به اجبار آقارضای عزیززز مجبور شدم واسه ناهار همراهشون باشم که عماد پیشنهاد داد به رستوران همیشگی که خودش همیشه میرفت بریم..
یاد روز اولی که من رو باخودش به اون رستوران برده بود افتادم..
یادم اومد چقدر ازش متنفر بودم و چقدر باهم لج بودیم..
راستش خیلی دلم برای اون روز تنگ شد و قلبم به درد اومد..
کاشکی میشد زمان رو به عقب برگردوند و همه ی اتفاق های زندگی رو ازنو نوشت!
بغض سنگین توی گلوم باعث شده بود واسه جلوگیری از ریزش اشکم نفس هام سنگین بشن…
اونقدر سنگین که یه لحظه قلبم تیر کشید..
دست از غذام کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم و چشم هامو بستم..
صدای نگران عماد به گوشم رسید..
_گلاویژ؟ چیزی شده؟ حالت خوبه؟
اگه حرف میزدم بغضم میشکست…
دستمو بلند کردم و سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم…
رضا با دستپاچگی گفت:
_چی شدی آبجی؟ قلبت گرفته؟ پاشو.. پاشو بریم دکتر…
عماد_ عع رضا یه دقیقه بشین هولم نکن ببینم چی شده!
چشم هامو باز کردم و آروم گفتم:
_چیزی نشد بابا غذا گیر تو گلوم.. اگه میشه یه لیوان آب به من بدید…
رضا انگار متوجه حالم شد..
هروقت بغض میکردم تن صدام عوض میشد و چشم هام سرخ میشد..
این حالتم برای رضایی که منو مثل خواهر میشناخت غریبه نبود…
عماد اومد روی صندلی کناری من نشست و توی فاصله ای نزدیک از صورتم گفت:
_بیا آب بخور.. میخوای بریم دکتر؟ الان بهتری؟
کاش اینقدر بهم نزدیک نمیشد.. کاش حالم رو خراب تر ازاینی که هست نمیکرد…
سعی کردم خودم رو جمع کنم…
یه کم ازش فاصله گرفتم وگفتم:
_نه اصلا.. خوبم بخدا.. یه لحظه غذا موندتوگلوم.. ممنون..!
رضا که تموم مدت توی سکوت نگاهم میکرد تصمیم گرفت به دادم برسه و از اون همه فشاری که یک دفعه ای گریبان گیرم شده بود نجاتم بده .. گفت:
_خب پس اگه خوبی پاشین بریم به کارمون برسیم.. راستی گلاویژ نهار امروز مهمون عماد بودیم به مناسبت قرارداد بزرگی که امروز با یکی از بزرگ ترین شرکت های خاورمیانه بود بستیم…
لبخند اجباری زدم وگفتم:
_وای خدای من.. چقدر عالی… تبریو میگم بهتون آقا عماد.. بابت غذا هم ممنون خیلی خوشمزه بود…
دلخور نگاهی به غذای تقریبا دست نخورده ی من انداخت وگفت:
_شما که چیزی نخوردی.. به هرحال نوش جان.. اگه تموم شده که بریم به کارامون برسیم!
سراسیمه ازجام بلند شدم وگفتم:
_بله دستتون دردنکنه، من آماده ام… بریم!
رضا هم باهمون نگاهی که سراسر ترحم بود بهم نگاهی انداخت و بلند شد..
از نگاه های ترحم آمیز متنفرم… از اینکه کسی بخواد با دلسوزی به من نگاه کنه بیزار بودم..
باخودم عهد بستم و قسم خوردم که این حال لعنتی رو به زودی تموم میکنم و دوباره میشم همون گلاویژ که با تموم بدبختی ها وتنهایی هاش روی پای خودش ایستاده بود و دلش از خوشبخت های دنیا هم شادتر بود!
خلاصه برگشتیم شرکت و چندساعت باقی مونده هم به سختی گذروندم و بعداز مدتی که برای من حکم چندسال رو داشت بالاخره وقت رفتن شد و همه شال وکلاه کردیم و عزم رفتن کردیم..
چادرمو توی کیفم گذاشتم و بدون خداحافظی ازشرکت زدم بیرون..
بانفس های عمیق هوای سرد پاییز رو وارد ریه هام کردم و شروع کردم به قدم زدن…
هنوز چند قدم نرفته بودم که صدای رضا باعث شد سرجام باایستم..
