رمان گلاویژ پارت 34 - رمان دونی

چند دقیقه بعد پیرزنی خوش لباس با ظاهری مهربون اما مغرور همراه با دختری تقریبا 30یا 35 ساله وارد خونه شدن!
رضا که انگار با مادر بزرگ خیلی صمیمی تراز عماد بود بهار رو به عنوان نامزدش معرفی کرد و مادر بزرگ با خوش رویی و مهربونی از بهار استقبال کرد و ابراز خوشحالی کرد…

وقتی رسید به معرفی من و حرفی که مادر بزرگ زد روح از تنم پر کشید!
رضا_ ایشونم گلاویژ خانم خواهر بهار هستن….
مادر بزرگ_ بله دورا دور با دخترم آشنا هستم… نامزد عماد هستی دخترم درسته؟؟؟

منو میگی؟؟؟؟ داشتم از خجالت میمیردم… نمیدونستم چی بگم… بهارهم مثل من لبخند اجباری روی لبش پرکشیده بود!
نگاهی به عماد که با رنگی پریده بهم چشم دوخته بود انداختم…
رضا میخواست موضوع رو جمع کنه و دنبال کلمات بود اما انگار موفق نبود.. راهی نداشتم… من میخواستم به عماد کمک کنم واز همین راه هم بهش نزدیک بشم پس توی تصمیم یه دفعه ای لبخند مسخره وهمراه با خجالتی زدم وگفتم:
_بله.. از آشناییتون خوشبختم…

همین حرفم کافی بود که توی آغوشش که بوی مهربونی میداد جای بگیرم!
بامهربون ترین لحن ها ازم تعریف کرد و ابراز خوشحالی کرد…
همین ها کافی بود تا صدای رها شدن نفس حبس شده ی عماد رو باگوش های خودم بشنوم!

پروانه خواهرزاده ی شوهر مرحوم عزیز بود که توی این سفر عزیز رو همراهی کرده بود که تنها نباشه…
دختر مهربونی بود.. درست مثل عزیز خوش قلب و خوش خنده…
یک ساعت از اومدن گلرخ خانم (همون عزیز) گذشته بود اما نه من و نه عماد حتی جرات نمیکردیم توی چشم های هم نگاه کنیم!

رضا و بهار هم که انگار روزه ی سکوت گرفته بودن و قیافه ی بهار شبیه علامت سوال شده بود!

جوخیلی سنگین شده بود و سوال هایی که گلرخ خانم درباره خانواده ام ازم می پرسید آزارم میداد…
نمیدونستم چی باید جوابشو بدم.. حتی نمیدونستم کار درستی کردم یا نه!
بی قرار به بهار پیام دادم ونوشتم:
_توروخدا یه کاری کن همین الان بریم..

پیامو ارسال کردم ولبخند مسخره ای به گلرخ خانم زدم که با لبخند نگاه میکرد..
ای خدا… این چرا اینجوریه.. انگار من آدم فضایی هستم یا اصلا این خانم آدم ندیده! زن مهربونیه ها اما خب آخه چرا اینجوری نگاهم میکنه.. معذب میشم اینجوری!

ازاونجایی که گوشیم روی سایلنت کامل بود با روشن شدن صفحه گوشیم متوجه جواب اسمس بهار شدم!
_نه بابا؟ ازمنم کمک میخوای؟ دیگه چه چیزهایی رو ازمن مخفی کردی؟ واقعا دیگه نمیشناسمت!

این انگار جدی جدی باورش شده من با عماد رابطه ای دارم!
البته حقم داره من بی هوا این حرفو زده بودم.. یعنی الان عماد چی راجع بهم فکرمیکنه..

وای خدایا منو همین جا ببر تو زمین آب کن ازخجالت روی پیشونیم عرقی سردی نشست!
با استرس جواب پیام مسخره ی بهار رو دادم!
_پاشو بریم خونه بهار! ازشوهرت بپرسی همه چی رو بهت میگه.. درواقع من از خود گذشتگی کردم که آبروی عماد رو بخرم!!!

حالا که فکر کردی چیزی رو ازت پنهون میکنم بذار توی همون جهل خودت بمونی! لطفا بلندشو وگرنه تنها میرم…
پیامو ارسال کردم وپشت چشمی بهش که داشت با اخم نگاهم میکرد نازک کردم!

