ، هم بتونی تنهایی لباست و عوض کنی .
و بدون آنکه بخواهد منتظر حرف یا حرکتی از سمت او بماند ، در یکی از کمدهای سفید طوسی گوشه اطاق را باز کرد که گندم لبانش را روی هم فشرد ……….. می دانست یزدان برای پیدا کردن لباس مناسبی برای او به کمدش سر زده .
یزدان رگال لباس ها را عقب جلو کرد . با دیدن لباس هایی که اکثرا باز و بدن نما و کوتاه و بی سر و ته به نظر می رسیدند ، به یاد حرف گندم افتاد ………… این لباس ها شاید برای شرایط الان گندم مناسب به نظر می رسید ، اما مطمئنا برای روزهای آینده اش آن هم با این حجم از نگهبانانی که بیست و چهار ساعته در خانه رفت و آمد میکردند ، به نظر مناسب نمی آمد .
یک لباس سفید آستین حلقه ای اسپرت کشی از چوب لباسی جدا کرد و رو به گندمی که پشت سرش منتظر و کنجکاو ایستاده بود ، گرفت .
ـ این و بپوش .
گندم نگاهی به لباس انداخت و با دست سالمش لباس را از دست او گرفت و یزدان باز ادامه داد :
ـ با این شرایط دستت که فعلا در حال حاضر نمی تونیم برای خرید لباس بیرون بریم ……….. می سپرم برات چند دستی لباس بخرن که فعلا کارت باهاش راه بی افته ……….. بعد از خوب شدن دستت هم می تونیم برای خرید باهم ، بیرون بریم ……….. به حمیرا می سپرم بعد از خوب شدن دستت تمام این لباس ها رو جمع کنه ببره .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان فقط وهم
خشن فقط اوستا
خوشگل فقط نیاز
بدبخت فقط همراز
نویسنده هم فقط نویسنده رمان وهم
😎😂
من مبخوام از حساب کاربری خارج بشم یکی کمکم کنه
قلمت مانا
ی سلامی عرض کنم ب نویسنده
ببین عزیزم من رمان خیلی خوندم برای همین ن ب عنوان ی نویسنده ن ب عنوان ی خواننده بلکه ب عنوان ی دوست میخوام ی چیز بت بگم
ببین گلم ط خیلی رو جزئیات قفلی میزنی این بده همونطور ک بی توجهی ب جزئیات جذابیت رمانت رو کم میکنع توجه بیش از حد هم ب همون اندازه و یا حتی بیشتر مخربه
ب یسری چیزا زیادی اهمیت میدی و تکرارش میکنی مثه رنگ چشمای گندم یا پوست حساسش این باعث میشع رمانت کش پیدا کنع و خستع کننده بشع و همینطور ع هدف اصلیت دور بشی
نظرم با نظرت هم نظره
احسنت😂
ببین تو شاید رمان خونده باشی ولی اصلا ننوشتی واس این که یه رمان بنویسی باید ۳۰۰ صفحه یا ۳۰۰ پارت بنویسی هر پارت ۵۰۰ الی ۷۰۰ کلمه است خب پس ببند دهنت و نگو الکی رو جزئیات قفلی زده اگه بلدی تو بنویس خوندن که همه بلدند
یا نویسنده داره راهو اشتباه میره یا ذهن من
با این شرایط ک رمان داره پیش میره این دوتا جز خواهر برادر نسبت دیگه ای نمیتونن باهم داشته باشن 🤒
چقد دارک شد من منتظر تنها شدن این دوتا بودم 😶💔
😐😐😐😐 من میگم نویسنده رد داده شما میگین ن🤣
خاااااا
الان تا سال ۱۴۰۲ باید ت اطاق(ب قول نویسنده) شاهد چرت و پرت گفتن گندم پرقو و یزدان زر زرو پلاستیکی توخالی باشیم🤣🤣