رمان گلاویژ پارت 164

5
(1)

 

یه جوری که انگار هول کرده باشه با دست پاچگی گفت:

_هان؟ من؟ وا؟ خب خودتون گفتین سرکار جدید رفتی دیگه!
با هول شدنش شکی به دلم افتاده بود به یقین تبدیل شد.. موشکافانه نگاهش کردم وگفتم:

_اونو که خودم میدونم.. اما مدل چهره شدنم رو از کجا فهمیدین؟ این مهمه!
نگاهشو ازمون گرفت و سعی کرد توی لفافه حرف رو بپیچونه گفت:

_ای بابا.. علم پیشرفت کرده خواهر.. خبرا زود میچرخه!
دیگه مطمئن شدم منبع خبریش از جانب کدوم جانوریه..
باهمون نگاه موشکافانه و چشم های ریز گردنمو کج کردم وگفتم:

_اونوقت این علم پیشرفت کرده ی شما که از قضا خبرهاروهم زود پخش میکنه از کدوم منبعی به شما خبر رسوند که من مدل چهره شدم؟

_ای بابا گلاویژجان دنبال زیر بغل مار میگردی؟ خب مدل چهره شدی عکس هات توی سایت اون مزون هست دیگه!
بهار_ کدوم عکس؟ کدوم مزون؟

گلاویژ هنوز به اون پایه نرسیده و تازه فردا اولین بارشه میخواد بره جلوی دوربین و عکاسی کنن ازش!

رضا_یعنی چی؟ یعنی هنوز مدل چهره نشدی؟
بهار_ رضا؟؟ حالت خوبه؟ فکرکنم داروهای گلاویژ اثرش رو روی تو گذاشته!! چه ربطی داره به شغلش؟

رضا_ نه والا حالم نیست شما منو گیج کردید.. یه بار میگین مدل شده یه بار میگین هنوز جلو دوربین نرفته.. خب اینا یعنی چی؟ آخرش شده یانشده؟

بهار اومد چیزی بگه دستشو گرفتم و قبل از اون خودم به حرف اومدم..
_آقا رضا.. من مدل چهره ی اون شرکت مزون هستم اما هنوز عکسی گرفته نشده که شما توی سایت اون مزون دیده باشی!

از طرف من هم خواهش میکنم به منبع خبریتون بگید گلاویژ گفته تو کارمن دخالت نکن و من رو کنکاش نکن به اون هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم و چیکار نمیکنم!

رضا_ جاااان منبع خبری کیه؟ فکرمیکنم سوتفاهم شده.. اصلا ولش کن هرکاری میکنی بکن خواهرگلم ما بجز خوش بختی و پیشرفت روز افزونت آرزوی دیگه ای نداریم که..

دیگه دلم نمیخواست از اون بیشتر خجالت زده و دست پاچه بشه.. واسه همونم بیخیال حرصم شدم وبا آرامش ساختگی تشکری کردم.. دیگه موندنم اونجا جایز نبود..

_ممنونم.. انشاالله شماهم همیشه موفق باشید.. من حالم زیاد روبه رواه نیست.. اگه اجازه بدید من برم داخل استراحت کنم..
رضا که انگار بهترین خواسته ی دنیارو شنیده باشه، باخوشحالی تعظیم کرد وگفت؛

_حتما حتما.. شما بفرمایید.. انشاالله به زودی خوب بشی. شب بخیر.
کلید رو به در انداختم و رفتم داخل.. اونقدر بی جون بودم نمیتونستم پله هارو بالا برم

با اینکه ما طبقه ی اول بودیم ولی بازم از آسانسور استفاده کردم..
کفش هامو همونجا جلوی واحدمون درآوردم و واردخونه شدم..

دلم میخواست از دست عماد و فضولی هاش توی زندگیم حرص بخورم، غربزنم وحتی دلم میخواست بهش زنگ بزنم هرچی از دهنم درمیاد رو بارش کنم

تا دیگه تو زندگی من کنکاش نکنه اما حوصله نداشتم..
جون هیچی رو نداشتم.. حتی نای فکرکردن به اونم نداشتم..

فقط تونستم به سختی لباس هامو عوض کنم.. حس میکردم سردمه.. یه لرز مسخره ای توی تنم نشسته بود.. خودمو زیر چندتاپتو قایم کردم تا یه کم گرم بشم..

