رضارفت ومن موندم وچشم هایی گرد شده! وا… چرا منو با اون غول تشن تنها گذاشت؟ خب اگه باهاش کلکل کنم میزنه ناکارم میکنه!
نشستم روی صندلیمو یه کم فکر کردم.. چطوری آخه؟؟؟ چطوری ببرمش بیرون! شماره بهارو گرفتم تا راهنماییم کنه…
هنوز بوق نخورده بود که پشیمون شدم وقطع کردم!
عصبی شدم.. از بی دست وپایی خودم حرصم گرفت.. خب آخه این چه کاری بود به من داد؟!!!
مردد بودم برم توی اتاقش یانه…
توهم فکرها بودم که دراتاقش بازشد و عماد اومد بیرون!
بخدا که اون لحظه تا مرز سکته رفتم…
باوحشت بهش نگاه کردم..
کتش روی دستش بود.. به طرف در خروجی رفت!
آی نیلوفر و رضا و همه کس وکارت قربونت بشن نمیشدن زودتر تشریفتو ببری بیرون!!
نفس آسوده ای کشیدم که رضا اومد وگفت:
_چی شد؟ موفق شدی؟
_نه لازم نبود.. خودشون تشریف بردن بیرون!
_پس چرا نشستی؟ برو دیگه!
با حالتی زار گفتم:
_کجا برم؟؟؟ خودش رفت دیگه لازم نیست بخدا!
_اون خودشم بکشه دکتر نمیره.. دستش زخمیه ببرش دکتر!
_وای آقا رضا راجبع به پسر پنج ساله حرف نمیزنید که.. خودشون عقل دارن!
_اوکی بیخیال مشتری میشم.. عماد مهم تره.. خودم میبرمش..
به طرف اتاقش رفت که فورا گفتم؛
_صبرکنید.. من میرم!
برگشت وبا تمنای توی نگاهش گفت:
_خواهش میکنم تا نرفته خودتو برسون!
منم جوگیر شدم کیفمو برداشتم وبدون خاموش کردن کامپیوترم رفتم..
آسانسور طبقه دوم بود..
راه پله هارو پیش گرفتم تا به پارکینگ رسیدم نفسم بلند اومد!
کاش امروز این کفش های پاشنه دار رو نمیپوشیدم!
عمادو دیدم داره از درپارکینگ میره بیرون!
لنگان لنگان خودمو بهشون رسوندم…
با اخم وحشتناکی نگاهم کرد..
به شیشه ی سمت شاگرد چند تقه زدم!
شیشه رو پایین کشید وگفت:
_چی میخوای؟؟
_میشه منو تا مسیری برسونید؟
اومد چیزی بارم کنه گفتم:
_خواهش میکنم.. خیلی واجبه.. قول میدم حرف نزنم!
_نمیشه.. شیشه رو کشید بالا و حرکت کرد!
ای بیشعور بی فرهنگ! لیاقت ضمیر مودبانه نداره که!
با فک زمین افتاده به رفتنش نگاه کردم..
از پارکینگ اومدم بیرون!
حالا چیکار کنم؟ زشته اگه دست از پا دراز تر برگردم شرکت!
شونه ای بالا انداختم و قدم زنان به طرف فضای سبزی که نزدیکی های شرکت بود حرکت کردم
امروز سومین روزیه عماد شرکت نمیاد و دیروز یه جوری که رضا متوجه فضولیم نشه پرسیدم رفته شمال!
این آدمم یه چیزیش میشه ها!!! با اون حال روز و دست های زخمی و… یه دفعه میزنه میره مسافرت! این دیگه کیه!
بهار ازاین فرصت استفاده و در نبود عماد تونست رضا رو راضی کنه چهارشنبه و پنجشنبه رو مرخصی بگیرم واسه مسافرتی که بهار تصمیمش رو گرفته بود!
امروز چهارشنبه اس و ساعت شش صبح قرار بود راه بیوفتیم..
