خوب که گریه هامو کردم و خالی شدم برگشتم به اتاقمون..
بهار بادیدنم متعجب گفت:
_ع؟ چرا اینقدر زود برگشتی؟
به چشم هاش نگاه کردم.. اونم گریه کرده بود.. ما کی فرصت کردیم اینقدر ازهم دور بشیم؟
_سلام.. انگار عماد با خانواده اش بحثش شده بود و گفت میخواد برگرده تهران..
_یعنی چی؟ یعنی قرار امشب کنسله؟ تورچراگریه کردی؟
خب من پوستم زیادی سفید بود و با یک قطره اشک هم تموم صورتم سرخ میشد چه برسه به اون همه اشکی که ریخته بودم..
اما فکرش رو کرده بودم که چی بگم!
مثل خودش باید بگم که فعلا حرفی برای گفتن ندارم و شاید یه روز که اروم ترشدم همه چی رو بهت بگم!
_میشه سوال نپرسی خواهری؟ نمیخوام حرف بزنم! لطفا!
_نخیر نمیشه! با لب های خندون فرستادمت بیرون با چشم های اشکی برگشتی و میگی نمیخوام حرف بزنم؟
_چشم های خودت چی میگن؟ فکرنمیکنی اون چشم هاهم حرفی برای گفتن داشته باشن؟
_منو ولش کن.. اصلا گوربابای بهار.. گور بابای دلم وخرکی عاشق شدنم.. اما توچی؟ تو برای من خیلی مهمی گلاویژ.. ازهمه دنیا میگذرم ودست میکشم اما تو نه!
رفتم بغلش کردم و گونه شو بوسیدم وگفتم:
_دردت به سرم.. توتنها کسی هستی که من توی دنیا دارم..
هم مادرم.. هم پدرم.. هم خواهرم.. همه ی خانواده ی من توی همین چشم های غمزدع خلاصه میشه! اما دورت بگردم.. اجازه بده بعدا حرف بزنیم.. الان واقعا حرفی ندارم!
وقت رفتن شد.. اصلا نفهمیدم برای چه اومده بودم.. برای چه برگشتم؟! نفهمیدم چه بلایی به سر عشق یک شبه وپر هیجان عماد اومد..
باگفتن دو کلمه ساده، دوست معمولی، تکلیف دلم رو یکسره کرد وتمام!
اومدن به اون شهر جزخاطرات تلخم شد وبه خودم قول دادم که دیگه هرگز به تبریز برنگردم!
رضا چمدون هامونو توی ماشین جا داد و به طرفمون اومد..
_خب دیگه همه چی آماده است خانوما.. شما برید سوار ماشین تا من برم باهتل تسویه کنم زود میام!
بهار درحالی که حتی به صورت رضا نگاه نمیکرد بالحنی جدی گفت:
_شما زحمت نکشید من تسویه و حساب کردم…
رضا بادلخوری به بهار نگاهی انداخت وگفت:
_فکرنمیکنی داری یه کم زیاده روی میکنی خانوم جان؟
بهار رو ب من کرد و گفت
_اگه اماده ای برو سوار شو زودتر بریم عمادم اومد!
باشنیدن اسم عماد فورا برگشتم و دیدم که ماشین عماد کنارماشین رضا ایستاد…
قلبم شروع کرد به تند تپیدن.. اما به خودم نهیب زدم..
_بسه گلاویژ.. یه ذره مغرور باش.. به خودت بیا واینقدر ذلیل نباش.. فقط عماد مرد توی این دنیا نیست!
نفس عمیقی کشیدم و به طرف ماشین رضا حرکت کردم..
چون بهار و رضا میونشون شکرآب بود بهارتصمیم گرفت تاتهران ماشین رضا دستش باشه و من و بهار توی یک ماشین باشیم و عماد ورضاهم اون یکی ماشین!
عماد ازماشین پیاده شد و بابهار احوال پرسی و بعدش برای کنسل شدن برنامه ها معذرت خواهی کرد..
داشتم بی صدا به مکالمه شون گوش میدادم که عماد به طرف من برگشت به نشونه ی سلام سرتکون داد..