باید یه جوری ناراحتیمو نشون میدادم وگرنه شک نداشتم تاتلافی نکنه ازجاش بلند نمیشه!
فورا جواب داد:
_ یعنی چی؟
عماد انگار متوجه پیام بازی ما شده بود چون با حرفی که زد نه تنها سکوتو شکست بلکه معذب بودن من رو به مادر بزرگش رسوند! ازجاش بلند شد وگفت:

_خب دیگه عزیز جان اگه اجازه بدی من برم گلاویژ و خواهرشو برسونم چون گلاویژ نیم ساعت دیگه کلاس موسیقی داره اگه نره خیلی استادش عصبی میشه! استاد پرنیان رو میشناسی قاطی میکنه یه دفعه ای!

منو میگی؟؟؟ دهنم مثل غار بازشده بود! هنگ کرده از این همه دروغ با این جدیت دهنم باز مونده بود!
لبخندی زدم وچشم هامو ریز کردم وگفتم:
_از آشنایتون خیلی خوشحال شدم گلرخ خانم جون!

_عزیزم.. منم همینطور عروسک قشنگم.. انشاالله روزهای بیشتری رو باهم میگذرونیم.. منو عزیز صدا کن.. عماد ازبچگی این اسمو واسم انتخاب کرده!
بازهم لبخند پر استرس ظاهری زدم وگفتم:
_خیلی خوشحال میشم… چشم.. عزیز عماد جان عزیز من هم هست!

ازجام بلند شدم وبهار و رضا هم اتوماتیک وار بلندشدن!
بهاررو به پروانه وعزیز کرد و گفت:
_ازآشنایی باهاتون خیلی خوشحال شدم..
بفرمایید منزل ما درخدمتتون باشیم!

پروانه بامتانت تشکر کرد و عزیز با مهربونی گفت:
_باعث افتخاره دخترم.. رضا پسر بزرگ من و بردار بزرگ عماده.. خدا میدونه که فرقی با بچه های خودم نداره.. خوشحالم که خانم هایی مثل دسته های گل نصیب پسرهای من شده!

بهار_سلامت باشید.. نظر لطفتونه.. انشاالله روزهای بیشتری رو درجوارشما بگذرونیم…
عزیز درحالی که دستشو بانوازش روی شونه ی من میکشید گفت:
_البته.. من با عروسم تازه آشنا شدم…

عماد چند روزی بیشتر باید تحملم کنه!
عماد لبخندی به صحبت های مادر بزرگش زد وگفت:
_شما تاج سرمایی گلرخ خانم!
خلاصه گور خودمو کندم و دست از پا دراز تر، درحالی که خجالت زده و شرمیگن بودم از خونه زدیم بیرون!

رضا پیش عزیز موند و عماد همراهمون اومد بیرون!
خیلی دلم میخواست به عماد توضیح بدم که رضا همه چی رو بهم گفته و من همه چی رو میدونستم اما ازخجالت جرات زبون باز کردن رو نداشتم!

داشتیم به در حیاط و خروجی خونه نزدیک میشدیم و بهارجلوتر ازمن راه میرفت وبی محلم میکرد که عماد از پشت دستمو کشید و مجبورم کرد بایستم!

ازحالم چی واستون بنویسم که حس وحالم رو به درستی بتونم به تصویر بکشم…؟!
صدای قلبم رو باگوش های خودم می شنیدم وحس میکردم اگه جای افتادن بود نقش زمین میشدم!

آب دهنمو باصدا قورت دادم وبا چشم های گرد شده به دستم که اسیر دست هاش بود نگاه کردم…
متوجه نگاه متعجب و حیرانم شد..
فورا دستشو پس کشید وگفت:

_چرا این کارو کردی؟
توی چشم هاش نگاه کردم.. اومدم حرفی بزنم که متوجه مادر بزرگش که توی پنجره داشت نگاهمون میکرد شدم..
لبخندی زدم وگفتم:
_مادربزرگتون داره نگاهمون میکنه! آقا رضا همه چی رو واسم تعریف کرده بودن..
بذارید به حساب بی حساب شدنمون با قهوه ای که من درست کردم اما شما مسموم شدید!
نگاهی کلافه به مادر بزرگش انداخت ودستشو توی گودی کمرم انداخت وگفت:
_بهتره که بری ودیگه هم جلو چشم عزیز نباشی.. نمیخوام بخاطر من…
میون حرفش پریدم وگفتم:
_میشه دستتون رو بردارید؟!
_وقتی داشتی میگفتی معشوقه ونامزد منی باید فکر حریم هارو میکردی!!