داشتم چشم بسته اما با دقت خاصی مانتوم رو توی چمدونم میذاشتم که صدای بهار درست پشت گوشم باعث شد یک مترتوی جام بپرم و خواب نازنینم ازسرم بپره!
_گلاویژ!
_ای کوفت!! ترسیدم… وای قلبم!
بلند بلند خندید وگفت:
_نظرت چیه رضا هم باهمون بیاد؟ ازدیشب داره منتمو میکشه با خودمون ببریمش قبل از راضی شدنم گفتم بیام ازتو سوال کنم…
تو مشکلی با اومدن رضا نداری؟
اگه موذب میشی یا کوچیک ترین احساس راحت نبودن میکنی با یک کلمه جواب منفی میدم!
خب… موذب میشدم.. قرارمون یه مسافرت ۲نفره و مجردی بود.. اما با اومدن رضا زوجی میشد و من به شدت احساس سربار بودن واضافه بودن میکردم! اما دلم نمیخواست ذوق بهارو کور کنم! یا کاری کنم از مسافرت ۳روزه اش نهایت لذت نبره… من هیچوقت این اجازه رو به خودم نمیدادم!
بادیدن سکوتم بلند شد وگفت:
_ولش کن خودمم پشیمون شدم! دوتایی کیفش بیشتره حسابی پسربازی میکنیم!
میدونستم این حرف هارو بخاطر راحتی من میزنه هرچی باشه ۵سال باهم زندگی کردیم وعادتشو میدونم!
قبل از رفتنش دستشو گرفتم و گفتم:
_صبرکن اول جواب منو بشنو بعد تصمیم بگیر! من با اومدن رضا و حضور رضا در کنارمون هیچ مشکلی ندارم و برعکس احساس میکنم یه مردم همراهمون باشه امنیتمون بیشتره!
_مطمئنی؟ جون بهار؟ بخدا به جون خودت من اصلا واسم فرق نمیکنه رضا باشه یا نباشه و اصلا بود ونبودشم فرق نمیکنه چون توی ویلایی که ما هستیم نمیمونه و میره ویلای عماد مستقرمیشه!
باشنیدن اسم عماد چشم هام گرد شد وباتعجب پرسیدم؛
_عماد؟؟؟؟؟ مگه اونم هست؟؟؟
_نه نیست! گفتم ویلای عماد!
_اهان!
نامحسوس نفس حبس شده ام رو بیرون دادم! یه مسافرت داریم میریم نزدیک بود هنوز نرفته به طرز وحشتناکی کوفتم بشه!
_برو به رضا زنگ بزن باهامون بیاد.. من مشکلی با اومدنش ندارم!
_اسمس دادم بیاد اینجا با ماشین من میریم!
_چرا با ماشین تو؟ پس اونجا چطوری میخواد رفت وامد کنه؟ تازه ماشین رضا بهتره امنیت جونیمون بهتره!
_هوی به رخش من توهین کردی نکردیا!
_تو ویلات شما به ۲۰۶ میگن رخش؟
_توویلات ما به رخش میگن ۲۰۶ دیگه نبینم ماشین درپیت رضا روبا رخش من مقایسه کنی ها!
داشتم اذیتش میکردم و ریز ریز میخندیدم!
_البته که قابل مقایسه نیستن خدایی چرا مقایسه میکنی حیف ماشین رضا نیست!
میدونستم روی ماشینش حساسه و داشتم سربه سرش میذاشتم!
_باشه یادم باشه سوار رخشم نکنمت! بعدا نیای منت کشی ها! باشه...
خندیدم و دستمو دور گردنش انداختم!
_شوخی کردم اصلا تو دنیا یه بهار داریم یه رخشش!
خلاصه اونقدر سربه سر بهار گذاشتم که ساعت ۷ صبح شد و رضا اومد!
چمدونمو که به اندازه ۳ماه لباس جمع کرده بودم روی زمین کشیدم و گذاشتمش کنار در!
