رمان گلاویژ پارت 155 - رمان دونی

 

سری به نشونه منفی تکون داد و بادلخوری گفت:
_نمیخوام.. دیگه دلم باهاش صاف نمیشه.. دیگه نمیخوام ادامه بدم.. آدم رفتنی بالاخره میره… امروز نره فردا میره!

منو بیخیال.. توبرو یه فکری به حال خودت بکن که یه جوری گند زدی فکرنمیکنم به این زودی گلاویژ راضی به برگشتن به تو بشه!
_یعنی چی راضی بشه؟؟

دروغه رو اون گفته.. گندرو اون بالا آورده بعدش میخواد راضی هم بشه؟؟ فکر کردی گفتم بهم راه حل بده منظورم راضی کردن گلاویژ بود؟

باگیجی نگاهم کرد که ادامه دادم:
_منظورم این بود که یه راهی پیدا کنیم خودش واسه آشتی کردن پیش قدم بشه و من هم یه جوری وانمود کنم که بهش فرصت دادم وبخشیدمش!

خندید… باصدای بلند زد زیر خنده…
_رضا پا میشم میرما!!
_پسر.. تویه دیونه ای که زیادی خودتو تحویل گرفتی!

چرا فکرکردی بعد از اون همه خل بازی گلاویژ یه بار دیگه واسه دوستی پیش قدم میشه؟؟
_چرا نشه؟ منم یه مردم.. هرکس دیگه جای من بود تا ابد نگاهشم نمیکرد..

اگه عاشقم باشه بازم تلاشش رو میکنه..
با جدیت نگاهم کرد و بالحن جدی تر از نگاهش گفت:
_چی تو سرت میگذره عماد؟؟

من تو و افکار پوسیده ی اون کله ی پوکت رو خوب میشناشم.. راستشو بگو چه نقشه ی شومی پشت این حرفاست؟ واسه چی تصمیم گرفتی گلاویژ رو برگردونی؟

کلافه چنگی به موهام زدم و اومدم حرف بزنم که صدای زنگ موبایلم مانعشم شد..
گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم و نگاهی به شماره اش انداختم.. “صحرا”

چشمام گرد شد.. صحرا چرا داره به من زنگ میزنه؟؟
شماره و اسم روی صفحه ی گوشی از چشم رضا دور نموند..
جواب دادم؛

_الو؟
_الو سلام.. ببخشید بی موقع زنگ زدم خواب که نبودی؟
_نه خواهش میکنم.. نه نه.. خواب نبودم.. جانم؟

_عماد عزیز مشکلی داره؟؟
_یعنی چی؟ چیزی شده؟؟ عزیزحالش خوبه؟
_نه نه.. چیزی نشده نگران نشو.. عزیزحالش خوب خوبه..

_الان کجاست؟
_همین چنددقیقه پیش خوابید.. گفتم که چیزی نشده.. اما امشب عزیز یه جوری بود..

احساس کردم یه مشکلی هست که هرچی باهاش حرف میزدیم انگار تو این عالم نبود و حواسش کلا یه جای دیگه بود!
_آهان.. نمیدونم والا.. من که متوجه چیزی نشدم..

_توحالت خوبه؟
_من؟؟ آره.. من خوبم.. چطور؟
_منظورم اینه که اوضاع زندگی روبه راهه؟ شاید نگران تو باشه!

_نه بابا.. من که خوبم.. خداروشکر همه چی خوبه و مشکلی نیست.. واقعا نمیدونم مشکلش چیه.. فردا ازش میپرسم!
_خب خدارو‌شکر.. نه نمیخواد چیزی بگی..

اصلا حتی از زنگ زدن من هم چیزی نگو.. باشه؟ نمیخوام معذبش کنم..!
_اوکی.. پس اگه خبری شد به من اطلاع بده!

باصحرا خداحافظی کردم و برگشتم پیش رضا وبادیدن قیافه ی برزخی رضا فهمیدم که سوتفاهم پیش اومده.. اما ترجیح دادم توضیح ندم..