وقتی چشم هاموباز کردم حس کردم یه چیز تیز داره توی دستم میره.. چیزی شبیه سرُم!
بادیدن فضای بیمارستان شوکه شدم..
_یاخدا.. من کجام؟ چرا منو آوردین اینجا؟

مرد پرستاری که داشت سوزن لعنتی رو توی رگ دستم فرومیکرد لبخندی زد وگفت:
_به به.. مریض بی رگمون بالاخره به هوش اومد.. اغور بخیر!

_وا؟ بی رگ یعنی چی؟ آیییی دستمو سوراخ کردی چیکار میکنی ولش کن من خوبم!
مرد اومد چیزی بگه که دراتاق بازشد و بادیدن عماد وبهار دوباره شوکه شدم!

بهار_ وای گلا بیدارشدی؟ دورت بگردم توکه منو جون به سرکردی آخه!
بهت زده درحالی که هنوز نگاهم به عماد بود، با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:

_اینجا چه خبره؟
بهار اومد بغلم کنه که مرد پرستار اجازه نداد و با تایید گفت:
_اجازه ندارید بغل کنید خانوم اینجا اتاق ایزوله اس خواهش میکنم برای من دردسر درست نکنید!

دیگه واقعا نزدیک بود سکته کنم از شوک های پیاپی که بهم وارد میشد!
_توروخدا یکی بهم اینجا چه خبره اتاق ایزوله واسه چی؟ اصلا واسه چی اومدم اینجا؟

پرستار بازهم اومد دهن باز کنه وحرفی بزنه وباز بهار خانوم نذاشت..
بهار_اجازه بدید من توضیح میدم!

پرستار_ پس من میرم و ازشما هم خواهش میکنم تا مسئول بخش نیومده نهایتا پنج دقیقه ی دیگه اتاق روترک کنید که واسه من هم شر نشه!

عماد که انگار کلافه بود با بی حوصلگی به پرستار گفت:
_ باشه چشم.. متوجه شدیم نیاز به تکرار نیست.. شما بفرمایید ماهم پنج دقیقه دیگه میریم!

پرستار رفت ومن با اخم وبه عماد خیره شدم که بهار گفت:
_خداروشکر به خیر گذشت اون شب که از دکتر برگشتیم، تشخیص اشتباه داده بودن

واز اونجایی که تموم بدنت رو عفونت گرفته بوده وخبرنداشتیم، آمپول ودارویی که اون شب واست تزریق کردن با عفونت بدنت تداخل پیدا میکنه!

اون شبم توخواب حالت بد شد و به تشنج افتادی.. و بخاطر همه چیز از عماد ممنونم.. اگه عماد نبود معلوم نبود الان چه خاکی توسرم شده بود

چون وقتی رسوندیمت بیمارستان دکترا گفتن سپتی سمی شده و یه جورایی خداتورو بهمون پس داد!
_سپتی سمی چیه؟ چرا میگی اون روز؟ مگه چندروز گذشته؟

_سه روز خواب بودی و سپتی سمی هم یعنی عفونت وارد خون شده!
_وای سه روز؟؟؟ خاک به سرم کنن کارم چی میشه؟ عفونت واسه چی؟

همزمان که سوال میپرسیدم اومدم ازجام بلندشم که حس کردم نمیتونم و سرم گیج میره!
عماد به طرفم اومد و اومد منو بگیره که فورا عقب کشیدم وبا بدخلقی گفتم:

_به من دست نزن هرچی میکشم از دست تو میکشم..
_به من چه؟ مگه من گفتم بدنت عفونت کنه؟
_آره! هربلایی سرمن میاد مقصرش تویی! اصلا تواینجا چیکار میکنی؟

بهار_ گلاویژ!!! زشته! عماد تموم این سه شب رو بدون اینکه حتی نیم ساعت چشم روی هم بذاره توی بیمارستان بوده.. جای تشکر…
عماد توحرف بهارپرید وگفت:

_اشکال نداره ولش کن بهار.. من واسه تشکر کاری نکردم ونیاز به تشکر ندارم!
حس کردم دوباره حالت تهوع اون روز داره میاد سراغم..

دستمو به حالت چنگ روی گلوم گذاشتم و گفتم؛
_وای حالم بده الان بالا میارم..
عماد که انگار هول شده باشه گفت:

_من میرم پرستار رو صدا کنم…
دستمو به نشونه ی ایستادن گرفتم وگفتم:
_نه نمیخوام.. نیازی نیست..
_اگه حالت تهوع داشته باشی علائم خوبی نیست!

