بی حرکت به مانیتور خیره شده بودم و غرق در فکر بودم و باخودم کلنجار میرفتم که واسه جشن بهار آرایشگاه برم یا خودم آرایش کنم و توی هزینه هام صرفه جویی کنم که دیدم دستی روی میزم قرار گرفت!
باگیجی به عمادکه مقابلم ایستاده بود نگاه کردم و ازفکر بیرون اومدم…
_اصلا معلوم هست حواست کجاست؟
_چیزی شده!
_تلفن خودش رو کشت قصد جواب دادن ندارید مگه؟
بازهم باگیجی یه نگاه به عماد ویه نگاه به تلفن که صدایی ازش درنمیومد کردم!
_این که ساکته چی رو جواب بدم؟
_نه مثل اینکه حسابی توی هپروتی! بله زنگ نمیخوره چون اینقدر جواب ندادی قطع شد!
_هان؟ آهان… ببخشید حواسم نبوده امروز یه مقدار فکرم پریشونه!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت:
_اگه حواست برگشته لطفا یه قهوه واسه من بیار.. بدون شکر!
بی هوا بدون اینکه به حرفم فکرکنم گفتم:
_زیادم تلخ واسه معده ضرر داره و اذیتتون میکنه…
نگاه پر از سرزنشش تبدیل به نگاهی خاص وناب شد!
تازه فهمیدم چه گندی زدم
با دست پاچگی روسریم رو مرتب کردم و درحالی که نگاهمو ازش میدزدیدم گفتم؛
_یعنی.. منظورم این بود که….
انگار متوجه شد حرفی برای گفتن ندارم چون نذاشت ادامه بدم ومیون حرفم پرید وگفت:
_لطفا آماده که شد بیار توی اتاق رضا.. ممنون!
بعداز یک دل سیر فوش دادن به خودم بالاخره قهوه ی عماد آماده شد و طبق گفته ی خودش شکر داخلش نریختم و برای رضاهم چایی ریختم و رفتم سمت اتاقشون…
تقه ی آرومی به در زدم و بدون منتظر شدن رفتم داخل!
رضا بامهربونی گفت:
_به به دستت دردنکنه گلاویژ خانوم.. چای دست خواهر زن خوردن داره!
لبخند اجباری زدم و گفتم:
_نوش جونتون!
سینی رو روی میزگذاشتم و درحالی که نگاهمو از عماد میدزدیدم گفتم:
_چیزدیگه ای لازم ندارید؟
عماد_ بمون یه موضوعی هست که باید درجریانش باشی!
_من؟ خیرباشه!
سری به نشونه ی تایید تکون داد و دستشو بلند کرد، به کاناپه اشاره کرد وگفت:
_بشین لطفا!
باگیجی به رضا نگاه کردم که رضا لب به نشونه ی ندونستم لب برچید!
_ من یه تصمیمی گرفتم و لازم دونستم شماهم درجریانش باشید!
رضا_ ای بابا جون به سرمون کردی عماد جان خب بگو چی شده؟
_دارم از ایران میرم!
باشنیدن این حرف مغزم جرقه زد.. بی اراده باصدایی که نمیتونستم کنترلش کنم گفتم:
_چی؟؟؟؟؟
انگار صدای رضا هم کمتر ازمن نبود چون همزمان از عماد یک سوال رو پرسیده بودیم!
رضا_این دیگه چه حرفیه؟ شوخیت گرفته؟
_شوخی نیست رضا.. این تصمیمی نیست که یک روزه گرفته باشم وچندساله که دارم بهش فکرمیکنم!
مطمئنم که اگه به پیشنهاد خانواده ام گوش کنم و همراهشون برم، واسه همه مون بهتره و دل مادرمم شاد میکنم!
سرم گیج میرفت.. انگار یه چیزی توی سرم درحال چرخیدن بود!
کاش میشد عماد خفه بشه یا من اون لحظه کر میشدم!
رضا عصبی ازجاش بلند شد وگفت:
_چندساله داری به رفتن فکر میکنی و من الان که تصمیمت جدی شده باید بفهمم؟ بابا مرامتو شکر که روی هرچی داداشه سفید کردی!
