بدون هیچ حرفی تماشایش میکنم
باید ناراحت شوم
دلگیر شوم
بغض کنم
اما هیچ حسی ندارم .
سکوت کرده ام و عمه این سکوتم را پای ناراحت شدنم میگذارد که به او تشر میزند
– درست صحبت کن پروا .
بدون توجه عقب گرد میکند ، از اتاق بیرون می رود و در را محکم به هم می کوبد
خندهام میگیرد رفتارهای او عجیب به بامداد شباهت دارد .
همانند او
طعنه میزند
تحقیر میکند
اضافه بودنم را به رویم می آورد و از عذاب دادنم لذت میبرد.
این همه تغییر در این هشت سال؟
انتظارش را نداشتم ..از جانب پروا شاید
اما از بامداد نه.!
هنوز هم با دردی که روی قفسه سینه ام سنگینی میکرد کنار نیامده بودم .
– رها جان ..
نگاه شرمنده عمه را که میبینم لبخندی میزنم که ادامه میدهد
– یکم ازت ناراحته صبح وقتی دیده نیستی خیلی ترسیده بعدم که بامداد با اون حال و روز آوردت اینجا بدتر شد ، با اونم سر اینکه تو رو اذیت کرده حسابی دعواشون شد ..دست خودش نیست عصبانی که میشه من و باباشم نمیشناسه ، دلگیر نشو ازش قربونت برم…یکم که بگذره آروم بشه خودش میاد بهخاطر حرفی که زده معذرت خواهی میکنه …پروا تو رو خیلی دوست داره.
بدون هیچ حرف پس و پیشی تنها سری به تایید تکان میدهم .
به عذرخواهی پروا نیازی نداشتم ، توضیحات عمه را هم نمیخواستم .
کاش فقط لحظه ای تنهایم میگذاشتند تا کمی بخوابم .
– ناهارت رو برات میارم اینجا …ولی فقط همین یک بار قبوله؟
بدون مخالفت باشه ای می گویم تا سریعتر بیخیال شود و از اتاق بیرون رود.
لحظهای بعد با بسته شدن در اتاق و بیرون رفتن عمه بغضم میترکد .
بی طاقت شده بودم ، کم آورده بودم …بر سر یک دو راهی مانده بودم و نمیدانستم کدام راه را باید انتخاب کنم .
اینجا میماندم و تحقیر و طعنههای این آدمها را به جان میخریدم و یا برمیگشتم به روستا و آینده ای که آقاجان برایم رقم میزد را می پذیرفتم؟
یک ماه بعد
نگاه خیره ام را از نوشتههای نامفهوم کتاب مقابلم میگیرم و پیشانیام را به میز تکیه میدهم.
یک ماه از ماندنم در این خانه میگذشت .
پذیرفته بودم
مانده بودم
میخواستم طبق حرفهای عمه درس بخوانم ، مستقل شوم ، سرکار روم و آیندهای برای خودم بسازم .
در این یک ماه همه چیز خوب پیش رفته بود.
دیگر با پروا بحث و جدلی نداشتم اصلا از همان روز که عذرخواهی کرد دیگر هیچ تنشی بینمان شکل نگرفت.
با عمه و همسرش ارتباط خوبی داشتم و برخلاف تصوراتم همسرش مردی مهربان بود ، اخلاقش هیچ شباهتی به پروا و بامداد نداشت و به گفته خودش من برایش همانند پروا و پناه بودم .
همه چیز در طی این مدت خوب پیش رفته و انگار ترس و اضطراب روزهای اولم بی مورد بود .
– خسته شدی؟
با شنیدن صدای پروا سر بالا میگیرم و به عقب میچرخم .
روی تخت دراز کشیده و با گوشی همراهش مشغول بود.
با صدای آرامی میپرسم
– چی؟
نگاهش را از صفحه گوشیاش میگیرد و خیره در چشمانم می گوید
– میگم میخوای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟ حال و هوای تو هم عوض میشه.
لبخندی میزنم و از روی صندلی بلند میشوم
– همراه نداری؟
آهی میکشد و با ناراحتی جواب میدهد
– نه ، فرهاد که رفته سفر ، بامدادم که کار داره باهام جایی نمیاد.
بامداد.!
ندیده بودمش …یک ماه بود که حتی صدایش را هم نشنیده بودم .
روی تخت می نشیند و خیره در چشمانم میپرسد
– حالا تو میای باهام؟
یک کلام بدون حرف پس و پیشی جواب میدهم :
-نه
اخم میکند و با دلخوری می پرسد:
– چرا؟
– ترجیح میدم بمونم خونه ولی با تو جایی نرم.!
دلخور میشود اما برایم چندان اهمیتی ندارد ، او کم با آن زبان تند و تیزش نیش به جانم نزده بود .
کینهای نبودم اما پروا را در این مدت کوتاه شناخته بودم
بیرون رفتن با او مصادف میشد با بحث و جدل .
میخواست بحث بامداد را پیش بکشد ، با حرفهایش مثلا نصیحتم کند و در بطن ماجرا دلم را بسوزاند و به قول خودش حد و حدودم را نشانم دهد.
– من ازت عذرخواهی کردم رها ، این رفتارت درست نیست.
