نگاه از چشمانش میدزدم و سر پایین می اندازم
– با توام
لبهای روی هم کیپ شده ام را فاصله میدهم و با صدای ضعیفی می نالم
– نمیخوام
به طرفم خم میشود و قبل از آن که عکس العملی نشان دهم چانه لرز گرفته ام را میان دستانش میگیرد
– ولم کن
بی توجه به تقلاهایم تنها با فشاری اندک ، مجبورم می کند تا سرم را بالا بگیرم و نگاهش کنم.
خیره در چشمان گشاد شده از ترسم با عصبانیت می غرد
– فکر کردی خوردن و نخوردنت واسه من فرقی داره؟
فرق نداشت
این را امروز به خوبی فهمیده بودم ، او بامداد هشت سال پیش ، همان کس که دم از دوست داشتنم میزد نبود.
پلک می فشارم ، قطره اشکی از گوشه چشمانم سر میخورد و درست روی مچ دستش می چکد.
– بامداد
صدایش میزنم
پر از التماس
پر از خواهش
میخواهم این بازی را تمام کند
میخواهم بیشتر از این عذابم ندهد
انتظار دارم تمامش کند ، برود ، اما او با بی رحمی ادامه میدهد
– هوم؟ فکر کردی برام مهمه؟ نازت و میکشم ، التماست میکنم؟
این را می گوید و در یک حرکت پیش چشمان بهت زده ام زیر سینی میزند و تمام محتویات آن را روی تخت برمی گرداند.
من هق میزنم و او به دنبال بهانه بر سرم فریاد می کشد
– خــفــه شــو…
میخواهم خفه شوم …
لال شوم …
بمیرم …
اما نمی شود….نمی توانم
منجلابی که درون آن افتاده ام قصد ذره ذره گرفتن جانم را دارد.
هق هق گریه ام که اوج میگیرد انگار یک فندک به زیر انبار باروت درونش می کشند.
همانند یک دیوانه عربده می زند ، به جان وسایل داخل اتاق می افتد و تمام خشم درونش را بر سر آن زبان بسته های بی جان خالی می کند.
دقایقی طولانی و نفس گیر می گذرد
گریه ام بند می آید و او هم صدای
داد و فریادهایش کم کم تحلیل می رود و سرانجام در گوشه ای از اتاق ، پای دیوار ، روی زمین سر میخورد .
سر به دیوار پشت سرش تکیه میدهد و پلک روی صورت غرق شده در اشکم می بندد
جانم از حال خرابش و دستی که از آن خون چکه می کند می سوزد .
نمی دانم با کدام جرات از تخت پایین می آیم ، خم میشوم ، شال افتاده جلوی پاهایم که انگار متعلق به پروا بود را از روی زمین برمیدارم و با قدم های کوتاه به سمتش می روم.
روی دو زانو مقابلش مینشینم .
بدون آن که سر بالا بگیرم و به صورتش نگاه کنم دست جلو میکشم و مچ دست راستش را میگیرم
مخالفت نمی کند ، دستش را عقب نمی کشد ، داد و هوار راه نمی اندازد و تنها با صدای ضعیفی زمزمه می کند
– نمیخوامت.
قلبم از حرکت می ایستد و خون در رگهایم منجمد می شود
می بیند
جانی که از تنم می رود را
مات شدنم را
مردنم را
همه …همه را به چشم می بیند اما بی تفاوت ادامه می دهد
– مشکل از تو نیست رها ، تو خوبی ، پاکی ، زیبایی …اما من …
مکث کوتاهی می کند
– نمیتونم
نگاهش بالا می آید و در مردمکهایم ثابت می ماند
– خیلی وقته که دیگه حسی بهت ندارم .
قفسه سینه ام از درد تیر می کشد و نفسم بند می آید .
حالا دلم ، جای آن که به حال او بسوزد برای خودم ، خود بینوایم میسوزد .
مچ دستش را از زیر دست یخ زده ام بیرون می کشد ، میخواهد برود ، نیم خیز میشود از جا بلند شود که بازویش را چنگ میزنم .
برمی گردد ، تماشایم می کند ، منتظر است و من خیره در آن نگاه یخ زده می پرسم :
– چرا؟
لبهایم از شدت بغض می لرزد و اشک به چشمانم می نشیند
-تو که منو نمیخواستی ، تو که به من حسی نداشتی چرا بعد از هشت سال برگشتی؟
دست چپم را مقابل صورتش میگیرم و به حلقه جا خوش کرده میان انگشتان دستم اشاره میکنم
– چرا اومدی؟ چرا عقدم کردی؟ چرا امروز با زنی که دوستش نداشتی ازدواج کردی؟
نگاهم می کند ، عمیق و طولانی .
-مجبور شدم .
میسوزد ، حرفش تا اعماق جانم را میسوزاند.
نفس عمیقی می کشد و همانطور که در چشمانم زل زده است ادامه می دهد
– گفتم … به بیبی هزاربار گفتم نمیخوامت ، علاقه ای بهت ندارم ، گوش نداد گفت یتیمه ، کسی رو نداره اگه عقدش نکنی حاجی زنده اش نمیذاره ، واسه خاطر آبروش هم که شده یا میکشتش یا مجبورش میکنه زن یکی هم سن و سال خودش بشه.