روی مبل روبه روش نشستم و گفتم:
_بازم ازاین زهرماری ها داری؟
_واسه چی میخوای؟
_میخوام بذارم جلوم بهش زل بزنم و آرزو کنم!

_هرهر.. خوشمزه کی بودی تو؟
_تو!! خب سوال های مسخره می پرسی! میخوام بخورم دیگه!
همزمان که بلند شد و به طرف آشپزخونه میرفت گفت؛

_توی باکس مبل کنار دستته بردار بخور..
_کجا؟
_میرم لیوان بیارم زهرمار بخوری شاید بفهمم تو اون کله ی خرابت چی میگذره!

از توی باکس شیشه رو بیرون کشیدم و همزمان گفتم؛
_والا من هیچ نقشه ای توی سرم ندارم.. توزیادی به من شک داری!

بادوتا لیوان برگشت.. لیوان هارو روی میز جلومبلی گذاشت وگفت:
_گلاویژ رو دوستش داری درکنارش با صحراهم تیک میزنی؟

_میدونستم قراره این سوال رو ازم بپرسی…
_هوم.. جوابی هم آماده کردی واسش؟
_صحرا دخترعمه ی منه رضا.. قرار نیست بخاطر گذشته ی مسخره ام از همه دوری کنم که!

_ساعت دو نصف شب بهت زنگ میزنه و…
باحرص میون حرفش پریدم وگفتم؛
_میشه رو اعصاب نباشی رضا؟؟ خب زنگ بزنه!

عزیز اونجاست میخواست راجع به اون سوال بپرسه.. یعنی هرکی بهم زنگ بزنه باهاش تیک میزنم؟؟

دوساعت بعد..
درحالی که همه بدنم داغ و خیس عرق شده بود، پیراهنم رو از تنم درآوردم و گفتم:
_من نمیدونم چطوری میشه اما باید یه کاری کنیم برگرده..

_یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟
بدون حرفش نگاهش کردم و با اشاره ی سر تایید کردم و منتظر پرسیدن سوالش شدم..
_اگه باورش نکردی و هنوزم فکرمیکنی اون عکس ها واقعی بوده، پس چرا میخوای برگرده؟

لبخند غمگینی زدم و آخرین لیوان هم سرکشیدم وبا مکث طولانی گفتم:
_اونقدر میخوامش که فکرمیکنم حتی اگه میفهمیدم قبلا ازدواج کرده بازم می بخشیدمش!

اون لعنتی یه جوری خودشو توقلبم جا کرده که حس میکنم اگه نباشه این قلب دیگه نمیزنه.. انگار بدون اون زندگی وحتی دنیارو نمیخوام..

این دفعه نوبت رضا بود که توی سکوت نگاهم کنه!
_چیه؟ چرا اونجوری نگاه میکنی؟ باور کردن حرفام سخته مگه نه؟؟
بدون تعارف باسر تایید کرد وگفت:

_آره.. باور حرفات سخته.. دلم میگه باور کن و مغزم مخالفت میکنه..
_میتونی باور نکنی.. اما نمیتونی کمکم نکنی.. باید یه کاری کنیم.. باید اون لعنتی بیاد پیشم دوباره

باصدای زنگ گوشیم چشم هامو که انگار باچسب بهم چسبیده بود به سختی باز کردم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_بله؟
_چه عجب جواب دادی دیگه داشتم نگران میشدم!

باشنیدن صدای عزیز سیخ توی جام نشستم و صدامو صاف کردم..
_سلام عزیز.. خوبی؟ ببخشید گوشیم روی سایلنت بود متوجه نشدم!

_علیک سلام.. کجایی مادر؟ صدات خواب آلوده نگو که تاالان خواب بودی؟
دوباره صدامو صاف کردم و همزمان که به ساعت گوشیم نگاه میکردم گفتم:

_تا الان؟ مگه ساعت چنده؟
بادیدن ساعت که سه ظهر رو نشون میداد چشمام چهارتا شد…
اولین بار بود توی عمرم این ساعت بیدار میشدم..

باهمون صدای هنگ کرده ام فورا حرفمو عوض کردم:
_آره خواب بودم.. بعدنهار چشمام سنگین شد گفتم یک ساعت بخوابم..

