توهوا دستمو تکون دادم و باحالت چندش برو بابایی گفتم و به طرف خونه قدم برداشتم..
دوباره دستمو گرفت و این دفعه جیغ خفه ای کشیدم و حساب کار دستش اومد!
_چه خبرته؟ اینجا چاله میدون یا اون دهاتی که ازش اومدی نیست!
دستمو به حالت تهدید تکون دادم و گفتم:
_هرجهنمی که هست، یکبار دیگه دستت بهم بخوره روزگارت رو سیاه میکنم!
راستش خودمم اون آدمی که شده بودم رو نمیشناختم.. خودمم تعجب کرده بودم اون همه نفرت یک دفعه ای چطوری توی دلم جا شده بود…
گوشیش رو درآورد و شماره ای رو گرفت و پشت بندش به طرفم گرفت وگفت:
_بیا.. خودت همه ی این حرف هارو بهش بگو..
_بروبابا..
_الو عزیز.. سلام.. آره پیداش کردم.. گوشی باخودش حرف بزن!
باتعجب وچشم های گرد شده نگاهش کردم و زیرلب آروم گفتم:
_دیونه ای؟ مگه کری نمیشنوی یا نفهمی نمیفهمی چی میگم؟ نمیخوام حرف بزنم وا!
اونم مثل من آروم گفت:
_به من مربوط نیست.. خودت گند زدی خودتم جمعش میکنی!
باحرص گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم:
_الان بهش میگم چقدراز پسرش بیذارم!
_الو؟
همین یک کلمه رو که گفتم صدای نگران عزیز پیچید توی گوشی!
_گلاویژ؟ کجابودی مادر؟ داشتم سکته میکردم! آخه چرا به فکر منه پیرزن نیستین.. ازدیشب همش داره حالم بدمیشه..
صدای گریونش باعث شد یه کم خودمو کنترل کنم
_معذرت میخوام عزیزم نمیخواستم نگرانتون کنم.. من که ظهر باشما خداحافظی کردم و گفتم که بعدا می بینمتون چرا نگران شدید..؟!
_آخه بااون حال ازپیشم رفتی من چطور آروم بگیرم مادر.. عماد رو فرستادم دنبالت گفت پیدات کرده اما وقتی تلفن رو دستت نمیداد فهمیدم داره دروغ میگه
خیلی نگرانت شدم ترسیدم مبادا خدایی نکرده بلایی سرت اومده باشه… به عماد گفتم تا پیداش نکردی حق نداری پاتو بذاری توی خونه!
_باشه قربونت برم من خوبم بخدا خواهش میکنم گریه نکنید..
_بیاپیشم مادر.. هرجاهستی برگرد پیشم من دلم میترکه شمارو ازهم جدا ببینم!
زیرچشمی نگاهی به چهره ی اخمالو عماد کردم وگفتم:
_عزیزجونم منو ببخش نمیتونم این کار رو بکنم.. منو عماد خیلی وقته ازهم جدا شدیم هم عاطفی هم واقعی
_خیلی خب باشه اصلا کاری به عماد نداشته باش.. ازمن که نمیخوای دوری کنی میخوای؟ مگه نگفتی من مادرتم؟ میخوای ازمنم دست بکشی؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم وباحرص به عماد چشم دوختم وگفتم:
_البته که نه.. هیچوقت این کاررو نمیکنم.. اما اجازه بدید یه کم حالم بهتر بشه، یه روز بهتر مزاحمتون بشم!
_دلمونشکن گلاویژ.. بخدا همه وجودم رو غمباد گرفته.. بیا پیشم مادر..
_میام عزیزجونم میام قربونت برم اما امروز واقعا واسم مقدور نیست توروخدا منو ببخشید…
_باشه خب اشکالی نداره.. من تافردا صبرمیکنم فردا بیا باشه؟
_اما….
میون حرفم پرید وگفت:
_نه.. دیگه اما واگر نیار دخترم این همه خواهش وتمنا کردم..
روی منو زمین ننداز سن وسالی ازم گذشته عزیزم…
کلافه پامو زمین کوبیدم و بامکث طولانی گفتم؛
_چشم.. روچشمم.. بازم منو ببخشید اگه نگرانتون کردم
_آی قربون چشم های خوشگل دخترم بشم.. فدای سرت مادر.. همین که صداتو شنیدم کلی آروم شدم..
