سر بالا میکشم و هاج و واج تماشایش میکنم .
گیج شده ام ، قدرت هضم حرف هایش را ندارم و همانطور بهت زده و ناباور میخکوب چهره حق به جانبش مانده ام .
میفهمد تعجبم را می بیند و بلافاصله می گوید
– میدونم چه برداشتی از حرفام کردی رها اما من دارم حقیقت رو میگم ، یکم منطقی باش لطفا ، واقعا به نظرت اگه بامداد باهات ازدواج نمیکرد چی میشد؟
پوزخندی میزند و بدون آن که فرصتی دهد خود خیره در چشمانم جواب میدهد
-بابا بزرگ راحتت میذاشت؟ نه جونم با اون غیرت و تعصب احمقانه اش بیچاره ات میکرد. زندگیت رو ، جوونیت رو به فنا میداد.
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد
– تا همین الانشم اگه کاری به کارت نداشته و اذیتت نکرده بخاطر بامداد بوده ، اگه داداشم هشت سال پیش نمیومد خواستگاریت ، بابابزرگ همون سال اول فوت خانوادهات مجبورت میکرد ازدواج کنی ، الانم نهایت پیشرفتت ده تا بچه قد و نیم قد بود که البته اونم نه از یه مرد جوون خوش بر و رو یه پیرمرد رو به قِبله که قبل از تو ده تا زن دیگه رو آباد کرده.
در سکوت تنها به حرفهایش گوش میدهم.
حرفی برای گفتن نداشتم .لال شده بودم. در واقع او حسابی لالم کرده بود.
– اینارو گفتم که بدونی داداش من مقصر هیچی نیست ، اگه الان عصبیه یا رفتار درستی باهات نداره حقشه تو باید درکش کنی ، والا اگه من بودم بدتر از بامداد رفتار میکردم.
لحظه ای مکث میکند و در آخر تیرخلاص را حوالی روح خستهام میکند..
– حتی فکر ازدواج تو و بامداد مسخره است ، خنده داره به بخدا شما دوتا اصلا به هم نمیخورین ، جدای از اون که کلی تفاوت با هم دارین مشکل اصلی اینه که بامداد هیچ علاقه ای به تو نداره.
* * *
نگاه بی رمقم را از عقربه های ساعت میگیرم و از روی زمین بلند میشوم.
زمانش رسیده بود ، باید میرفتم ،خودم را از این اسارت نجات میدادم و به روستا برمی گشتم.
با قدم های آرام جلو می روم ، ساک دستیام را که شب قبل با هزار بدبختی پیدایش کرده بودم را برمیدارم و به سمت درب ورودی راه می افتم.
تمام طول چندساعت گذشته را منتظر رسیدن این لحظه بودم
تا خلاص شوم …
بروم قبل از آن که بیشتر جانم بسوزد و تحقیر شوم.
پشت در می ایستم ، دست لرزانم را جلو میکشم و بدون لحظه ای تردید دستگیره آن را پایین میکشم.
چشمان پر شده از اشکم را می بندم
بامداد را…
گذشته را…
احساساتم را…
همه و همه را در همین خانه خاک میکنم و قدم به بیرون می گذارم .
برمیگردم ، درب را میبندم و به طرف آسانسور راه می افتم.
دکمه را می زنم و با دلهره منتظر رسیدن کابین می مانم.
چند لحظه نفس گیر می گذرد و بالاخره آسانسور به طبقه دوازدهم ، همین جا که من منتظر ایستاده ام می رسد و متوقف میشود.
نفس عمیقی می کشم ، دست عرق کرده ام را دور دستگیره اش می پیچیم ، در را عقب می کشم و وارد کابین میشوم.
دکمه همکف را می زنم و با بسته شدن درب آن به دیواره اتاقک می چسبم و پلک روی هم می گذارم.
سر پایین انداخته بودم و با قدمهای سست شده جلو می رفتم.
نه میدانستم کجا می روم و نه برایم مهم بود که آخر مسیری که در پیش گرفتهام به کجا ختم میشود ، تنها خواستهام دور شدن از آن ساختمان و آدمهای آشنای درونش بود.