مثل خودش سرتکون دادم که اومد کنارم وگفت:
_خوبی؟
_اوهوم.. ممنون!
_بین رضا وبهار اتفاقی افتاده؟
_یعنی شرایط اونقدر درب وداغونه که این هم نمیدونی؟
باحسرت آهی کشید وگفت:
_داغون تر از اینی که میگی! بیا بریم تو ماشین من.. تنها باشن بهتره.. راحت تر میتونن حرف بزنن!
_نمیتونم.. بهار تهدیدم کرده..
نذاشت حرفمو کامل کنم، دستم رو گرفت وباصدایی که بهار ورضا بشنون گفت:
_گلاویژ بامن میاد.. کارش دارم.. ضمنا الان شبه و توجاده خطرداره بهتره که رضا پشت فرمون باشه خیالمون راحت تره!
باچشم های گردشده به بهارنگاه کردم و اون هم انگار شدت تعجبش کمتراز من نبود..
دستمو از دست عماد بیرون کشیدم و یه جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
_عادت داری همیشه توی لحظه تصمیم بگیری؟
_نه اما نمیدونم چرا درمقابل تو اینجوری میشم!
تا اومدم قضیه ی همسفر شدنم رو باعماد کنسل کنم که رضا گاز داد و ناجوان مردانه ازجلوچشم هامون رد شد!
با ناامیدی گفتم:
_واقعا رفت…!
ازچشم عماد دور نموند اما به روی خودش نیاورد و به ناچار من هم رفتم وسوار ماشینش شدم وحرکت کردیم..
یه کم که گذشت اونقدر گردنم رو کج نگهداشته بودم و به جاده چشم دوخته بودم که گردن درد گرفتم..
داشتم گردنمو می مالیدم که عماد گفت
_صندلی رو بخوابون و واسه خودت بخواب.. تاتهران خیلی مونده..
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم؛
_ممنون.. عادت ندارم وقتی شبه تو جاده بخوابم!
_ازدست من دلخوری؟
بهش نگاه کردم و با دلخور ترین حالت ممکن گفتم:
_نه.. دلخور واسه چی؟ مگه من جز آدم ها حساب میشم که دلخور شدن هم بلد باشم؟! نه بابا.. نیستم.. نگران نباشید!
_پس دلخوری… حقم داری.. اما بدون من هیچ کاری رو بدون هدف انجام نمیدم.. مگر اینکه بخاطر خودت باشه و خیروصلاحتو بخوام!
_میشه خواهش کنم ادامه ندید؟ واقعا نمیدونم چرا هرکی به من میرسه خیر وصلاح من رو می بینه
یه کم سکوت کرد و بعد یه جوری که انگار تعجب کرده باشه گفت:
_یعنی چی هرکی بهت میرسه؟ منظورت از هرکی، کی بود؟
من هم پر از تعجب برگشتم توی صورتش نگاه کردم وگفتم:
_الان من این سوال ها رو باید به چی تعبیر کنم؟
فکرنمیکنید این سوال ها خیلی شخصی باشه؟
_البته که نه! این ها چیزایی هستن که باید ازقبل به من میگفتی!
پوووف کلافه ای کشیدم وگفتم:
_بیا ادامه ندیم.. میترسم به جاهای خوبی ختم به خیر نشه و مجبورشم تو جاده از ماشین پیاده شم!
_من فکرنمیکردم تو قبل ازمن کسی توی زندگیت بوده باشه!
_عماد توتوی زندگی من نیستی! درسته اعتراف کردیم به هم علاقه مندیم اما این تصمیم خودت بود که یه دوستی معمولی باشه!
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:
_وشما هم با آغوش باز ازاین پیشنهاد استقبال کردی!
_توقع نداشتی که التماس کنم؟
_معلومه که نه!
آرامش توی صداش باعث میشد هرلحظه عصبی تربشم..
دلم میخواست سر از تنش جدا کنم..
دلم میخواست یه جوری عقده هامو سرش خالی کنم و پشیمون شدنش رو به نفع خودم تموم کنم..