بهار بدون اینکه حرفی بزنه فورا اتاق رو ترک کرد!
حالا دیگه باعماد تنها شده بودم..
چشم هامو ریز کردم و یه کم نگاهش کردم..

یاد اون زنیکه ای که همراهش بود افتادم..
_راستش رو بگو اینجا چیکار میکنی؟ دوست دخترت میدونه اینجایی؟

کلافه دستی به صورتش کشید و بادلخوری گفت:
_تواین حالت هم نمیخوای دست از چرت وپرت گفتن برداری؟

_من حالم خوبه! اصلا ای کاش می مردم تا دیگه چشمم تورو نبینه!
دلخورتراز قبل پرسید:

_اینقدر دیدن من عذاب آوره که مرگ رو ترجیح میدی؟
_حتی از اونی که فکرش روهم بکنی بدتر!
_متاسفم.. کاری ازدست من برنمیاد واست انجام بدم!

_مهم نیست.. خودم میدونم چیکار کنم دیگه نبینمت! نگفتی‌؟ عشقت خبرداره اومدی اینجا یاخودم برم بهش بگم؟

پوزخندی زد وبا همون لحن دلخور درحالی که هنوز رد پوزخند روی لبش بود گفت:
_متاسفانه عشقم خبرداره و الانم جلو روم وایستاده داره از نفرتش واسم حرف میزنه..

باز هنگ کردم.. این الان چی گفت؟ نگاهی به اطرافم انداختم.. کسی جزمن توی اتاق نبود! یعنی بامن بود؟ هنوز لود نشده بودم که

دوتا خانوم پرستار جدید باهمون پرستار قبلی اومدن داخل و پشت سرشونم بهار اومد..
یکی از پرستارهای خانوم که انگار بداخلاق بود گفت؛

_بقیه بیرون باشن و پشت بند حرفش اومد سراغ من و دستش رو زیرچشمم گذاشت و پلکم رو یه کم به طرف پایین کشید و باهمون لحن بداخلاقش پرسید:

_حالت تهوع داری؟
یه جوری حرف میزد که آدم مجبور میشد ازش حساب ببره واگه حالت تهوع هم داشته باشه به اجبار بگه خوبم!

_نه.. یعنی یه کم داشتم اما الان خوبم…!
یکی دیگشون که قد نسبتا کوتاهی داشت، زن بداخلاقه رو که فکرمیکردم پرستار باشه، دکتر خطاب کرد و پرونده ای رو به دستش داد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

پارت بعدی رو نمیزاری

Elina
Elina
1 سال قبل

هی میگه حالت تهوع آدم شک میکنه نکنه حامله باشه

آذرخش
آذرخش
پاسخ به  Elina
1 سال قبل

از کی حامله اس آخه

نامشخص
1 سال قبل

واییییییییییی میرسی فاطمه جوننن

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
عضو
1 سال قبل

رمانا کم‌کم تکراری دارن میشن فقط مدل آشنا شدن دو طرف باهم فرق داره وگرنه آخرش همونه😂

ghazal Babaghasab
ghazal Babaghasab
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

اره دیگه اخرش هرچی هم ک بشه بهم میرسن 😂😂😂ولی من دوست ندارم گلاویژ عمادو ببخشه اخه ادم چندشو از خود راضی ایه😣😑😖

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  ghazal Babaghasab
1 سال قبل

دقیقاً

هستی
هستی
پاسخ به  ghazal Babaghasab
1 سال قبل

نه بابا
گلاویژ چند روز برا عماد ناز میکنه بعد میبخشتش
بعد عماد میگه من باید برات ناز بیام تو برام ناز میکنی بعدش یه پوزخند میزنه
هه
بعدم با هم عروسی میکنن و سالیان سال با هم به خوشی زندگی میکنن

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
عضو
1 سال قبل

به احتمال صد درصد گلاویژ حاملس😂🤣

هستی
هستی
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

مگه حضرت مریمه خخخخخ

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  هستی
1 سال قبل

ممکنه😂

هستی
هستی
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

خخخخخ
فاطی جون از این به بعد روزی سه تا پارت بذار
ما تا میخوایم بخونیم تموم میشه
پلیز فاطی جون

نیلو
نیلو
پاسخ به  هستی
1 سال قبل

😂😂😂😂💔حق پرومکس

hadis
hadis
1 سال قبل

خیلی تاثیر گذار بود

Setayesh
1 سال قبل

میشه یکم زود به زود بزاری پارت هارو

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x