_گلاویژ بیا بالا آبجی میرسونمت…
_نه دستتون دردنکنه خودم میرم شما برید…
_تعارف نکن خواهر.. بیا بالا میرسونمت، هم مسیریم، من هم میخوام برم خونه ی شما با بهار کار داشتم!
انگار چاره ای جز سوار شدن نداشتم و اجبارا سوار ماشین رضا شدم و حرکت کردیم سمت خونه…
چند ثانیه از سوارشدنم نگذشته بود که رضا به بهار زنگ زد و یه جوری غیر مستقیم به من فهموند که بهار میدونه من باهاش هستم و از اینکه شعورش به ذهنیات خراب من رسیده بود خیلی خوشحال شدم!
بعداز خداحافظی بابهار، موزیک آروم وبی کلامی گذاشت و گفت:
_خب خواهرجان چه خبر؟ این روزا خیلی تو خودتی و گرفته به نظر میرسی!
ادامه حرف رو با لودگی بیان کرد که بتونم راحت حرف بزنم.. اخلاق رضا توی این چندسال دستم اومده بود..
_بدخداه مد خواه که نداری؟ جون داداش عکس بده جنازه تحویل بگیر، یا اصلا آلبوم بده قبرستون تحویل بگیر!
به لحن کوچه بازاریش خندیدم وگفتم:
_نه بابا بدخواه واسه چی؟ یه کم ذهنم پریشونه.. خوبه میشه!
جدی شد و با مهربونی گفت:
_امروز دیدم سر ناهار چطوری بغض کرده بودی.. دخترخوب اینجوری ادامه بدی یه وقت زبونم لال جدی جدی قلبت میگیره ها!
اومدم چیزی بگم که قبل از اینکه دهن باز کنم فورا گفت:
_نمیخواد توجیه کنی آبجی.. من نیومدم باز خواستت کنم یا خدایی نکرده فضولی کرده باشم..
اما به عنوان برادر بزرگتر یه وظایفی دارم… نمیدونم چی از عماد شنیدی که اینقدر محکم پاپس کشیدی اما باور کن که قضیه صحرا برای همیشه تموم شده…
میون حرفش پریدم وگفتم:
_چطور به همین راحتی میگین تموم شده اما آقای به ظاهر عاشق توی یک روز تصمیم میگیره که همه ی حرف هاشو پس بگیره و به راحتی آب خوردن پیشنهاد یه دوستی معمولی رو بده؟ چطور به این نتیجه رسید؟ اونم درست همون شبی که از طرف خانواده اش فهمید که صحرا از همسرش جدا شده؟
به همون راحتی که شما دارین بیان میکنین به همون راحتی هم میشه حدس زد که عماد باخودش دودوتا چهارتا کرده و تصمیم گرفته حالا که عشقش جدا شده دیگه هیچ مانعی برای رسیدن بهش نیست الی گلاویژ بدبخت که اونم ردش میکنم بره پی کارش!
رضا با تعجب و چشم های گرد شده فقط نگاهم میکرد که عصبی شدم وگفتم:
_چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ دروغ میگم مگه؟ فکر میکنین گلاویژ بچه اس، بی عقله، دیونه اس، هیچی نمیفهمه؟ اما این موضوع پیش پا افتاده اس و خیلی پیچیده نیست که آدم نتونه حدسش بزنه! والا بخدا بچه ی پنج ساله هم میتونه این چیزارو بفهمه، نمیدونم شماها راجع به من چه فکری کردید!
مثل فرفره گازشو گرفته بودم و یک نفس حرف میزدم که رضا با اشاره دست بهم فهموند یک لحظه سکوت کنم!
_آروم باش گلاویژ.. نیومدیم که دعوا کنیم.. اومدیم حرف بزنیم!
_چه حرفی؟ شما واقعا فکر کردید که من بچه ام.. اما نه جانم.. اون بچه دیگه بزرگ شده و خوب رو از بد تشخیص میده!
_بله.. تا قبل از این مکالمه من معتقد بودم که بزرگ شدی و میتونی به راحتی واسه خودت و آینده ات تصمیم بگیری اما الان به صراحت میتونم بگم که من کاملا اشتباه کردم و شما هرگز به اون نقطه نرسیدی!
اومدم حرف بزنم که بازهم مانعم شد وگفت:
واقعا من نمیدونم این افکار بچگانه و این همه ساخته های غلط ذهنی رو چطوری توی همین مدت کوتاه واسه خودت درست کردی..!
