رمان گلاویژ پارت 22 - رمان دونی

سعی کردم روحیه ام رو به دست بیارم و حس خوب پیداشدنمو کوفت خودم نکنم…
پشت سرش داشتم راه میرفتم که یه پروانه خیلی بزرگ با قدرت داشت میومد سمتم…

منم مثل چی از پروانه میترسیدم.. جیغ خفه ای کشیدم و نشستم روی زمین تا از روی سرم پرواز کنه وبره که عماد برگشت و بانگرانی گفت:
_چی شد؟ افتادی؟
_وای پروانه… توروخدا دورش کن.. توروخدا!
عصبی گفت:
_چرا اینجوری میکنی؟ مگه دیونه ای؟ پروانه مگه ترس داره؟

_من میترسم خواهش میکنم دورش کن! بلندشو تا عصبی تراز این نشدم پروانه کجا بود پرواز کرده رفته!
با این حرفش یه چشممو به حالت چشمک باز کردم و به اطراف نگاه کردم!

چشمتون روز بد نبینه با دوتا تیله ی خشمگین روبه رو شدم!
بهتر دونستم که سکوت کنم و به راهم ادامه بدم تا همینجا دفنم نکرده!
لبخند مسخره ای زدم وبلند شدم….
بدون حرف راه افتادم و دیدم که داره برزخی نگاهم میکنه اما متوجهی نکردم!

پاهام درد گرفته بود.. حواسم نبوده چقدر راه اومده بودم…
توی مسیر جفتمون ساکت بودیم که من طبق عادت همیشگی زبونم آرومش نگرفت…

_بهاراینا کجا رفتن؟
دیدم بدون حرف و بااخم های توهم داره به راهش ادامه میده…
کت یشمی خوش دوختش واقعا بهش میومد…
حیف این تیپ وقیافه نیست اخلاق چیز مرغی داشته باشه!

خودمو زدم به پررو بازی وگفتم:
_نمیدونم قرار بود برن خونه رو برگردن باید صبرکنی آنتن گوشیم وصل بشه…
_من تو جنگل گم شدم چرا رفتن خونه رو بگردن؟

دیدم جوابی نداد که چشم هامو ریز کردم و گفتم:
_ قضیه مشکوکه یه بوهایی میاد!
_چیه زبونت باز شده؟
زبونمو بیرون آوردم وگفتم:
_مگه دکمه باز وبسته داره؟

چپ چپ نگاهم کرد که خندیدم وگفتم:
_چون نجاتم دادین و نذاشتین گرگ ها بخورنم باهاتون مهربونما…
اصلا ولش کن همون بهتر که قهر کنم…
سرجاش ایستاد و باهمون خوی وحشی گریش گفت:
_دودقیقه آروم میگیری راهو گم نکنم؟

باخجالت سرمو پایین انداختم وآروم گفتم:
_ببخشید… دست خودم نیست!
_چی دست خودت نیست…
باهمون حالت مظلوم گفتم:
_نمیتونم حرف نزنم… ازبچگی عادت کردم!
حس کردم وقتی سرم پایین بود خندید اما با بلند کردن سرم بازم با همون مجسمه ابوالهول روبه روشدم!

اینقدر بداخلاقی کرد و توی ذوقم زده بود دیگه حوصله حرف زدن نداشتم… کسل شده مثل جوجه اردک دنبالش میرفتم…
به ماشینش که رسیدیم بهار ورضا نبودن.. گوشیشو ازکتش درآورد و شماره ای رو گرفت!

_الو کجایی… …..
_نگران نباشین پیداش کردم… …..
_گم شده بود.. هیچ مشکلی هم واسش پیش نیومده لازم به این کارها نیست….
_نمیخواد خودم میام…. ……..
_اوکی شما برید منم الان راه میوفتم….
ریموت ماشینشو زد وگفت:
سوارشو!

منم بدون حرف رفتم صندلی جلو نشستم…
به محض برگشتن آنتن گوشیم بهار زنگ زد! خجالت میکشیدم جواب بدم…
کاش اینقدر سربار نبودم…
گوشی رو سایلت کردم که عماد چپ چپ نگاهم!

بی حوصله نگاهمو به پنجره دوختم و به موضوعی که چند وقته فکرمو مشغول کرده فکر کردم!
اگه موفق به انجامش میشدم و قدرتشو می داشتم خیلی خوب میشد…
درسته سخت بود اما ازاین عذاب وجدان سنگین خلاص میشدم!

