رضا که انگار برای خرید رفته بود و توی دستش پراز مشماهای خرید بود، بادیدن من شوک شد و سرجاش خشکش زد..
ازجام بلند شدم و بالبخند اجباری اما چشم های نم زده سلام کردم…

فورا خودشو جمع کرد و بعداز احوال پرسی همراه با پروانه رفتن توی آشپزخونه و مشغول خوراکی ها شدن…
آهسته به عماد گفتم:

_میتونم برم پیش عزیز و ببینمش؟
_نشنیدی چی گفتن؟ خوابه.. خواب!
_من تاکی باید نقش بازی کنم؟
_نقش بازی کردن خیلی و‌‌است سخته؟

باحرص نگاهش کردم که پوزخندی زد وخم شد کنارگوشم گفت:
_کافیه فکرکنی عماد بیچاره هنوز هیچی رو نفهمیده.. سخت نیست که.. تو تواین کارمهارت خاصی داری!

_دلم برات میسوزه.. اونقدر بدبخت وحقیری که بادیدن چندتا عکس ساختگی که توی دادگاهم بیگناه بودن من ثابت شد هنوزم فکرمیکنی گولت زدم و همه روزهایی که عاشقت بودم حرومشون کردی!

_نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.. شما زن ها همتون لنگه همین.. تموم کن حرف های مسخره ات رو…
بوی عطرش داشت دیونه ام میکرد

و باحرف هاش هرلحظه دلم بیشتر میشکست.. چه عذاب سختیه خدایا.. ای کاش امروز زودتر تموم بشه!

چند دقیقه بعد پروانه با سینی چایی و رضا با یه لیوان خیلی بزرگ پراز آب هویج اومدن پیش ما…
پروانه بعداز تعارف چایی رو به من کرد وگفت:

_چرا لباس هاتو عوض نمیکنی گلاویژ جان؟ ببخشید من نیومده صاحبخونه شدم و دخالت میکنم.. گفتم حتما شب سختی رو پشت سر گذاشتین کمک دستتون باشم!

لبخندی زدم وگفتم:
_اختیار دارید شما صاحبخونه اید.. لطف کردید به زحمت افتادید..
باصدای عزیز همه ی نکاه ها به طرفش برگشت..

باچهره ای ژولیده و رنگ پریده درحالی که برای راه رفتن از عصا کمک گرفته بود به طرفمون اومد وگفت:
_عروسم اومده؟ چراخبرم نکردید؟ خوش اومدی مادر…

به احترام بلند شدم و به طرفش رفتم..
انگار توی همین مدت کوتاهی که ندیده بودمش صدسال پیرشده بود و رنگ به صورت نداشت..

بغلش کردم و احوال پرسی کردم.. بهش کمک کردم و روی مبل دونفره روبه روی عماد نشستیم..
اینجوری هم از بغل وبوی عطر عماد خلاص میشدم هم کنار عزیز می نشستم!

_حالت خوبه مادر؟ چقدر لاغرشدی.. اوضاع خوبه؟
باخجالت نگاهمو دزدیدم وگفتم:
_من خوبم عزیزجون.. اما شما کاش با این حالتون این همه راه رو تا تهران نمیومدید..

_ای مادرنگو.. نتوستم.. دلم داشت میترکید.. وقتی شنیدم فقط از خدا بالی برای پرواز میخواستم.. خدابه پسرم رحم کرده.. خدا بچه ام رو بهم پس داده…

نگاهی به عماد انداختم و آهسته گفتم:
_خداروشکر..
_توهم رنگ به رو نداری مادر.. انگار چندین روزه که نخوابیدی.. چشماتم که باز نمیشه..

دستش رو بانوازش روی گونه ام کشید و لبخندی بانمک زد و ادامه داد:
_اما هزار الله واکبر همینجوریشم بدون آرایش مثل پنجه آفتاب میمونی!

لبخندم عمیق تر‌شد و بی اراده به عماد نگاه کردم که پوزخند پراز نفرت روی لبش جاخوش کرده بود…
_شما به لطف دارید عزیز جون.. راستش میخواستم یه موضوع مهمی رو بهتون بگم…

دستشو روی پاهام گذاشت و بی توجه به حرفم گفت:
_هرچی میخوای بگی بمونه واسه بعد.. باید قربونی بدیم..

روبه رضا کرد و ادامه داد:
_رضا جان پاشو پسرم..
پاشو تا دیرنشده برو یه گوسفند جون دار بخر دیشب واسه عمادم نذر حضرت عباس کردم باید فورا اداش کنیم…

_عزیزجون الان که دم ظهره کسی نیست.. اشکالی نداره که فردا نذرتونو اداد میکنید..
بالبخندی مهربون گفت:

_نذر نباید بمونه مادر.. توبرو یه کم به شوهرت رسیدگی کن، داروهاشو بده، تا میتونی لوسش کن.. منم به رضا وپروانه کمک میکنم..
عماد ازجاش بلند شد وگفت:

_عزیز گلاویژ یه کارمهمی داره اجازه بدی ببرم برسونمش خونه دوباره میاد!
_وا؟ چه کاری مهم تراز شوهرشه؟ روبه من کرد وادامه داد:
_ازعماد مهم تره؟

باگیجی اول به عماد وبعد به عزیز نگاه کردم..
_نه… معلومه که نه….اصلا.. اما من وعماد میخوایم یه موضوعی رو بهتون بگیم!