_خونه نرفتی؟ اگه میدونستم خونه نمیری اون دختر بیچاره رو دست تو نمی سپردم!
هنوز گیج بودم.. متوجه نشدم منظور عزیز از دختر بیچاره کیه؟!

توقعی هم نبود چون اونقدر منگ و گیج بودم که حتی نمیدونستم کجا هستم!
_دختر؟ کدوم دختر؟

_پروانه رو میگم! طفلک مریض بود.. دیشب گفتم حواست بهش باشه.. صبح که بهش زنگ زدم فهمیدم اصلا خونه نرفتی!

تازه فهمیدم چه گندی زدم.. دیشب قرار بود یه کم با رضا حرف بزنم وبرگردم خونه اما ماجرا پیچیده شد و کلا همه چی عوض شد..
یه دونه زدم توی پیشونیم و با شرمندگی گفتم:

_واااای! من واقعا معذرت میخوام عزیز.. دیشب رضا حالش ناخوش بود اومدم پیشش تنها نباشه اونقدر سرگرم حرف شدیم که پاک فراموش کردم.. همین الان میرم و می برمش دکتر!

_نمیخواد دیگه.. دکتر لازم نیست حالش خوبه فقط میخواستم بدونم خونه نرفتی کجا بودی.. ازصبح هم هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی نگرانت شدم.. رضا چش بود حالا؟ الان بهتره؟

_معذرت میخوام.. واقعا خجالت کشیدم.. توروخدا حلالم کن دورت بگردم.. رضاهم خوبه.. با زنش به مشکل خورده یه کم حال روحیش خوب نیست که اونم درست میشه انشاالله !

_زنش؟ بهار رو میگی؟
_آره دیگه قربونت برم مگه چندتا زن داره!
_آهان.. انشاالله که خیره.. باشه پس من دیگه قطع میکنم.. شب اومدی دنبالم حرف میزنیم!

_باشه قربونت برم.. همین الان میرم خونه و از پروانه هم عذرخواهی میکنم!
_باشه.. فعلا خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم و از جام بلند شدم..

سرم اونقدر درد میکرد که حس میکردم هرقدمی که برمیدارم پاهامو روی مغزم میذارم..
رضا خونه نبود.. بهش زنگ زدم جواب نداد..

نمیتونستم منتظرش بمونم.. از سبد داروها مسکن برداشتم خوردم بلکه سرم خوب بشه وبعدش با عجله لباس هامو پوشیدم و راهی خونه شدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
2 سال قبل

عالی

sarina
2 سال قبل

فاطی جون امشب پارت اضافه هست؟

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط سارینا مددی زاده
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

میشه پارت بعدی رو بزاری ممنون

کیا
کیا
2 سال قبل

چطوردوساعت بعدشدساعت ۳عصر؟

Sayeh
Sayeh
2 سال قبل

اگ کاکتوس ایقد خودشو تحویل میگرف روزی سه بار هلو میداد

سوگل
سوگل
2 سال قبل

خیلی خوب بود ممنون🌹

سکوت
سکوت
2 سال قبل

واقعا عالیه،پارت اضافه میزاری
میرسی

نیلو
نیلو
2 سال قبل

این عماد چسی چقد مغرور و از خود رازی و احمق و پفیوز و کله گوه و وو هستش یعنی چی ک میخاد گلاویژ با پای خودش بیاد ک ببخشه

من خیلی نگران اون قسمتم ک گلاویژ وا بده چون سابقه درخشانش رو یادمه با ی بوس وارد رابطه شد بنظرم باید جواب جفای ک عماد کرد رو بده بی حساب بشن بعد باهاش ازدواج میکنه یا هرچی ولی اگه الان قبولش کنه خیلی بد میشه این دفعه من اینقد گریه میکنم تا متورم بشن چشام قطره اشک رسواگر میریزم😂💔

sarina
2 سال قبل

یعنی خدا توبه از این عماد با این غرورش یعنی غروری که این داره من تا بحال از کسی ندیدم

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x