صدای زنگ گوشی عماد رشته ی افکارمو پاره کرد…
جواب داد:
_بله؟ …… ..
_خوبم مرسی.. توخوبی؟ ………..
_فکرمیکنم خیلی جدی تر از پرسیدن سوال مجدد این مسئله رو تموم کرده باشم!

نمیدونم چی گفت که صدای عماد بلند شد وگفت:
_ توگوش کن! اولا هرکاری کردم واسه کمک کردن بوده و دوما زندگی من به تو مربوط نیست… هرکاری دلم بخواد میکنم و کسی بخواد دخالت کنه مثل خیار میذارمش کنار!

حالاهم دیگه نمیخوام شماره اتو روی گوشیم ببینم چون دفعه بعد تضمین نمیکنم با این لطافت باهات صحبت کنم.
گوشی رو قطع کرد و دوباره سرعت کوفتیشو زیاد کرد!
این دفعه دوم بود که جلوی من با تلفن دعوا میکرد…

خیلی عصبی بود.. یه گوشه صندلی خودمو جمع کرده بودم و جرات حرف زدن نداشتم…
اما غرورمو حفظ کرده بودم و نذاشتم بفهمه ترسیدم…
یه کم که گذشت با لحنی خشن اما آروم گفت:
_ببین چیکار کردی! بخاطر بچه بازی شما من نتونستم برگردم تهران…
اصلا من نمیدونم شماها شمال چیکارمیکنین!

وا به من چه ربطی داشت… ازجایی دیگه زورش گرفته عقده هاشو سرمن خالی میکرد!
اخم هامو توهم کشیدم وگفتم:
_به من چه ربطی داره؟ مگه من شمارو مجبور کردم بمونید؟ یا اصلا میدونستم شما اینجا هستید؟

_بچه بازی های جناب عالی همیشه جلب توجه میکنه دیگه! اگه رضا ازم کمک نمیخواست عمرا دنبالت میگشتم.. مرتیکه احمق برداشته دوتا دختر باخودش آورده شمال همینم میشه دیگه!

_کی گفته شما دنبال من بگردی؟ اونقدر بزرگ شدم که خودم برگردم خونه… ضمنا شک نداشته باشید که اگر یک صدم درصد میدونستم شماهم هستید قدم از قدم برنمیداشتم…

_فعلا که من اسیرشدم..
صدامو بالا بردم و جیغ مانند ومحکم گفتم:
_منم همینطور!
کنار خیابون نگهداشت و با عصبانیت گفت:
_صداتو بالا نبر! یه کاری میکنی مثل اون شب تو اتوبان پیاده ات کنم!
میترسیدم از تکرار اون شب لعنتی اما الان پای غرورم درمیون بود!
با حرص سرمو چندبار تکون دادم
_خودم پیاده میشم… لازم نیست پیاده ام کنی!
اومدم درو باز کنم که دیدم در قفله!
دنبال قفلش گشتم اما منه لعنتی با این جور ماشین ها آشنایی نداشتم وبلد نبودم بازش کنم!

_اینو باز کن میخوام پیاده شم!
نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و حرکت کرد!
وای خدایا.. نمیخوام پیش این بیشعور اینقدر کوچیک بشم!
قفسه سینه ام از حرص بالا وپایین میشد!

اینجور مواقع، وقتی نمیتونم جواب بدم بغضم میگیره!
درحالی که نفس هام کش دار و تند شده بود قطره اشکمم ازگوشه چشمم چکید پایین!
با نفرت اشکمو پاک کردم وبه خیابون زل زدم!
زیرلب یه جوری که من نشونم گفت:
_مثل بچه ها میشینه آبغوره میگیره!
اما من شنیده بودم!
_من بچه نیستم جناب واحدی شما زیادی سنت بالاست

انتظار داشتم جوابمو بده اما با تهدید سرتکون داد وچیزی نگفت…
یک ساعت طول کشید تا به ویلای کوفتی برسیم…
توی حیاط ماشینو پارک کرد و به محض خاموش کردن ماشین قفل ها باز شدن و من مثل پرنده اسیری که آزاد شده باشه بدون تشکر پیاده شدم و باقدم های بلند خودمو به خونه رسوندم!