_خدابهتون سلامتی بده.. مرسی که نگرانم بودید..
می بینمتون.. اگه بامن کاری ندارید گوشی رو میدم به عماد!
_سلامت باشی.. منتظرتم خوشگلم.. فعلا خداحافظ..
باخداحافظی کوتاهی گوشی رو دست عماد دادم و باقدم های بلند به طرف خونه قدم برداشتم
تا اومدن بهار شام درست کردم، خونه رو ده دفعه جارو کشیدم گردگیری کردم و بابهونه های مختلف خودمو سرگرم کردم اما تموم مدت فکرم پیش حرف های عماد بود و حتی برای یک ثانیه هم از ذهنم دور نشد!
مدام توی ذهنم خودم رو توی قالب حرف های عماد تصور میکردم و هرلحظه حالم بدتر میشد ونفرتم بیشتر…
اونقدر حرفش واسم سنگین تموم شده بود که حتی حاضرنبودم یکبار دیگه ببینمش!
دلم نمیخواست به حرف های مادربزرگش گوش کنم و برم اونجا اما هربار که تصمیمم برای نرفتن جدی میشد توی دلم به خودم نهیب میزدم که اون پیرزن بیچاره چه گناهی داره
اون همه التماسم کرد و اشک ریخته بود، خیلی زشته میشد اگه نرم!
وقتی کنار اسمم کلمه ی دخترم رو به کار می بره واقعا حس میکنم از ته قلبش میگه..
اون گناهی نداره که نوه ی بدذاتش عماده و حقش نبود به آتش عماد بسوزه..
دلم میخواست بهار که اومد همه چی رو واسش تعریف کنم اما اون هم ممکن نبود!
اگه میگفتم عماد چی بهم گفته و توخونه اش چیکارم کرده، گریه های عزیز که سهل بود، حتی اگه آسمون هم به زمین میرسید نمیذاشت یک بار دیگه از ۲۰ کیلومتری عماد رد بشم!
پس واسه اینکه اجازه بده و مانع رفتنم نشه مجبور بودم فعلا سکوت کنم و چیزی از اتفاق های امروز نگم و تموم سوال هاشو با دروغ و تعریف های مسخره جواب بدم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عجب بیشووریه این عماد
دهات اونجاییه که تو ازش اومدی نه کردستان
کردستان بهشته
خدا کمک کنه بتونم دست بکشم از رمان میرم و یکماه دیگه میام همه رو تو یه نصفه روز میخونم خودمو راحت میکنم .
این که گلاویژ گفت من به بهار چیزی نگفتم چون دیگه نمیزاره من ۲۰ کیلومتری عماد رد شوم یعنی هنوز عماد را دوست داره
عماد ذهنش ،روحش روانش مریضهههههههههه
یعنی عالی بودی گلاویژ❤️
چقدر این عماد سنگ دل و بی رحممممممممممم
عمادکثافتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
ممنون که این دفعه زیاد نوشتی
عماد هم دست خودش نیست یعنی رسماً رد داده ولی گلاویژ باید تمام مسائل را به عزیز بگه قبل از این که عماد بخواد چیزی بگه چون اون با مغز مریض اش میاد چیز اشتباهی میگه
چقه مسخره آخه ینه چی همش چس ناله….هخ
مرسیییی فاطمه خانممم ایندفعه طولانی در بود انگار ، آفرین گلاویژ 👌🏻💃🏼
♥️♥️♥️♥️😘😘😘😘
از قدیم گفتن کرم از خود درخته یعنی این اخه ب جهنم هرکی دلش نمیشکنه رک و مستقیم بگو نمیام و تمام بگو چه اتفاقی افتاده ولی همش دروغ و پسرت باور نمیکنه دیگه قرار گذاشتن دم ب دقیقه بریخونه شون چیه…فاطمه گل مرسی عزیزم😘
♥️♥️♥️
تنها چیزی ک میگم
عالیه
عماد کثافت
الاننننن گلاویژ شده همونی که میخایمممممممم
مرسییییی رمان حرف ندارههه 🌱💙
چقدررررر زیاد بود خییییلی ممنونننننن
عماد عجب بیشعورهههه