باتعجب به جفتمون نگاهی انداخت و گفت:
_باشه خب بگین.. گوشم باشماست.. انشاالله که خیره!

نگاهی به عماد که با آرامش اما اخم های توهم نگاهمون میکرد انداختم و گلوم رو صاف کردم… اومدم حرف بزنم که رضا خان این دفعه مانع شد..

درحالی که کوشیش تودستش بود باصدای بلند خطاب به عزیز گفت:
_پیداکردم عزیزجون..الهی قبول باشه دستت سبکه تا زنگ زدم بهترینش رو پیدا کردم!

باحرص به رضا نگاه کردم و دندون قروچه ای کردم…
عزیزهم که انگارنه انگار قراربود گو‌شش باما باشه و بی توجه به من ازجاش بلند شد ورفت!

باحرص مشتمو روی پام کوبیدم که ازچشم عماد دور نموند..
اونم با بیخیالی بلندشد و به طرف اتاقش رفت وهمزمان خطاب به عزیز گفت:

_عزیز من میرم اتاقم یه کم دراز بکشم..
منم که مثل مترک بز سرجام خشکم زده بود..
نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای عزیز به خودم اومدم؛

_چرا اینجا نشستی مادر؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم؛
_نمیدونم باید چیکار کنم آخه…
سینی که داخلش پراز دارو بود رو به طرفم گرفت وگفت:

_بیا.. اینارو ببر اتاق شوهرت داروهاشو بده… تنهانمون مادر.. غریبی هم نکن.. بروپیش عماد قربونت برم.. برومادر…
به اجبار بلند شدم و رفتم سینی رو ازش گرفتم…

باقدم های لرزون به طرف اتاق رفتم و با تقه ای آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۱ / ۵. شمارش آرا ۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران ۵۵ pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلنواز
دلنواز
2 سال قبل

کمههههههههههههههههه چرا عذابموننن میدیییی🥺

مها
مها
2 سال قبل

من فکر میکنم میره تو اتاق عماد ب زور بغلش میکنه

مصی
مصی
2 سال قبل

کمه کمه کمهههههههههه بخدا کمه رمان به این قشنگی چرا انقدر کم باید باشه آخه بخدا تا فردا طاقت نمیارم😭

سولومون🏳️‍🌈
سولومون🏳️‍🌈
2 سال قبل

این عماد الکی دنبال ی بهونه میگرده بخدا وقتی ایقه مدرک اس هنوزم قهره😂

حدیثه
حدیثه
پاسخ به  سولومون🏳️‍🌈
2 سال قبل

وا سولومون خاک بر سرم 😳😱چرا پرچم همجنس باز ها گذاشتی

سولومون🏳️‍🌈
سولومون🏳️‍🌈
پاسخ به  حدیثه
2 سال قبل

🏳️‍🌈💞

انیسا
انیسا
2 سال قبل

وا ما باید تا فردا صبر کنم نمی تونم
ی پارت دیگ بزار😭 ( می دونم نمی زاری ولی بزار )

♡masi♡
♡masi♡
2 سال قبل

مطمئنم الان میره داخل اتاق بعدش عماد عذر خواهی میکنه بعد هم از گلاویژ خواهش میکنه که به عزیز جون چیزی نگه و در آخر آشتی کنون…. 😂

نیلو
نیلو
2 سال قبل

فاطی جون تورو خدا بیا ی پارت دیگه بذار من طاقت ندارم سکته میکنم خونم میوفته گردنت😔😭💔

نیلو
نیلو
2 سال قبل

بابا بخدا ما راضی نیستیم یکمی بفکر ما هم باشین آخه چرا اینقد کم😭😭💔

neda
neda
2 سال قبل

فاطی کجایی ،روم نیستی

Hana
Hana
2 سال قبل

به معنای واقعی من تا فردا زنده نمیمونم
تق تق تموم شد؟؟
ترو به اون حضرت عباس عزیز یه پارت دیگه بزار

نیلو
نیلو
پاسخ به  Hana
2 سال قبل

قسمتو عشقه😂💔

Mobina
Mobina
2 سال قبل

جرررررررر حالا تو اتاق همدیگه رو میکشم😂
ولی یه حسی بهم میگه الان عماد به گلاویژ میگه دوست دارم به عزیز چیزی نگو

P:z
P:z
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

ولی به نظر من گلاویژ بهش میگه که میخواسته محسن رو بکشه عماد باور نمیکنه اما بعدش متوجه میشه و میگه که دوست دارم

حدیثه
حدیثه
پاسخ به  P:z
2 سال قبل

منم دیروز همین را گفتم باید بهش بگه که چه قصدی داشته این جوری عماد کوتاه میاد

Negar
Negar
2 سال قبل

چرا رمان به این قشنگیو انقد کوتاه مینویسن؟

دسته‌ها
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x