عماد با آرامش به رضا اشاره کرد وگفت:
_بشین رضا جان.. خب الان داریم راجع بهش حرف میزنیم دیگه!
_الان؟ حالاکه تصمیمتو گرفتی؟؟ا اومدی اوکی بگیری یا خداحافظی کنی؟
_هیچکدوم! اومدم اطلاع بدم و قرارم نیست هیچ چیزی عوض بشه یا تغییری کنه! شرکت سر جای خودش میمونه و همه چیز روال عادی خودش رو میگذرونه فقط با این تفاوت که من نیستم!
ازجام بلند شدم وگفتم:
_اگه اجازه بدید من برم تا شما راحت تر حرفتونو بزنید!
صدام میلرزید و اگه اونجا می موندم میزدم زیر گریه و آبروم میرفت!
عماد جدی تراز اونی بود که با ناراحتی و دادو فریاد رضا بخواد از تصمیمش صرف نظرکنه.. دلم نمیخواست بیشتر ازاون چیزی بشنوم و قلب شکسته ام نابودتر ازاینی که هست بشه!
رضا_ چی چی رو برم؟ یعنی نمیخوای چیزی بگی؟
عماد با تحکم به رضا که سرم داد کشیده بود تشر زد وگفت:
_واسه چی داد میزنی؟ دو دقیقه ساکت باشی توضیح میدم چیکار به گلاویژ داری!
توی سکوت درحالی که لب هامو محکم روی هم فشارمیدادم تا بغضم نترکه، فقط به عماد نگاه کردم..
_چیکاربه گلاویژ داری؟ تصمیم من برای رفتن جدی تراز این حرفاست…
خدایا.. یه کاری کن.. نذار بره.. بابغض والتماس به رضا چشم دوختم و باچشم هام ازش خواستم که به رفتن عماد راضی نشه و نذاره که بره..
التماست میکنم رضا.. بجنگ.. جلوشو بگیر!! نذار بره.. اصلا من قول میدم دیگه باهاش لج نکنم یا اصلا من میرم گورمو گم میکنم اما نذار بره.. برای من همین بسه که بدونم توی شهری نفس میکشم که عماد داره نفس میکشه!
عمادروبه من کرد وگفت:
_اصلا تو برو من بعدا باهات حرف میزنم…
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم بیرون…
قطره های اشکم بی وقفه صورتم رو خیس کردن…
بدون اینکه کیفم رو بردارم از شرکت زدم بیرون و توی خیابون مثل دیونه ها شروع کردم به حرف زدن و گلایه کردن.. باصدای بلند گریه میکردم و هرکی از کنارم رد میشد با ترحم بهم نگاه میکرد!
_میره… رضاهم متقاعد میکنه و دست عشقش رو میگیره و برای همیشه از اینجا میره..
میره و من میمونم با دلی که دیگه برای خودم نیست.. میره و دل منم باخودش میبره…
اونقدرتوخیابون موندم و باگریه از زمین وزمان شکایت کردم که وقتی به خودم اومدم هوا تاریک شده بود..
کیف پول و گوشی موبایلمم همراهم نبود..
به ساعتم نگاه کردم..
۸ونیم! یک ساعت ونیم از پایان کار شرکت گذشته بود!
به اطرافم نگاه کردم.. یه لحظه ترس توی دلم نشست.. مثل گاو سرمو پایین انداخته بودم و بی هدف راه رفته بودم که حتی نمیدونستم کجا و توی چه خیابونی هستم!
باقدم های بلند دنبال یه سوپری یامغازه ای گشتم تا حداقل بفهمم کدوم قبرستونی هستم وبه بهار خبر بدم!
چشمم به آرایشگاه مردونه ای افتاد و به سرعت خودمو بهش رسوندم..
