رمان گلاویژ پارت 55 - رمان دونی

 

باعجله رفتم که آماده بشم.. همزمان به بهار گفتم:
_بهار واسه شام مهمون عزیزهستیم غروب میایم دنبالت آماده باش!
_یعنی من دیشب هرچی گفتم یاسین خوندم واست؟

_گفتی زود واندم منم به حرفت گوش میکنم دیگه!
شماتت بارنگاهم کرد وگفت:
_فردا پس فردا عماد بالاسرت شیر شد و متلک این روزارو بهت انداخت نیای پیش من گریه وناله کنی ها!

_متلک واسه چی آخه؟ آره قبول دارم دیروز دیونگی کردم اما قرار نیست که تکرارش کنم!
_ازما گفتن بود.. ضمنا به عماد بگو اگه میخواد من بیام اون رضای عوضی رو بندازه بیرون!

_وا؟ یه چیزی میگیا.. کجا بندازه بیرون بنده خدارو؟ توشهرغریب کجارو داره که بره؟
_همونجا به با اون زنه قرار میذاره و به دروغ میگه خواهرمه!

_خواهرش؟ سایه رو میگی؟
_نه.. من صدای سایه رو میشناسم.. اون نبود!
_اوه.. نگو که رضا خیانت کرده!
_بیخیال الان نمیخوام درموردش حرفی بزنم.. بپوش برو مردمو منتظر نذار..

عجله ای آماده شدم و رفتم پایین..
عماد با اخم های توهم روی مبل تک نفره ای نشسته بود..
بادیدن من ازجاش بلند شد..
_سلام.. ببخشید معطل کردم..
درجواب سلامم فقط سری تکون داد وگفت:
_بریم؟

وا؟ چرا این ثبات اخلاقی نداره؟ چرا اینقدر سرد واخمو شده! نه به دیشبش نه به الان…
_چیزی شده؟
_نه..! به درخروجی اشاره کرد وادامه داد:
_بریم… وخودش جلوترازمن راه افتاد..

باتردید نگاهش کردم.. خب چرا اینجوری میکنه.. من الان ازکجا بفهمم چه مرگشه!
سوار ماشین شدیم وبدون حرف حرکت کرد…
_میشه لطفا بگی چی شده؟
_گفتم که چیزی نشده..

_اخماتو توهم کردی و میگی چیزی نشده؟ والا بخدا علم غیب ندارم از صورت آدما بتونم حدس بزنم!
_اما میتونی حدس بزنی که من از این جور تیپ هایی که جدیدا میزنی اصلا خوشم نمیاد!

_وا؟ تیپ من چه مشکلی داره؟ دیروزم همین لباس ها تنم بوده!
_دیروز اومدی مهمونی از خونه رفتی به خونه ی دیگه اما امروز داریم میریم بیرون مردمم کور نیستن از این ساق پای لختت چشم پوشی کنن!

_اما توهنوز منوندیده بودی اخم هات توهم بود.. با لباسام مشکل داشتی میتونستی بهم بگی هرچند مشکل اصلی این نیست!
_الان دارم میگم مشکل دارم…
_عماد؟؟؟!!!!

_بجای بحث کردن درک کن وغیرت من هم درنظر بگیر!
_من بحث نکردم.. اگه همونجا تو هتل میگفتی، من میرفتم ولباسمو عوض میکردم الانم اوقاتمون تلخ نمیشد!

کلافه دستی به صورتش کشید وگفت:
_ببخشید.. نمیخواستم اوقات تلخی کنم.. امروز همه چیز روی اعصابم بود..
_و صاف اومدی سرمن خالی کردی!
دستمو گرفت و گفت:
_یه دفعه غیرتم زد بالا… معذرت خواهی کردم دیگه.. ببخشید!

یاد حرف های شب گذشته ی بهار افتادم.. باخودم فکرکردم نکنه همین اول کاری اونقدر زود خودمو باختم که عماد ازم زده شد و پشیمون شده؟ اصلا پشیمونی به درک.. تجربه ی همچین چیزی برای من حکم مرگ رو داشت..!