_اون فقط یه کمک بود.. وظیفه ی انسان دوستانه یاهرچیزی که دلتون میخواد اسمشو بذارید.. لطفا کار من رو بدون هیچ منظوری بدونید.. من نه قلاب دارم نه تور ماهی گیری.. هدفی هم ندارم وقصد شکستن حریم هم نداشتم.. پس لطفا…..
_وسط حرفم پرید و طوری که بهار بشنوه گفت

_من ازشما بابت این کار تشکر میکنم! لطف بزرگی کردید خانم خرسند.. انشاالله تو عروسیتون جبران کنم..

چقدر این مرد بی شعور بود..
واقعا چرا این کارو کردم؟؟؟؟ اصلا من اومدم خونه ی این بی فرهنگ که چیکارکنم؟ خودمو بی ارزش کنم!

با سردترین لحن ممکن گفتم:
_خواهش میکنم آقای واحدی.. خدانگهدار!
قدم هامو بلند تر کردم و خودمو به بهار که کنار ماشینش ایستاده بود رسوندم!

یه جوری حرف زده بودیم که بهار همه رو شنیده بود…
عصبی بودم واگه بهار طبق شنیده هاش بازم میخواست سوالی بپرسه باهاش برخوردی میکردم که اصلا دلم نمیخواست!

انگارحالمو متوجه شده بود چون توی سکوت رانندگی میکرد حتی میشه گفت خودشو زده بود به کوچه ی معروف!
خداروشکرحداقل اینقدر میفهمه و درک میکنه!

وقتی رسیدیم خونه ومنم آروم شده بودم همه چی رو واسش تعریف کردم..
حرف هام که تموم شد چند دقیقه ای توی سکوت بودیم که ازجام بلندشدم وگفتم:
_اما ای کاش قلم پام میشکست نه به اون شرکت میرفتم.. نه اون روز پامو تو ماشینش میذاشتم ونه به این عیادت کوفتی میرفتم!
_نمیخواد بهش فکرکنی.. سرنوشت و قسمت اینجوری خواسته کاریشم نمیشه کرد!
بیا بریم یه چیزی واسه شام درست کنیم سرمونو گرم کنیم فردا دوباره باید بریم سرکار، بریم یه کم واسه خودمون باشیم!

_اوهوم.. موافقم.. من خیلی گرسنمه شام بامن!
بعداز اون آهنگ شادی گذاشتیم و بیخیال دنیای بیرون شدیم و به یاد گذشته ها خوندیم و رقصیدیم و انرژی تخلیه کردیم!
سه نوع غذا درست کردیم.. کشک بادمجان. دمپختک. ماکارونی!
به بهونه ی غذا بردن سر کار درستشون کردیم اما طاقتمون نگرفت و ازهمش خوردیم و دلی از عزا درآوردیم!

تانزدیکی های صبح خوابمون نبرد.. اینقدر ایکس باکس بازی کردیم که جفتمون جلوی تلویزیون خوابمون برد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahi
Mahi
2 سال قبل

خسته نباشی نویسنده جان ، یه سوال ، داستان بر اساسِ واقعیته؟ فضولیم گل کرده 😁😂

Mona
Mona
2 سال قبل
پاسخ به  Mahi

منم ی همچین حسی کردم

نازی
نازی
2 سال قبل

رو عماد کراشه😉😂

Hamta
Hamta
2 سال قبل

من میرم به سوی پهنای افق فردا بر میگردم 💔💔🚶‍♀️🖐

سولومون
سولومون
2 سال قبل
پاسخ به  Hamta

منم سه چهار روز دیگه نیستم🙃🙂
امیدوارم توی این مدتیـ‌ کـ‌ منـ‌نیستم
از رمانـ‌لذتـ‌ببرید

هانا
هانا
2 سال قبل

د آخه چرااینقدر کمممممم😐😑😩😩

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

ای خدااااااا

زن عماد(سولومون)
زن عماد(سولومون)
2 سال قبل

چیـ‌گفتیـ‌گلاویژ😐
گفتی‍ـ‌زنـ‌عمادیـ😼
تنتـ‌میخارهـ‌ها🙂🔪

هانا
هانا
2 سال قبل

😂😂زن عماد

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

زن عماد
وای جررررر😂😂😂😂😂

Mona
Mona
2 سال قبل

عالی

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x