نفسهایم که به شماره می افتد می ایستم ، لبهای خشک شده ام را زیر دندانهایم میکشم و به درختی که در پیاده رو قرار داشت تکیه میدهم.
از شدت استرس و نگرانی حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم و دیگر توان ادامه دادن نداشتم ،
نفس برایم نمانده بود .
دستی به قفسه سینه ضربان گرفتهام میکشم و
با دلهره دور و اطرافم را نگاه میکنم .
کجا میرفتم؟
چطور خودم را نجات میدادم؟
میتوانستم به روستا برگردم؟
میتوانستم باز هم بیبی را ببینم؟
بغض بدی گلویم را می فشارد کاش هیچ وقت به درخواست ازدواج بامداد جواب مثبت نمیدادم ، حماقت نمیکردم و همان هشت سال پیش که پدرم مخالفت کرد من هم حرفش را گوش میدادم و داد و بیداد راه نمی انداختم که بامداد را دوست دارم .
با صدای بوق ممتد اتومبیلی به خودم می آیم .
نفسی میگیرم ، پشت دستم را روی چشمان پر شده از اشکم میکشم و نیم نگاهی به سوپری آن طرف خیابان می اندازم.
ساکم را بالا میکشم و روی زانوی پای راستم میگذارم .
زیپ کوچکی که پشتش قرار داشت را باز میکنم و کمی از مقدار پولی که بیبی برایم گذاشته بود را برمیدارم.
زیپ کیف را می بندم گردن راست میکنم از خیابان رد شوم که با توقف اتومبیل آشنایی مقابل پاهایم خون در رگهایم منجمد میشود و سرجا خشکم میزند.
پیاده که میشود ، نگاهم که به چهره کبود شدهاش می افتد بی اختیار قدمی به عقب برمیدارم
– گمشو سوار شو .
از صدای فریادش به خود میلرزم .
او جلو می آید و من عقب می روم.
فاصله بینمان که کم و کمتر میشود نگاه وحشت زده ام را از چشمان به خون نشستهاش میگیرم و شروع به دویدن میکنم.
میدوم و او هم در یک قدمیام ، جای درست در حوالی پشت سرم پیش می آید
عربده میزند…
فحش میدهد..
تهدید میکند …
اما نمی ایستم .
سینه ام از درد میسوزد ، نفسهایم به شماره می افتد اما باز هم نمی ایستم.
میترسم ، از ایستادن حتی بیشتر از مردن میترسم .
– وایـســـا حــرومـــزاده
صدایش در گوشهای گر گرفتهام زنگ میزند ، توان از پاهایم می رود ، زانوهایم تا میشوند و تا میخواهم پخش زمین شوم بازویم میان انگشتانش چنگ میشود و بالا کشیده میشوم.
سر پا نگهم میدارد و میان نفسنفس زدنهایم
دست بالا می برد و تا به خود بیایم سیلی محکمی حواله صورتم میکند.
نفس در سینه ام حبس میشود و قلب بینوایم از حرکت می ایستد.
شوکه شدهام
مات ماندهام
و اما او وحشیانه دست بیخ گلویم می پیچید و بی توجه به نگاه متعجب عابران زیر لب می غرد
– سگ صفت بی پدر مادر …خوبی به تو نیومده نه؟
کلماتش همانند یک خنجر در سینه ام فرو می روند.
بی پدر و مادری که نثارم می کند جانم را به آتش میکشم .
میسوزم ، زیر بار کلماتش جان میدهم و او با چشمانی سرخ شده از خشم تنها فشار دستش را دور گلویم بیشتر می کند و به یکباره رهایم می کند.
مچ دستم را میگیرد و محکم فشار میدهد
– راه بیـفـت کــثـافـت
جا خورده بودم ، خشک شده بودم و همانطور با بهت و حیرت بدون آن که حرکتی کنم تنها تماشایش می کردم .
چیزی برای گفتن نداشتم ، او با حرفهایش طوری من را لال کرده بود که قدرت آن که واکنشی نشان دهم را نداشتم .
– حقت بود دیشب طوری میگاییدمت که الان تخم نکنی واسه من فرار کنی .