بی اراده دستمو ازدستش بیرون کشیدم و زیر لب گفتم:
_مشکلی نیست!
اونم دیگه چیزی نگفت وبه طرف تفریگاهی که انگار پاتوق همیشگیش بود حرکت کرد…

توی مسیر بیشتر از بیست یا سی بار گوشیش زنگ خورد و چون گذاشته بود روی سایلنت کامل فقط چراغش روشن وخاموش میشد و عمادم انگار متوجه همه ی تماس ها بود اما قصد جواب دادن نداشت..

هم دلشوره هم کنجکاوی به جونم افتاده بود و برای همین نتونستم ساکت بمونم و گفتم:
_نمیخوای جواب بدی؟ شاید کسی که پشت خطه کار مهمی داشته باشه!

_مادرمه.. کاری هم جز دخالت و تصمیم گیری بیجا نداره..
_چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده که نمیخوای به من بگی؟
ماشین رو جلوی رستورانی که دور تادورش درخت های سرسبز بود نگهداشت و گفت:
_بیخیالش.. پیاده شو رسیدیم…

باگیجی ازماشین پیاده شدم و عمادم ماشینو قفل کرد و همقدم هم راه افتادیم…
برعکس تصورم که فکر میکردم زیادی خلوته، خیلی شلوغ بود..
به اسم رستوران توجه کردم (بــــــــــرکه)
_قشنگه
_به شرطی که بچسبی به من و ازکنارم تکون نخوری…

_حالا انگار ملت همه چشم هاشونو دوختن به باچه های من!
بااخم نگاهم کرد و گفت:
_یه قولی به من میدی؟
_چه قولی؟
_قول میدی حتی اگه من هم توی زندگیت نبودم هیچوقت اینجوری لباس نپوشی؟؟؟؟؟

باحرفی که زد بی اراده سرجام ایستادم و با تردید گفتم:
_یعنی چی توزندگیم نباشی؟
لبخند مهربونی زد وگفت:
_زود جوش نیار منظورم بعد وفاتم بود بجای جوش آوردن قولتو بده!

_خدانکنه.. اینجوری قول هایی رو لطفا ازمن نگیر!
صفحه موبالیش که توی دستش بود دوباره شروع به روشن وخاموش کرد و من هم ازاونجایی که داشتم از فضولی میمردم گفتم:
_گوشیت زنگ میخوره میشه لطفا جواب بدی؟ شاید نگران باشن یا خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه!

کلافه به صفحه گوشیش نگاهی انداخت و جواب داد:
_بله عزیز؟
نمیدونم چی گفت که عماد یه ذره فاصله گرفت و گفت:
_آره ناراحتم! ناراحتی من چه دردی رو دوا میکنه؟ اصلا همه به کنار.. تودیگه چرا عزیز؟ ازتو توقع نداشتم..

نیم نگاهی به من انداخت ووقتی دید دارم با کنجکاوی نگاهش میکنم شروع کرد به ترکی حرف زدن!
ای سگ تو اون روحت مرتیکه بزغاله الان من ازکجا بفهمم چه خبرشده؟ بعد یه صدایی از درونم بهم گفت :
خب دختر توکه از اونم بز تری.. اگه میخواست بفهمی همون اول بهت میگفت و الانم عمدا ترکی گفت تا متوجه نشی!

حرصم گرفت.. من آدمی نبودم تا این حد کنجکاوی کنم و واسم مهم باشه که قضیه ازچه قراره اما نمیدونم چرا حس میکنم این قضیه به من ربط داره یا یه چیزایی هست که ممکنه به رابطه من و عماد ربط داشته باشه!
بادلخوری بیشتر فاصله گرفتم تا بتونه راحت حرفشو بزنه و چند دقیقه بعد اومد کنارم وگفت:
_معذرت میخوام.. نمیخواستم جواب بدم به حرفت…
میون حرفش پریدم وبالبخند گفتم:
_خوب کاری کردی.. نمیدونم قضیه چیه اما با پاک کردن صورت مسئله هیچ مسئله ای حل نمیشه!