_سلام.. صبح بخیر!
_سلام گلاویژ جان خوبی؟ صبح توهم بخیر.. ببخشید مهمون ناخونده شدم!
_نه بابا این چه حرفیه اصلا اینطور نیست خوش اومدید!
_اینجا دیگه شرکت نیست باهم راحت حرف بزنین بدم میاد رسمی حرف میزنین اه!
این صدای بهار خانم بود که همیشه از موذب بودن من در مقابل رضا شاکی میشد!
چشم غره ای به بهار رفتم و روبه رضا گفتم؛
_تاشما چمدون هارو توماشین جا میدین منم اماده شم!
رفتم سمت اتاقم که صدای بهار اومد!
_بشمار سه پایینی ها همیجوریش یک ساعتمون هدر رفت!
_باشه اومدم!
مانتوی جین کاغذی یخی با شلواریخی پوشیدم و شالمو با شال سفید عوض کردم..
رژمو یه ذره پررنگ تر کردم و کلاه لبه دار سفیدمو روی شالم پوشیدم!
عینک آفتابی زدم وکیفمو از روی تخت برداشتم ورفتم بیرون!
همه ی این کارهارو توی کمتراز ۳ دقیقه انجام که صدای بهار درنیاد!
برعکس تصورم که با ماشین بهار میریم، بهار ورضا کنار ماشین رضا ایستاده بودن..
با گیجی به بهار نگاه کردم وبه طرفش رفتم!
_رضا میگه با ماشین خودش بریم اما اونجا ماشینشو میده به ما!
بدون حرف ابرویی بالا انداختم و رفتم سوارشدم!
خوبی ماشین رضا این بود که شاسی بلند بود و توی جاده حس مالکیت به آدم دست میداد.. میدونم تصورات مسخره ای دارم اما خب من همینم با همین رویا پردازی های مسخره!
واسه اینکه راحت بتونن حرف هاشونو بزنن هندزفری توی گوشم گذاشتم..
به آخرای آهنگ نکشید که خواب مهمون چشم هام شد و چشمم نزنن تا خود شمال مثل خرس خوابیدم!
باصدای بهار که داشت تکونم میداد بیدارشدم!
_بیدارشو خوابالو رسیدیم…
چشمامو بازکردم و با تابش نور خورشید فورا چشم هامو جمع کردم وگفتم؛
_جدی؟ کجاییم الان؟
_اگه بیدارشی متوجه میشی...
خودمو جمع وجور کردم وپیاده شدم..
توی حیاط بودیم اما نمتونستم تشخیص بدم اینجا کجاست!
_ویلا کرایه کردی؟
_نه رضا گفت بریم ویلای خودش.. کوچولوئه ولی واسه منو تو خوبه!
نگاهی به کل حیاط انداختم با خوشحالی و نیش باز گفتم:
_کجاش کوچولوئه ؟ ایجا خیلی قشنگه!
درحالی چمدونشو برمیداشت گفت:
_آره قشنگه.. بهتراز ویلاهای اجاره ایه که معلوم نیست کیا توش رفت وامد کردن!
بیا توهم چمدونتو بردار بریم داخل دارم میمیرم از گرسنگی!
_رضا کو؟
_رفت چیزی برای ناهار بخره بدو تا نیومده یه کم خودمونو جمع وجور کنیم!
باخوشحالی و روحیه شاد چمدونمو برداشتم و بابهار رفتیم داخل…
_خوب خوابیدیا.. قشنگی جاده رو ازدست دادی!
_آره.. انگار کسرخواب زیاد داشتم! کدوم شهریم؟
_چالوس!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
زیبا بود 😁😍
خیلی قشنگ بود
ببینم عماد رفت مرد؟
عماد حتما میاد چون رضا ویلای عماد میمونه😂🙈🤤😅
🙈
شاید
عالییییییییییی
ی پارت دیگه بزار لطفااا