زهرخندی میزند و خیره در چشمانم ادامه میدهد
– اما اشکال نداره هنوزم دیر نشده برسیم خونه خوب از خجالتت در میام ، کاری باهات میکنم دفعه دیگه هوس فرار کردن به سرت نزنه ، به گه خوردن میندازمت رها.
توده عظیمی از بغض گلویم را پر می کند.
این همه توهین
این همه تحقیر
حق من نبود.
تحملش را نداشتم ، طاقتم طاق شده بود ، داشتم میمیردم .
یک قطره اشک از چشمم پایین می چکد و لبهایم از شدت بغض می لرزند
– چرا باهام اینکارو میکنی؟
هیچ عکس العملی نشان نمیدهد و تنها با همان چشمان پر شده از نفرت نگاهم میکند
لب روی هم میفشارم و میخواهم چیزی بگویم که درست در همان لحظه صدای جیغ لاستیک های اتومبیلی در سرم می پیچد .
– رها
صدایم میزند
تن یخ زده ام را محکم تکان میدهد..
میخواهد عکس العمل نشان دهم..
میخواهد نفس بکشم
اما من نه میتوانستم و نه توانی برای نفس کشیدن داشتم
میخکوب شده بودم ، میخکوب صحنه مقابلم …
دو اتومبیل مچاله شده در وسط خیابان و جمعیت انبوهی از مردم که به دور آن فاجعه جمع شده اند.
صدای گریه و فریاد یک زن من را به هشت سال پیش پرت میکند.
یک شب کذایی در اواخر آذر ماه …
یک دختر بچه چهارده ساله که در آن تاریکی
زجه میزند ، التماس می کند
تا کسی پدر و مادرش را نجات دهد .
در میان آن جمعیت دختر بچه تمنا می کند به پایشان می افتد اما هیچکس پیش قدم نمیشود.
آتش شعله میگیرد
میسوزند ..پدر و مادرش در آتش میسوزند و او هیچ کاری از دستش برنمیآید.
تصویر جسد سوخته پدر و مادرم پیش چشمانم جان میگیرد
ماهیچه درون سینه ام از تپش می ایستد
فریاد میکشم ، به جان مرد مقابلم می افتم ، التماسش میکنم ، میخواهم برود ، برود و پدر و مادرم را برایم نجات دهد .
برق سیلی که به صورتم کوبیده میشود من را از گذشته بیرون می کشد .
فک لرزانم را میان دستانش میگیرد …
نگاه در مردمک هایم میگرداند و با نگرانی صدایم میزند
– رها
قطرهای اشک صورتم را خیس میکنند ، چشمانم سیاهی می روند ، زانوهایم تا میشوند و او اما محکم نگهم میدارد.
.
* * *
دستی نوازش وار میان موهایم فرو می رود و تا روی چانه ام پایین کشیده میشود.
حسی خوب سراسر وجودم را میگیرد و لب هایم بی اختیار به لبخندی عمیق کش می آیند.
بی اهمیت به زمزمه های نامفهوم اطرافم
غرق نوازش های آن دست بودم که صدای آشنا در گوشم می پیچید
-رها خانم ، نمیخوای پاشی عمه .!
تکانی میخورم و پلکهای به هم چسبیده ام را به زحمت باز میکنم که تصویر تار چهره یک زن پیش چشمانم شکل میگیرد .
پشت دستم را روی چشمانم میکشم و پلک میزنم.
تصویر پیش رویم کم کم واضح و واضح تر میشود
و دو گوی آبی رنگ خیره شده در چشمانم دلم را زیر و رو میکند .
با دلتنگی جز به جز صورتش را زیر و رو میکنم.
هشت سال از آخرین باری که او را دیدم می گذرد.
بغض گلویم را می فشارد و لبهایم تکان میخورند
– عمه.
جانمی می گوید و من نمیدانم چگونه برمیخیزم و خودم را در آغوش او پرت میکنم.
دستانم را دور تنش حلقه میکنم طوری که انگار بعد از سالها باز هم به مادرم رسیده ام.
هق هق گریه ام تمام فضا رو پر می کند و او با آرامش کمرم را نوازش می کند و در آغوش خود پناهم میدهد.