داری راجع به عماد بی انصافی میکنی.. عماد خیلی وقته از طلاق اون خانوم باخبره و هیچ ربطی به جدایی اونا نداره این موضوع!
_اگه ربط نداره پس چرا بعداز یک روز هزار درجه تغییر کرد؟
_چون دوتاتون دیونه شدین! چون اونم داره همین فکر رو میکنه!!! عمادم فکر میکنه فردای اون روز پشیمون شدی و به این نتیجه رسیدی که سنش واسه سن تو زیاده واین حرفا!
_عجب.. دست پیش گرفته، پس نیوفته! حتما کنسل کردن مهمونی و دعواش با خانواده اش هم به سن وسال و تصمیم گیری من ربط داشته…
کلافی دستی به صورتم کشیدم وگفتم:
_اوووف! بیخیالش.. خواهش میکنیم بذارین فراموش کنم و دیگه حرفشو نزنین!
_دعوای با خانواده اش واسه این بود که عماد خواسته یا ناخواسته حرف های مامان وباباشو میشنوه و میفهمه این همه راهو کوبیدن اومدن ایران که فورا واسش زن بگیرن تا مبادا عماد قضیه جدا شدن صحرا رو بفهمه و بره واسش مزاحمت ایجاد کنه.. ناراحت بود چون فکر میکرد واسه خاطر خودش اومدن و واسه دیدن خوشبختی پسرشون اومدن!
خب حقم داره ناراحت بشه… منم اگه جای عماد بودم دلخور میشدم اما گلاویژ جان این موضوع هیچ ربطی به بهم خوردن رابطه ی شما نداره!
فقط یه بحث خیلی ساده پیش اومده که درست وسط اون جریان ها شکل گرفته و باعث شده جفتتون فکر اشتباه بکنید!
باحرف های رضا نزدیک بود دوتا شاخ گنده روی گوش هام سبز بشه..
نمیدونستم هیچ کدوم از حرف هاشو برای خودم و قلب زخم خورده ام توجیه کنم!
جالب بود که وقتی رفتم خونه بهار هم حرف های رضا رو میزد و انگار هردوی ما دچار سوتفاهم شده بودیم!!
اما هیچکدوم این ها باعث نمیشد که فراموش کنم یا حتی بخوام به دوستی دوباره باعماد فکرکنم..
ازم خواسته بود که دوست معمولی باشیم ومن هم هرگز برای رابطه ی مجدد پیش قدم نخواهم شد!
اگه اشتباه کرده یا از حرفش پشیمون شده پس باید خودش به اشتباهش پی ببره و یه جورایی ازم دلجویی کنه..
الان از اون شب یک هفته اس که میگذره و فقط دو روز دیگه مونده تا جشن نامزدی بهار ورضا!
توی این مدت مرخصی ساعتی میگرفتم و برای تدارکات مراسم به بهار کمک میکردم…
باهزار بدبختی راضیش کردم تا لباس سفید مجلسی تری بخره و از رنگ بنفشی که برای نامزدی انتخاب کرده، صرف نظر کنه…
اونقدر هم طبیعی رفتار کردم و زیر پوستی خرید ها رو شبیه به مراسم عقد کردم که خودمم باورم شده بود که عقدی درکار نیست و یه مراسم ساده اس…
باپول پس انداز هام یه لباس خیلی ناز و دلبر، نباتی رنگ واسه خودم خریدم اما نذاشتم بهار بفهمه که لباس خریدم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خبر داغ خبر داغ دختری که نام خود در فضای مجازی در این سایت با نام کاربری اتاناز معرفی میکرد
یک معتاد به رمان افگار بود ولی امان از دست این گرونی و از دست این نویسنده هاا
نویسنده یک آدم سنگ دل است و در حال حاضر به این بندگان معتاد به افگار مواد نمیرساند و میگویید میخواهم پارت های زیادی جمع کنم و رمان را به اتمام برسانم و چاپ کنم
گوینده خبر : ای توضیحی در این باره دارید
نویسنده سنگ دل :…
گوینده خبر : برای بار دوم میپرسم آیا توضیحی در این رابطه دارید؟
نویسنده : …..
