ـ پس خشایار چی قربان ؟ امروز یکشنبه است ………… تا جمعه زمان زیادی باقی نمونده ، این خشایارم که هنوز مقور نیومده .

ـ آره ……….. اما من بلدم از اون حروم زاده چطوری حرف بیرون بکشم ………….. فقط به خاطر اینکه زمان زیادی برای حرف کشیدن از اون مرتیکه نداریم ، مجبوریم کمی برنامه هامون و تغییر بدیم …………… اون اطاق عملی که برای فردا خواسته بودم ، می خوام تا ساعت دوازده امشب آماده بشه ……… امشب جشن بزرگی در پیش داریم .

ـ تا دوازده شب امشب ؟ قربان پیدا کردن بعضی لوازم جراحی به این سادگی ها نیست . من چطوری در عرض چند ساعت اون همه لوازم و مهیا کنم ؟

ـ پول حلال هر مشکلیه جلال …………. تو جیب طرفت و خوب پر کن ، چند ساعت که هیچ ، در عرض چند دقیقه تمام لوازم و برات آماده می کنه .

ـ چشم قربان . تمام سعیم و می کنم .

با بیرون رفتن جلال ، گندم کمی کمر رو به جلو خم کرد و از همان پایین به چشمان جدی شده و خیره به زمین یزدان نگاه کرد …………. چیزی از حرف هایی که میان یزدان و جلال رد و بدل شده بود ، نفهمیده بود ………….. تنها چیزی که از حرف هایشان متوجه شده بود ، قضیه مهمانی آخر هفته ای بود که آن هم از نگاه جدی و فک فشرده بر روی هم یزدان و یا نگاه متفکر خیره مانده بر روی زمین او ، می شد فهمید ، اتفاق نسبتاً خوبی در پیش ندارن …………. تا جایی که می دانست و دیده بود ، مهمانی رفتن و مهمانی دادن از برنامه هایی بود که همه آدم ها را سر ذوق می آورد ، اما انگار جریان این مهمانی که جلال حرف آن را پیش کشیده بود ، برای یزدان فرق می کرد .

مقابلش قرار گرفت و دست سالمش را روی بازوی یزدان قرار داد و آرام فشرد :

ـ یزدان جون ؟

یزدان نگاه جدی و متفکرش را آرام از زمین کند و تا چشمان به رنگ عسل گندم بالا آورد .

ـ چرا ……… انقدر پریشون شدی ؟

یزدان با همان اندک اخم نشسته بر پیشانی و نگاه جدی اش ، بدون آنکه جوابی به سوال گندم دهد ، تنها نگاهش را ادامه داد و هیچ نگفت ……… گندم با نگرفتن جوابی ، قدم کوچک دیگری سمتش برداشت و فاصله میانشان را کمتر از نیم متر کرد . باز ادامه داد :

ـ نمی دونم چرا حس می کنم از شنیدن خبر مهمونی آخر هفته ناراحت شدی …………. تا جایی که من می دونم و شنیدم ، مهمونی رفتن و مهمونی دادن همیشه حال آدم و خوب می کنه ، چون باعث میشه برای چند ساعتم که شده تمام مشکلات و درد و غصه هات و فراموش کنی و فقط به ساعات خوبی که داری می گذرونی فکر کنی و خوشحال باشی .

یزدان با کلافگی مشهودی سر کج کرد و نگاهش را از گندم گرفت و سمت و سوی دیگری چرخاند ………….. گندم از خیلی چیزها خبر نداشت …………. از برنامه های خاص درون این مهمانی هیچ اطلاعی نداشت ، که اگر چیزی می دانست امکان نداشت چنین تفکرات ساده اندیشانه ای را در ذهنش بسازد .

ـ مهمونی های گروهکی ما …………… با تمام مهمونی هایی که تا الان دربارش شنیدی یا دیدی …………… فرق می کنه گندم .

گندم با حس کنجکاوی ای که باز داشت بالا می گرفت و سرکشی می کرد ، خودش را در مسیر نگاهِ تغییر جهت داده یزدان قرار داد و روی نوک پنجه های پایش ایستاد تا نگاهش در نگاه یزدان بی افتد .