شنیدنش درد داشت.
دردی کشنده …
سوزشی عمیق …
آن هم درست جای میان قفسه سینه ام.
– عقدت کردم چون دلم برات سوخت ، چون اگه من هشت سالِ پیش بخاطر یه سری احساسات احمقانه پا پیش نمیذاشتم و نمیومدم خواستگاریت شاید تا الان ازدواج کرده بودی.
از دلسوزی اش
از احمقانه خواندن احساساتش
تیره کمرم از عرق خیس میشود و نفس هایم به شماره می افتد .
دهان باز میکنم چیزی بگویم ، حرفی بزنم اما فرصت نمی دهد
– واقع بینانه که به قضیه نگاه کنی ازدواج با من یه شانس بزرگ تو زندگیته رها ، اگه من نبودم تو حتی اگه با پسر کدخدای اون روستا هم ازدواج میکردی فرقی به حالت نمیکرد تهش باز باید با یه مشت گاو و گوسفند سر و کله میزدی .
زهرخندی میزند و اضافه می کند
– اما حالا تو اینجایی ، جایی که هیچ وقت حتی خوابشم نمیتونستی ببینی ، پس مفت بخور ، بخواب ، زندگی کن و ازش لذت ببر.
دست دراز می کند مچ دست چپم را میگیرد و حلقه جا خوش کرده میان انگشتانم را بیرون می کشد
– فردا عمه شیرینت برمیگرده …
حلقه را در جیب پیراهنش می اندازد و همانطور که شال افتاده روی پاهایم را برمیدارد و دور دست راستش میپیچید ادامه میدهد
– میبرمت اونجا از فردا دیگه پیش اونا زندگی میکنی .
سر بالا میگیرد .
– از همه چی خبر دارن ، لازم نیست نگران باشی ، یه مدت اونجا پیششون میمونی تا کارای طلاقمون انجام بشه . بعد از اون دیگه میل خودته میتونی همونجا بمونی یا اینکه مستقل باشی و واسه خودت زندگی کنی.
مات و مبهوت نگاهش میکنم و با لکنت لب میزنم
– میخوای طلاقم بدی؟
تو گلو میخندد و با تمسخر جواب میدهد
– نه پس میخوام نگهت دارم …واضح نیست؟ دوساعته اینجا نشستم دارم ک*شر میگم برات؟
از شنیدن حرفش جا میخورم و تمام تنم از شرم گر میگیرد .
چشم از چهره وا رفته ام میگیرد و از روی زمین بلند میشود
– پاشو تا من میرم بیرون این اتاق رو تمیز کن .
این را می گوید و با قدم های بلند به سمت در اتاق می رود .
در را باز می کند اما هنوز قدمی به بیرون نگذاشته است که به عقب برمیگردد و با لحن جدی تشر می زند
– حمومم برو ، تونستی هم یه دستی به این صورتت بکش آدم بتونه نگاهت کنه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام چرا رمان بامداد و رها تو هر کانالی میذارن ادامه شو نمیدن،مشکلش ویه؟
دوستان بخوام رمانم به صورت آنلاین اینجا بزارم باید چیکار کنم؟
حالا خوبه نمیخوادتش دستور حمومم میده
اسم اصلی این رمان چیه؟
وای بیچاره رها دلم براش خیلی سوخت😥
قلمت واقعا قشنگه و رمان زیباییه سری به رمان منم بزن نوشدارو 😍
لیلا جونم
من می خواستم رمان بزارم تو مد وان
ولی وقتی ایمیل گوشی کوفتیمو میزنم و بعدش رمز عبور که نمیدونم چیه و هرچی دم دستم بود میزنم
میگه نامعتبر چی کار کنم
رمز عبور از حروف انگلیسی بزرگ شروع کنی و عددم داشته باشه .
مثلاً :Neda2020
خیلـــــــــی ممنونــــــم😙😙
بوس به کلهت😙😙😙😙
بازم گفت مجوز نامعتبر
چه خاکی بریزم ؟
نمیدونم دیگه 😂😂
از مدیر سایت آقا قادر بپرس …براش کامنت بذار
ببینه راهنماییت میکنه .
نزن ورود به سایت ثبتنام کن یه حساب جدید درست کن
ندا جان منم برای ورود به سایت رمان وان هیچی میزنم میزنه رمز عبور هرچی هم وارد میکنم قبول نمیکنه
ثبت نام کردین؟
رمز و ایمیل رو اشتباه بزنین نمیاره …
اگه اینارو درست میزنین بازم نمیاره
پس مشکل از سایته..
gmailمیزنم برای رمان دونی و مدوان قبول میکنه برای رمان وان و رمان من قبول نمیشه
عه ایمیلت رو به جای gmail بنویس email رمز هم باید شامل حروف و عدد و واژه باشه مثل @* اگه نشد از ادمین قادر کمک بگیر
کجایی لیلااااا