بهار با دیدنم با عجله به طرفم اومد و محکم بغلم کرد…
_خوبی قربونت برم؟ نصفه عمرم کردی.. فکر کردم دیگه پیدات نمیکنم!
خیلی ناراحت بودم و غم دنیا توی دلم ریخته بود…

نمیدونم چرا سکوت کرده بودم… ازم جدا شد و صورتمو غالب دست هاش کرد و گفت:
_چرا اینقدر گریه کردی؟ ترسیده بودی؟
_میشه برگردیم خونه؟
شوک زده از حرفم چشم هاشو توی اجزای صورتم چرخوند و با مکث طولانی گفت:
_البته… همین امشب برمیگردیم!

رضا_ خوبی گلاویژ؟ ببخشید تقصیر ماشد نباید میرفتیم به اون جنگل ونباید زیاد دور میشدیم!
_خوبم رضا جان.. بچه که نیستم یه جوری راهو پیدا میکردم برمیگشتم…
از بهار فاصله گرفتم وگفتم:
_شما ببخشید نگرانتون کردم… اگه میشه من برم دوش بگیرم بوی خاک گرفتم!

عماد اومد داخل…
نگاهی پراز اخم بهم انداخت…
_اگه میشه خودتون برید من نمیام.. امروز به اندازه کافی خسته شدم!
بهار_ دستتون درد نکنه آقا عماد!
رضا_ دمت گرم داداش!

منتظر تعارف تیکه پاره کردن نشدم و به طرف اتاق رفتم…
لباس هامو درآوردم و دوش آب گرم رو باز کردم…
لباسام خاکی شده بودن به بهونه شستنشون میتونستم بیشتر توی حموم بمونم!

حوله و تاپ دوبنده و شلوار راحتی آماده کردم و رفتم داخل حموم!
خسته بودم… آب حسابی داغ شده بود.. نشستم روی صندلی که شبیه توپ بود و خودمو به آب داغ سپردم…

به ثانیه نکشید اشکم سرازیر شد.. من از یه حقیقت خیلی بزرگ فرار میکردم اما واقعیت این بود… من یه دختر ۱۸ ساله بی کس وکار بودم!
اونقدر گریه کردم که به سکسکه افتاده بودم!
لباس هامو سرسری آب کشیدم واومدم بیرون!

بهارتوی اتاق بود… داشت چمدونشو جمع میکرد!
بادیدن من نگران پرسید:
_گلاویژ؟ چی شده؟ این همه گریه برای چیه؟
_من خوبم آبجی! امروز روز خوبی واسم نبود! یه کم بگذره درست میشه!
_با رضا حرف زدم امشب برمیگردیم… میخواستم روحیه ات رو عوض کنم زدم داغونتم کردم!

_نه بابا… توچیکار داری آخه… من یه کم دل نازک شدم! اینجوری میگی من بیشتر شرمندگی میکشم!
_چرا حس میکنم باهام غربیه شدی؟ مگه اولین باره اینجوری میشی؟ یا اولین باره باهم سفرمیریم؟ چته تو؟ این همه خود خوری واسه چیه؟

_یه چیزی تو دلم سرجاش نیست! دارم سعی میکنم پیداش کنم!
_فکرکنم من جاشو میدونم!
با حسرت آهی کشیدم و گفتم:
_بذار تو دلت بمونه… بهم نگوش.. بذار خودم پیداش کنم!
لباس هامو پوشیدم و رفتم توی تخت و پتورو کشیدم روی خودم‌!
_لباس هامو پهن میکنی واسم؟
نگاهی تاسف بار بهم انداخت وگفت:
_نه غمت معلومه نه شیطنتت!
_گفتم که خود به خود خوب میشم!
_زود بیدارت میکنم بریم دریا!
_من نمیام عشقمممم! خوش بگذره!
_میریم! خودمون دوتایی!

قصد رفتن نداشتم اما حوصله بحث هم نداشتم کلاه حمومو روی موهای خیسم محکم تر کردم و بهش پشت کردم!
_شب بخیر!
_تموم عمرمو بهت گفتم باموی خیس نخواب توگوشت نرفت که نرفت!

بعداز حرفش اتاقو ترک کرد و من از شدت خستگی به دقیقه نکشید که خوابم برد!
باصدای چرخیدن قفل توی در، چشم هامو باز کردم وحشت زده به تصویر روبه روم نگاه کردم…
_سلام عشقم!
_تو؟تو.. اینجا چیکار میکنی؟ چطوری منو پیدا کردی؟
_فکر کردی به همین راحتی میتونی ازدستم فرار کنی؟
_تو… تورو خدا کاری بامن نداشته باش!