دقایقی طولانی میگذرد و بالاخره رضایت میدهم و خودم را از آغوشش بیرون میکشم.
در سکوت نگاه کوتاهی به دور و اطراف می اندازم
فضای اتاقی که در آن قرار داشتیم هیچ شباهتی به خانه بامداد نداشت.
از یادآوری بامداد تازه متوجه اتفاقات افتاده میشوم.
تمام صحنههای صبح از ذهنم میگذرد و چشمانم به اشک می نشیند.
هر چه تلاش میکنم به یاد بیاورم بعد از آن تصادف چه اتفاقی افتاد نمی توانم ، تنها چیزی که مدام در ذهنم تکرار میشود صدای بامداد است که بی پدر و مادر خطابم می کند.
خودم را به سختی کنترل میکنم ، نفس عمیقی میکشم و برای شکستن سکوت میان خودم و عمه شیرین پیش قدم میشوم
– عمه.
پشت دستش را زیر چشمان خیسش می کشد و با صدای گرفته از بغضی جواب میدهد
– جانم ..
حالش را نمیپرسم ..
لبخند نمیزنم …
از گذشته نمی گویم و تنها یک کلام سوالی که از دیروز مثل خوره به جانم افتاده بود را به زبان میاورم
– شما میدونستین؟
متوجه منظورم میشود ، نگاه از چشمانم میدزدد و با تعلل سر به تایید تکان میدهد.
– چرا؟
– راه دیگه ای نبود چیکار میکردم؟
مکث کوتاهی میکند و ادامه میدهد
– نمیتونستم دست رو دست بذارم پدرم هر بلایی که دلش میخواست سرت بیاره …
نمیدانم این آدمها از کدام بلا حرف میزنند.
من آقاجان را دوست داشتم
او هم مرا دوست داشت
در این هشت سال هر بار که ناراحت بودم و حال خوبی نداشتم او مراقبم بود ، پشت و پناهم بود .
بیبی همیشه میگفت او من را حتی بیشتر از فرزندانش دوست دارد.
میخواهم دفاع کنم ، از خوبیهای آقاجانم بگویم اما عمه شیرین فرصت نمیدهد
– هشت سال پیش التماسش کردم ، ازش خواهش کردم بذاره تو رو بیارم پیش خودمون زندگی کنی ولی نذاشت .!
لبهای نیمه باز ماندهام روی هم چفت میشوند و نگاه ناباورم چشمان خیس از اشک عمه را دنبال می کند.
آقاجان خودش گفته بود که عمه من را نمیخواهد و شرایط آن که پیش آنها زندگی کنم را ندارد.
او میخواست خودش را تبرعه کند؟
حرفهایش دروغ بود دیگر نه؟
– یک ماه پیش بیبی زنگ زد گفت اگه بامداد نیاد جلو بابام شوهرت میده ، گفت حتی با طرف صحبتاشونم کردن .
در سکوت لال شده تنها تماشایش میکنم
– سر دوتا تکه زمین معاملهات میکرد
چانه میلرزاند و با بغض زمزمه میکند
– دقیقا مثل کاری که سی و پنج سال پیش با من که دخترش بودم میخواست بکنه.
دروغ نمیگفت این که آقاجان قصد داشت چه بلایی به سر او آورد را بارها از زبان مادرم شنیده بودم.
– به نظر تو من یا بامداد الان از این وضعیت و عذابی که تو داری میکشی راضی هستیم؟
بامداد؟
او حتی به مردن من هم راضی بود.
لحظه ای سکوت میانمان شکل میگیرد و در آخر این عمه است که دست زیر چانهام میگذارد و مجبورم میکند تا نگاهش کنم
– داداش خدابیامرز من واسه تو آرزوها داشت دختر ، من نمیتونستم بذارم پدرم بخاطر لج و لجبازیاش آیندهات رو نابود کنه .
مکث کوتاهی میکند و ادامه میدهد
– فکر کردی پدر و مادرت الان راضین که تو باز به اون روستا برگردی؟
نبودند؟
شاید نه …
بابا همیشه خدا از دست آقاجان و کارهایش می نالید و مدام او را بهخاطر قهر چندین و چندسالهاش با عمه و اشتباهاتی که در گذشته مرتکب شده بود سرزنش میکرد.