_سلام آقا.. ببخشید میتونم بپرسم اینجا کجاست؟
مرد که انگار از سوال من گیج شده باشه گفت:
_سلام! ببخشید متوجه نشدم! یعنی چی اینجا کجاست؟
_فکرمیکنم آدرسی رو اشتباه اومدم و متاسفانه نمیدونم اسم این محله چیه!
_آهان… اینجا خیابون(….) میتونم بپرسم آدرس شما کجاست؟ شاید بتونم راهنماییتون کنم!
آدرس شرکت رو بهش گفتم و انگارخیلی ازش دور شده بودم چون حتی اسم شرکت هم به گوشش نخورده بود!
_البته آبجی بفرمایید بشینید!
توی مغازه اش کسی نبود و من هم جرات داخل رفتن رو نداشتم با قدردانی تشکر کردم و ده دقیقه بعد آژانس اومد و برگشتم سمت خونه!
وقتی رسیدم خونه دیدم ماشین عماد جلوی در پارک شده!
یه دونه زدم توصورت خودم وبا عجز گفتم:
_عماد اینجا چیکار میکنه اخه! الان من چطوری برگردم خونه؟
_لطفا چند لحظه صبرکنید من برم پول بیارم!
_ممنونم الان برمیگردم!
به اجبار زنگ خونه رو زدم که دیدم درباز شد و صورت رنگ پریده ی عماد جلوم ظاهر شد!
_سلام!
_معلومه کجایی؟ یه ذره عقل تو کله ات نداری؟ نمیگی بقیه رو نگران خودت میکنی! با اخم رو به راننده آژانس کرد وادامه داد:
_ این کیه واسه چی وایساده؟ با این اومدی!
اومد بره سمت راننده که پیرهنشو گرفتم وگفتم؛
_هیس عماد.. صبرکن.. ای بابا چیکار میکنی؟ راننده آژانسه من کیف پول همراهم نبود اون بدبختم وایساده پولشو بگیره!
بااخم نگاهم کرد و به طرف راننده رفت و کرایه رو حساب کرد و برگشت!
_کجا بودی؟ واسه چی بی خبر بدون کیف و گوشی پامیشی میری بیرون؟ یه ذره فکرنمیکنی نکنه چندتا احمق رو نگران خودت میکنی؟
بادلخوری نگاهش کردم وگفتم:
_مگه کسی به من فکرمیکنه که من فکرکنم؟ چرا همش من باید مواظب باشم که مبادا نگرانی و رنجشی به وجود بیاد؟!
_دیونه ای؟ اصلا میدونی اون بهار بیچاره چقدر نگرانته که پاشده رفته کلانتری دنبالت بگرده؟
_چی؟؟؟؟؟ کلانتری واسه چی؟ مگه بچه دو ساله گم شده یا ربوده شده! ای خدا من چطوری باید بفهمونم که دیگه بزرگ شدم!
به طرف خونه رفتم و دعا کردم که بهار هنوز به کلانتری نرفته باشه و ازاین بیشتر آبروی منه خاک برسر نرفته باشه وهمزمان عمادم باغر غر دنبالم اومد..
_بزرگ شدی؟ اگه یه ذره فقط یه ذره بزرگ شده بودی سرظهر بی خبر غیبت نمیزد و این وقت شب برنمیگشتی! حالا کجا بودی؟ ارزششو داشت اینقدر همه رو بندازی توی هول وولا؟
یک دفعه ای برگشتم سمتش و باهم چشم توچشم شدیم..
_توخیابون!
اونقدر نزدیک هم بودیم که فاصله مون درحد لباس هامون بود!
به لب هام نگاه کرد وگفت؛
_دلم میخواست تنها باشم! نیاز داشتم که باخودم خلوت کنم!
بدون اینکه از لبم چشم برداره باهمون نگاه خیره گفت:
_برو به بهار زنگ بزن و برگرد.. کارت دارم!
_من کاری ندارم.. ممنون که نگرانم شده بودی.. به کارم فکر نکرده بودم.. دیگه میتونید….
میون حرفم پرید و عصبی گفت:
_بهت گفتم برو زنگ بزن و برگرد! ازت نخواستم تشکرکنی! من نگران نبودم رضا وبهار نگرانت بودن پس نیازی به تشکر نیست!