گوینده خبر : برای بار سوم میپرسم آیا توضیحی داریییدد
نویسنده : من میخواستم زمانم اول طرفدار پیدا کنه بعدش مردم برن بخرن
معتادان : نننننهههههه بچه ها ححححمممللههه آب قند بیارید این طرف سکته زد انتقامت رو میگیرم اتاناز
😐😐😐
اول پیامتو دیدم هری دلم ریخت😐
اول ک گفتی کاربر فک کردم منو میگی📌😐
فاطمه اسم این رمان آنلاینه که میگی چیه؟آره حتما بزار
اسمش عروسکه ی همچین چیزی باشه
بچها راستی این نویسنده ی رمان آنلاین دیگه داره براتون بزارم؟؟؟
تو همون ماتیک و لاوندر رو بزار بسه…📌🖤
میزارم ولی باید کنار بیایدااا هی نگید کمه وگرنه..🔪🙂
باس
بچها خو رمانه اگه عماد بیاد بگه و گلاویژ قهر نکنه خو همش یع پارت نمیشه که تموم میشه میره خو باید یکم طول بکشه یا نه کظم غیظ کنین
سولومون از دست عماد و گلاویژ اعصاب گرفته😂💔خواهر خودت رو کنترل کن فردا پس فردا که اینا برن سرخونه زندگیشون تو رو باید ببریم تیمارستان(البته خدا نکنه) 😅
ناموصا خودت بگو دیگ مسخره نشده؟
چرا واقعا😂💔منم میخونم و فوش میدم بهشون ولی تو خودت رو ناراحت نکن عماد لیاقت تو رو نداشت ایشالا محسن میاد انتقام تورو ازشون میگیره😂
آره محسنم میاد📌🖤
واقعا گلاویژ خیلییییییییییییییی بچه است
مسخره شد دیگ یخورده هیجان بده به این رمان لعنتی
یه بارم ک شده گلاویژ ازین شرکت بره خودشو بیخیال عماد نشون بده انقدرم بغض نکنه
ب مولا حالت تهوع گرفتم📌😑
نگران نباشید دوستان!
دو روز بعد گلاویژ دوباره با عماد میشه و از شرکت نمیره😏
دقیقا منم از یکی شنیدم تو نامزدی بهار و رضا دوباره به آغوش یار برمیگرده
آره منم شنیدم ک محسن تو رابطه عماد و گلاویژ میاد و یسری عکسهایی ک از گلاویژ داره رو نشون عماد میده عمادم ب گلاویژ خیلی رقبای بد میده اینم از عشقشون…📌😒😏
منظورم لقبببببب بوووود
میشه پارت ۶۲رو هم الان بزارید
مررررسییی
منم غذا میخردم رمان میخوندم نفس کشیدن برام سخت شده بود اصلا راهی بیمارستان شوند📌😐
شوند چیه کاکا شددددد
😂😂😂
چیه ب چی میخندی📌🔪
بنده مدتی است ک اعصاب مصاب نداره پس اگر خودتان را دوست دارید سر به سر من نذارید 📌🙂
مرسی خوب بود.
من تو کامنت های رمان افگارم دارم آب قند میدم دستشون شمام بیاید کمک🙂
خدایی لطفا به نویسنده افگار بگو ادامه بده به صورت آنلاین لللللطططفففااااااا یهو دیدی مردم خونم می افته گردنت ها
ای بابا چرا نويسنده افگار اینجوری میکنه حالا که دید رمانش طرفدار داره یادش افتاد چاپ کنه خوب از اول نمیزاشت و اینکه ما از کجا بفهمیم کتابش کی چاپ میشه و میاد تا تهیش کنیم. ببخشید اسم نويسنده رو میشه بگید تا بعدا انشاالله کتابش و تهیه کنیم ممنون.
پس افگار کو…چرا پارت جدید آپلود نشده؟
جدی جدی چرا نیست؟
توی کامنت هاش گفتم نویسنده گفت نزارید میخام چاپ کنم رمانمو
اَی تف🥲
🔪🙂
میگم فاطمه جان گلاویژ کتابش چاپ نمیکنه نویسنده؟؟؟
نه فعلا که چیزی نگفته چرا؟؟😂
خو اینجا ک میاد تا صبح دوباره باید صبر کنیم تا پارت بعدی بیاد اینجوری تا دم مرگ پیش میریم
وایی دم رضا گرم که این سوتفاهم و حل کرد 👍👍👍
خیلی خوب داره پیش میره قضیه دست نویسنده و البته فاطمه جان هم درد نکنه💕💕
♥️♥️♥️