تا جایی که یادم می آید بابا در این چندسال به زور ، آن هم به خاطر بیبی همراه من و مامان میشد و به روستا می آمد.
– من و داریوش تا الان سه تا بچه داشتیم از الان به بعد فکر میکنیم چهارتا داریم ، تو هم مثل پروا و پناه میمونی واسه ما … میمونی اینجا میری سر درس و دانشگاهت ، مستقل میشی کار پیدا میکنی …
لبخندی چاشنی صحبت هایش می کند و تیرخلاص را می زند
– ازدواج میکنی ، تشکیل خانواده میدی.
عمه حرف میزند ، برای آیندهام رویا پردازی میکند و من اما با افکار بی سر و تهم دست و پنجه نرم میکنم.
با احساساتم با عقل و منطقم سر و کله میزنم و در آخر به این نتیجه میرسم که شاید باید به سرنوشتی که برایم رقم خورده احترام بگذارم و دست از تلاش برای برگشت به زندگی گذشته و ادامه دادنش بردارم ..
انگار باید آینده را با چشم بازتری ببینم ، برایش تلاش کنم و اتفاقاتی که روی قلبم سنگینی میکند را دور بریزم .
با صدای باز شدن در اتاق تکانی میخورم و به خودم می آیم.
گیج و منگ به پروا که در چهارچوب در ایستاده بود زل میزنم که بدون حتی نیم نگاهی به سمتم رو به عمه می گوید
– صحبتاتون تموم نشد؟ ناهار آماده است من و بابا خیلی وقته منتظریم.!
عمه شیرین در جواب لحن تند و تیز پروا لبخندی میزند و همانطور که از روی تخت بلند میشود می گوید
– چرا ، الان میایم
رو به من میکند و ادامه میدهد
– پاشو رها جان .
نگاهم را از چهره درهم پروا میگیرم و به عمه میدوزم
– میل ندارم .
این را که می گویم اخم کمرنگی میان ابروهایش شکل میگیرد ، لب باز میکند حرفی بزند که پروا امان نمیدهد و طعنه میزند
– ولش کن مامان حق داره این غذاها به معده اش نمیسازه ، حالش بد میشه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
فاطی هستی ؟؟؟
نمیدونم چرا شیطان منو گول میزنه؟
هرچقد میگم دور شو ای ابلیس
بازم میگهرمان فاطمه رولوبده چیمیشه🤣🤣
بنظرت چیکار کنم ؟🤣
شیطان غلط کرد ،تا رمانتو لو بدم 😂
🤣🤣
لو دادن رمان من ب ضرر من باشه به ضرر خودتم هست 😂
آخ قربون شیطان رجیم من موافقم لوبده بفهمیم آخرش بدبختیای رهاتموم میشه یانه🤣
بجا این که با شیطان رجیم اختلاط کنی نقشه بکشی برو برا ما پارت بزار خواهر 😂😂
توبه کن خواهرم🤣توبه…
،😂😂😂
چه پارتی؟
یادم نمیاد 😌
توبه توبه …😂
یک سوال؟ فقط منم که به نیت پاک!!!!؟ بامداد و خانوداهاش مشکوکم؟
چرا حس میکنم قرار بوده و هست یه ارث درست و درمان به این دختره برسه و به بهانه عقد و بعد طلاق میخوان ازش امضا بگیرند و زندگیش رو بالا بکشند؟
حالامن اندازه ی شما نه ولی یه جورایی مشکوکم اینایی که من میبینم محض رضای خدااینکارونکردن بعدشم چه کمک بدی چه آدمای بیشعوری آخه بااحساسات دختره بازی کردن این چه کاریه خداکنه این بامدادمثل اسم رمان گوربه گور بشه پسره ی بی تربیت
یعنی واقعا میتونن اینقدر پست باشن طفلک رها😢😢💔
منم دقیقا همینجور فکر میکنم
چقدر پروا وبامداد کثیفن ممنون بابت پارت طولانی 😍
خیلی خوبه که پارتا طولانی هستش ممنون