_کاریت ندارم عشقم… اومدم دنبالت بریم خونمون!
ازجام بلند شدم و باگریه گفتم؛
_چرا دست ازسرم برنمیداری لعنتی؟ چرا بیخیالم نمیشی؟
اومد توی تختم… دکمه های پیرهنشو باز کرد وگفت:
_تو مال منی گلاویژ! خودتو به من بسپر.. یه کاری میکنم عاشقم بشی!

جیغ زدم.. جلونیا… دستت به من بخوره خودمو میکشم…
_این همه سال دنبالت گشتم… دلم برای بوی تنت تنگ شده بود…
چنگشو توی موهام کرد و عمیق موهامو بوکشید…

_بازم باموهای خیس خوابیدی؟ چه بوی خوبی میدی…
باگریه گفتم:
_ولم کن محسن.. خواهش میکنم.. بذار برم…
لب هاشو به لبم نزدیک کرد که جیغ دل خراشی کشیدم!

ازخواب پریدم… نفسم بالا نمیومد! خداروشکر خواب بود.. اتاقم تاریک بود…

ترسیده خیز برداشتم لامپو روشن کردم..
ساعت ۱۲ونیم شب بود…

خونه توی تاریکی مطلق بود… ترسیده ونفس زنان، همه ی لامپ هارو روشن کردم…
ازتنهایی میترسیدم…

گلوم خشک شده بود.. میترسیدم محسن توی خونه باشه…
به طرف یخچال رفتم و بطری آب رو بدون لیوان سرکشیدم…
متوجه یادداشتی روی در یخچال شدم…

_گلاویژ جان ما رفتیم بیرون.. دلم نیومد بیدارت کنم.. خیلی عمیق خوابیده بودی.. اگه دیر اومدیم نگران نشو..
بیدارشدی بامن تماس بگیر(بهار)

کاغذو مچاله کردم ورفتم روی کاناپه نشستم… پاهامو توی شکمم جمع کردم.. تموم تنم میلرزید… یاد خوابم افتادم.. یاد شکنجه های محسن… بیصدا گریه کردم..
خدایا من چقدر تنها و بدبختم..

ده دقیقه توی همون حالت موندم که صدای در اومد…
دوباره بدنم شروع به لرزیدن کرد…
وحشت زده خودمو گوشه ی مبل بیشتر جمع کردم…
بادیدن عماد دلم آروم گرفت..
متوجه من نشد… به طرف جاکفشی رفت و از داخلش کتشو درآورد و با عجله رفت بیرون!

اومدم صداش کنم اما نتونستم… دلم نمیخواست جلوش ضعیف باشم… چندثانیه از رفتنش نگذشته بود که با حالتی مشکوک برگشت…
متوجه من شد… روسری سرم نبود… لباسم تاپ دوبنده بود.. توی بدترین حالت ممکن بودم‌ اما قدرت تکون خوردن نداشتم.. واسه فرار کردن هم دیگه دیرشده بود…

نگران به طرفم اومد و موشکافانه اسممو صدازد…
_گلاویژ؟؟؟
چیزی نگفتم… حرفی برای گفتن نداشتم.. نمیخواستم اون لعنتی بفهمه من ترسیدم.. نمیخوام کسی به بچه بودن محکومم کنه.. من بچگی نکردم.. تو بچگی بزرگ شدم و بچگی هام همون خونه لعنتی جامونده بود…
_داری میلرزی…

اومد بهم دست بزنه که فورا گفتم:
_خوبم… من.. خوبم..
بهش برخورد… دستشو پس کشید وبا اخم نگاهم کرد..
خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم:
_ممنون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Donya
Donya
2 سال قبل

پارت عیدی میدی بهمون؟😂😉

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

نمیشه در روز دوتا پارت بزاری

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

اوکی😕

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

واقعا

R
R
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

والا من الان دو قطره اشکم در اومد تا خاستم ادامه بدم، خندم گرف بخدا

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  R
2 سال قبل

😂😂

Hamta
Hamta
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

خنثا باش 😂😑

هانا
هانا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

گلاویژ دیوونه نشه صلوااات😂

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  هانا
2 سال قبل

اَللّهم صل على محمد وآل محمد

هانا
هانا
پاسخ به  Mahsa
2 سال قبل

😂👏

دسته‌ها
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x