نگاهی خیره بهم انداخت و غمیگن گفت:
_کاشکی خیلی زودتر ازاینا میدیدمت..
درجوابش فقط لبخند زدم.. لبخندی پر از استرس وترس ازدست دادنش..
نمیدونم چرا حسم بهم میگفت این رابطه موندگار نیست

واسه ناهار برعکس تصور عماد دیزی انتخاب کردم و اونم بخاطر من مجبور شد دیزی بخوره…
اشتهام کور شده بود و اصلا شور وشوق صبح توی دلم نبود.. نمیدونم، واقعا نمیدونم چرا دلم میخواست یه گوشه بشینم و زار زار گریه کنم.. نصیحت های بهار توی ذهنم مدام تکرار میشد و بدبختی اونجا بود که رفتار های عماد درست شبیه حرف های بهار شده بود..

تموم مدت سرش به غذاش گرم بود و حتی نیم نگاهی به من نمیداخت…
دلم میخواست ازش بپرسم که چه خبر شده وچرا یک شبه همه چیز از این رو به اون رو شد اما احساس میکردم بیشترازاون کنجکاوی به صلاح نبود چون عماد رو میشناختم چیزی رو نخواد بگه، اگه آسمونم به زمین میرسید نمیگفت!

توی فکر بودم وبا غذام بازی میکردم که بالاخره تصمیم گرفت دو کلام حرف بزنه.. اونم نه حرف هایی که انتظار شنیدنش رو داشتم!
_چرا نمیخوری؟ از غذا خوشت نیومد؟ میخوای عوض کنم؟!
_نه ممنون.. اشتهام همینقدر بود.. بیشتر از این نمیخورم!
_اما توکه چیزی نخوردی.. خودت سفارش دیزی دادی!

_اوهوم من دیزی دوست دارم.. خوردم دیگه بیشتر نمیتونم.. دستت دردنکنه!
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_پس میخوای بگی کلا نمیخوای بگی چرا یه دفعه رفتی توفکر؟ درسته؟
_آخه چیزی نشده.. خب موقع غذا خوردن کسی حرف نمیزنه که من دومیش باشم..

نگاهی به غذا کرد و باحسرت آهی کشید وگفت:
_اوهوم.. احساس میکنم اون کارهارو میکرد تا جلب توجه بشه و بیشتر آدمو وابسته خودش کنه!
باحرف عماد بند دلم پاره شد.. دیگه لازم نبود چیزی بگه.. خودم همه چی رو فهمیدم.. پس موضوع همون دختری بود که ولش کرده بود..!

باغم گفتم:
_هنوز فراموشش نکردی؟
یه دفعه انگار به خودش اومده باشه باگیجی نگاهم کرد وگفت:
_کی؟ چی رو فراموش کنم؟!
_صحرا رو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ارام
ارام
2 سال قبل

من خودمو کشتم نگین چراها؟
وسط حرف مردم پارت تموم میشه
😐
😭😭😭😭😭ای خدا منو بوکوشش

ماکانی دیوونه(taranom)
ماکانی دیوونه(taranom)
2 سال قبل

وااای خیلی عالیه😍
ولی یکم پارت هاش رو بیشتر کن😪🤕

Mahi
Mahi
2 سال قبل

عماد چه حرفی زد که بند دل گلاویژ پاره شد؟؟

زهرا‌‌♡
زهرا‌‌♡
2 سال قبل
پاسخ به  Mahi

راس میگع
چی گفت؟؟؟؟

ماکانی دیوونه(taranom)
ماکانی دیوونه(taranom)
2 سال قبل

ترو خدا یه پارت دیگه بزار-😑😪
رمان خیلی قشنگیه و من طرفدار پر پا قرص شم
ولی اخه ما تا فردا نصف جون میشیم که🤕😭

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x