دلم میخواست یه جوری غرورمو حفظ کنم و بهش بگم من هم مثل خودش پشیمون شدم و من هم مشتاق به ادامه دادن اون رابطه ی یک روزه نبودم!
سعی کردم خودم رو بیخیال جلوه بدم و آرامش ظاهری خودم رو حفظ کنم و برعکس.. یه کاری کنم بجای من اون حرص بخوره..
نفس آرومی کشیدم و گفتم:
_عجله ای تصمیم گرفتم و درگیر احساسات لحظه ای شدم.. از این احساس مطمئنم چون فردای همون روز پشیمون شدم!
با گفتن این حرف به وضوح دیدم که اخم های عماد توی هم کشیده شد دیدم که رنگ صورتش پرید و اخلاقش برزخی شد…
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
_خوبه.. خداروشکر که قبل از جدی شدنش متوجه اشتباهت شدی!
لحنش دلخور بود و عذاب وجدان رو انداخت به جونم.. یاد حرف های رضا و عشق اول عماد افتادم..
دلیلی برای عذاب وجدان نداشتم… وقتی هنوزم توهر موقعیتی به اون فکر میکنه و خاطراتشون رو مرور میکنه حق نداره به هیچ دختر دیگه ای ابراز احساسات کنه..
وقتی به اون صراحت از خاطرات عشق اولش تعریف میکنه، اصلا حق دوست داشتن کسی رو نداره چه برسه به بیان کردن این احساس…
گلاویژ به خودت بیا.. توحق نداری عذاب وجدان بگیری چون حرف حق رو زدی!!
چشم هامو روی هم گذاشتم وسعی کردم تا موقع رسیدن خودمو به خواب بزنم..
آهنگ های غمگینی رو که انتخاب میکرد نادیده گرفتم…
حتی زمزمه هایی که با قسمت هایی از آهنگ هم میکرد سعی کردم نشنوم تامبادا بغضم بترکه و بزنم زیر گریه!
وقتی رسیدیم تهران رضا وبهار آشتی کرده بودن و بهار یه خبر خیلی خوب رو بهم داد..
جمعه ی آینده نامزدیشون رسمی میشد و قراربود درکنار هم تدارکات نامزدیشونو ببینیم..
و من به نتیجه رسیدم که این دعوا و قهر بهار، برای رضا لازم بود تا رضا به خودش بیاد و زندگیشو یه کم جدی تر بگیره
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تهش من دیوونه میشم چرا هی بحث میکنن وایی اونا آشتی کردن اینا جدا شدن🤦♀️
میشه یکی بگه این عماد چرا اینجوری کرد؟
معلوم نیست هنوز نگفته
سلام من چن وقته دارم میخونم رمان رو ولی دیروز ک میخوندم اعصابم خیلی خراب شد چرا اینجوری کرد این عماد بدبخت اون گلاویژ دل ب چی بسته
لابد ی دلیلی داشته دیگه هیچوقت ی طرفه قاضی نرو
سلام
سلام 🙂
بیچاره گلاویژ و عماد
امروز هیشکی نبودا فردا پارت نذاشتم نگین چراااا
🔪🔪🙂
نکنننیییی ما طاقت نداریم😑🤕😂
☹️😂
ن تو رو خدا بزار
چرا روزی دوتا پارت نمیزاری؟؟
نویسنده کم پارت میده همینم بزور میدع
خو چه مرگشه این نویسنده اینقدر کم پارت میده انگار میخاد با روح وروان ما بازی کنه
تو برای علاقه مندان رمان رو بزار🙂
باشه😂
فاطی دلت میاد با روح و روان ما بازی کنی ؟💔
آره 🔪😂
سلام.
ممنون رمان خیلی قشنگیه ولی متن پارت هایی که میزاری نسبت به بقیه رمان ها خیلی کوتاه😑
لطفا متن پارت یکم بیشتر کن یا حداقل دو تا پارت کوتاه بزار.
امیدوارم در آینده کمتر از این نشه🥺
ن تو رو خدا کمترش نکن اگه یکم بیشترش بکنی خیلی خوب میشه
پ یه عروسی دعوتیم😂
آقای داماد شاباش شاباش🤣
🤣🤣