باحرص به چشم هاش نگاه کردم و دندون هامو روی هم ساییدم.. دلم میخواست بزنم داغونش کنم اما بافکر اینکه دیگه قرار نیست ببینمش هیچی نگفتم و پله هارو چندتا یکی رفتم بالا..
باتلفن خونه به بهار زنگ زدم و ازش معذرت خواهی کردم و بهارم بایک عالمه فحش وبد وبیراه تهدیدم کرد که دستش بهم برسه تیکه بزرگه ام گوشمه اما متوجه شدم که ته دلش خیالش راحت شده بود وهمین دلنگرانی خواهرم برای من بس بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سالومون جوووون عاشق دیدگاه ه تم
من فکر کنم که ابراز احساسات میکنه و بهش بگه بره باش و البته اینجور که این به لباش نگاه کرد …..😂
به نظر من که ممکنه عماد بره تو فرودگاه و گلاویژ و رضا و .. اینا هم میان بعد یه اتفاقی می افته عماد نمیره
یا شایدم ممکنه به همدیگه ابراز احساسات کنن و عماد نره 😑
یا ممکنه کلا حدسیات من بدرد خودم بخوره و اصلا هیچکدوم نشه 🙃
چرا pdf نمیذارین؟؟؟؟
لطفا pdf رمان گلاویژ رو بفرستین مردیم از کنجکاوی
خو هنوز فایل نشده که
لطفا pdf رمان گلاویژ رو بفرستین مردیم از کنجکاوی
وای خدا سایتو نگا
چ خبره خدایی ی داستان تخیلی انقد مردم ذوق میکنن براش بس کنین زشته📌😐
فوقش عماد میاد ی بوس تحویل گلاویژ میده اونم آشتی عمادم نمیره آمریکا📌🔔
همتون بغض و گریه و قلب شکست😐🖤
الا من بیام دلداری بدم📌😑🔪
وا تو چقدر مطمئنی 😂
حالا از کجا میگی می خواد بره آمریکا
به نظر من گلاوئز سالم میره حامله با عماد برمیگرده😂
اشتب تایپی شد گلاویژ
اوه اوه تو خیلی پیشرفت کردی🤣
چه سوالیه میپرسی آخه😂ما باید این سوال رو از تو بپرسیم 😁
میشه بگی چه وقت هایی پارت جدید میزاری🤔
هر روز ساعت ۱۲ ظهر
مرسی
به نظر من گلاویز با عماد میره سالم حامله برمیگرده😂
میشه بگی چه وقت هایی پارت جدید میذاری؟
حتما واسه اینکه میخواد بره توضیح بده یا خداحافظی کنه🥲💔
اع باو چ قد ما نازی و نازنین داریم😑😂
فک کنم از گلاویژ بخواد که باهاش بره
وای خدا کنه🥺 بیشعور تنهایی نره
چقدر تو مهربونی از مهربونی زیاد فحش میدی طرفو🤣
😂😂😂
جرررررررررررر یعنی چی میخواد برههههههههههههههههههههههههههههه
اونو که نمی دونم چکارش داره ولی واقعنی می خواد بره ما نقشه است😶😐
کاشکی 😂
ایشالله که نقشه اس
وای چقد رفتارای گلاویژ بچه گونه و رو مخه
وااااایییی
شاید میخواد بگه تو هم باهام بیا
عااقا پارت بعدی رو نمیشه الان بزاری؟
پلیییییییییییییییز
شاید میخاد چیزای خوب خوب بهش بگه 😈😈😂
شایدم چیزای خوب خوب بهش بده😈😈😁😂
خیلی اراد بیشعوره من حرسم داره در میاد اون گلاویژ خودیگه جای خو داده
آراد کیه🤔😆
قاطی کردم 😑 کامنت رمان عشق ممنوعه استار امده اینجا
بچها قراره اسمم تغییر بدم
از~ زن عماد~( سولومون )
به
~پشتیبان محسن~( سولومون )📌❤️🔥