زمانی که شش هفت سال بیش نداشت ، همیشه فکر می کرد وقتی بزرگ شود ، آنقدر قد می کشد که دیگر لازم نیست برای دیدن یزدان جانش این همه گردن عقب بکشد و یا پا بلندی کند …………… اما حالا که نوزده ساله شده بود و قدی کشیده بود ، می دید باز هم برای چشم در چشم شدن با او نیاز به پا بلندی کردن دارد ، از تمام آن تفکرات بچه گانه گذشته اش خنده اش می گرفت .

ـ خب …………… چه فرقی می کنه ؟

یزدان به چشمان برق افتاده او نگاه کرد ……….. آن مهمانی حتی برای گندمش هم خطرناک بود …….. سعی کرد حرف را بپیچاند و ذهن گندم را از مهمانی که در پیش داشتند دور کند .

ـ درد دستت آروم گرفت ؟

گندم به سرعت سر تکان داد ………… آن تزریقی که در کلینیک به اجبار یزدان انجام داده بود ، کار خودش را کرده بود و دردش را انداخته بود .

ـ آره آره ، خیلات جمع ………….. حالا میشه بگی ، مهمونی های گروهکی شما ، چه فرقی با بقیه مهمونی ها …… داره ؟

یزدان خوب می دانست جواب ندادن و یا طفره رفتن ، آن هم در مقابل گندمِ کنجکاو ، حلال مشکل او نیست …………. پس بهتر بود جواب مختصری برای قانع کردن او می داد و موضوع اصلی را خیلی نامحسوس از دید او پنهان می کرد .

ـ بخاطر اینکه تو این مهمونی ها ، ما مجبوریم کسانی رو دعوت کنیم که هیچ رضایتی بابت دعوت کردنشون نداریم و فقط از سر اجبار مجبور به دعوت و تحملشونیم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۲.۷ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۵ /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

عالیه

مها
مها
2 سال قبل

چرا با اون قسمت که گفت برای گندم خطرناکه و بند قبلیش منحرف شدم؟
ذهن منی که از گندم کوچیکترم چرا انقد خرابه😑 یا من خیلی دانام یا گندم خیلی پاکه؟😂

wicked girl
wicked girl
پاسخ به  مها
2 سال قبل

گندم خیلی پاکه منم سنم کمتر از گندم هست و دانا هستم ولی همچین فکری نکردم😂عزیزم اوضاع خیلی خرابه😂

علوی
علوی
2 سال قبل

یه دقیقه استپ!!
گندم از ۱۳ سالگی تا ۲ هفته پیش که پسر صاحبکارش بفروشتش، نوه باغبون و خدمتکار (کلفت) یه خونه اشرافی بوده. بعد فقط شنیده بود که در مهمانی …. فکر می‌کرد آدم‌ها در مهمانی ….
خونه‌های اشرافی محل مهمانی دادن‌های اجباری هستند، و هیچکس هم خوش و خرم و شاد از مهمانی های اشرافی خارج نمی‌شه. کلاً مهمانی‌های خانه‌های مجلل پر از آدم‌هاییه که همه از هم نفرت دارن و به اجبار مهمانی می‌دن و تو مهمانی چنان حال هم رو می‌گیرند که با اعصاب خراب و ناراحتی بیرون می‌رن. گندم بعد از هفت سال اوضاع مهمانی پولدارها رو نفهمیده که الان حرف از خوشحالی می‌زنه؟؟

عسل❤💜
عسل❤💜
2 سال قبل

چشمان رنگ عسل گندم🤮🤢
وای خدایا دیگه دارم بالا میارم احساس جوجه اردک زشت رو دارم. بابا فهمیدیم گندم خوشگله دیگهههههههه

Nahar
Nahar
پاسخ به  عسل❤💜
2 سال قبل

نویسنده با همین کاراش اعتماد ب نفس ی ملتو از بین برده😂😂💔

wicked girl
wicked girl
پاسخ به  عسل❤💜
2 سال قبل

لعنت به این شانس حالا من رفیقام بعد از نه سال کشف کردن که رنگ چشای من چیه حالا این گندم خانم سفید و بور و با چشمانی سرشار از عسل دل همه رو در عرض دو ثانیه برده🙄😂

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x