به عقب برمیگردم و همانطور که کتابهایم را از روی میز برمیدارم میگویم
– نیومدنم به خاطر گذشته نیست ، من و تو پیش هم نمیتونیم ، تو تا چهارتا نیش و کنایه به من نزنی آروم نمیگیری …منم دلم نمیخواد بینمون بحثی و دلخوری پیش بیاد ..دوست دارم همینطوری تو صلح بمونیم ، من برات همراه خوبی نیستم پروا دنبال یکی دیگه بگرد ..یکی که بهت بخوره .
از گوشه چشم نگاهش میکنم که شکلکی برایم درمیآورد و می گوید
– مهم نیست ، نیا …اصلا به بامداد زنگ میزنم باز.
می گوید و برخلاف حرفهای چند دقیقه پیشش که میگفت بامداد همراهم نمیآید شماره او را می گیرد و تلفنش را روی اسپیکر می گذارد.
به سومین بوق نمیرسد که تماس وصل میشود
– کار دارم پروا .
از شنیدن صدایش قلبم پر شتاب به قفسه سینهام می کوبد و تمام تنم گر میگیرد.
از این حالم به شدت متنفرم .
اینکه حتی با شنیدن صدایش دست و پایم را گم میکنم عصبیام میکند.
پروا با پوزخندی نشانده بر لب همانطور که در جواب بامداد با لحنی لوس از بی حوصلگیش می گوید خیره تماشایم میکند تا واکنشم را ببیند
می چرخم و کاملا پشت به او می ایستم . نمیخواهم آن نگاه مزخرفش اذیتم کند.
– میای دنبالم داداش واقعا حالم خوب نیست .
– فرهاد کجاست؟
– از صبح صدبار پرسیدیا گفتم که رفته سفر …حالا میایی؟
– تا نیم ساعت دیگه بهت خبر میدم ..
– پس من میرم حاضر میشم باشه؟
گوش تیز میکنم انتظار دارم بامداد با لحن تندی جوابش را بدهد اما با حرفی که از جانب او میشنوم شوکه میشوم.
– رها کجاست؟
سوالش حتی پروا را هم شوکه میکند .
چندثانیه طول میکشد و بالاخره پروا جواب میدهد
– چمیدونم همین دور و بر میچرخه ..چرا؟
لب میگزم و کف دستان عرق کردهام را محکم به هم میفشارم .
استرس جوابی که میخواهد به پروا بدهد را دارم اما او بدون آن که به حرف پروا کوچکترین اهمیتی دهد میپرسد
– حالش خوبه؟
تمام جانم را یک حس پر میکند
حسی که باعث میشود نفس در سینه ام حبس شود و قلبم به تلاطم بیفتد.
– چرا عجیب شدی بامداد این سوالا چیه میپرسی؟ از کی تا حالا خوب یا بد بودن حال رها واسه تو مهم شده؟
اینها سوالات من هم بود ، من هم دنبال جوابی از جانب بامداد بودم اما او باز هم بدون ذرهای اهمیت به صحبتهای پروا حرف خودش را به زبان می آورد.
– تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت به رها هم بگو بیاد .
چشمانم از فرط تعجب گشاد میشود و صدای بلند پروا در سرم می پیچید
– رها؟شوخی میکنی دیگه نه؟
– چرا فکر کردی من با تو شوخی دارم؟
لحن خشک و جدیاش باعث میشود پروا سکوت کند .
لحظه ای میگذرد و بعد پروا با صدای که به نظرم گرفته می آمد می پرسد
– اگه نیومد چی؟
– هیچی تو هم بیخودی حاضر نمیشی.
– یعنی اگه رها نیاد تو با من نمیای بیرون؟
بغض و ناراحتیش را به راحتی حس میکنم.
دلم نمیخواهد این حال را داشته باشد .
نمیخواهم باز هم روی دنده لج بیفتد و تلافی رفتار بامداد را از سر من درآورد.
انتظار دارم بامداد بگوید شوخی کرده است و این موضوع بسته شود اما همه چیز خلاف انتظارم پیش می رود و باز هم پاسخ او شوکهام میکند
– فکر کنم خیلی واضح جوابتو دادم پروا …با رها حرف بزن بهم خبر بده فعلا.
صدای بوق اِشغال که در اتاق می پیچید به خودم میآیم.
– شنیدی؟
نفس حبس شده در سینه ام را بیرون میفرستم و با کمی تعلل به عقب برمیگردم.
در سکوت بدون هیچ حرفی به چشمان پر شده از اشکش زل میزنم و او با بغض ادامه میدهد
– شنیدی چی گفت؟ تو نیای باهام نمیاد ..مسخره نیست؟
مسخره بود
حرفهای بامداد نه
حال پروا برایم مسخره بود
این همه پریشانیاش را درک نمیکردم.
لبهای روی هم چفت شدهام را فاصله میدهم و با تن صدای آرامی در جوابش می گویم
– فکر میکنی من دلیلشو میدونم؟
مکث کوتاهی میکنم و خیره در نگاهی که با حرص و کینه روی چهرهام میخکوب شده بود ادامه میدهم
– منم مثل تو شوکه شدم اص..
میان حرفم میپرد و با خشم و عصبانیت می غرد
– اون هیچ علاقه ای به تو نداره رها
دهانم بسته میشود
لال میشوم
حرفش به راحتی لالم میکند
– فقط دلش برات میسوزه …مثل من ،شیرین ، بابا
– من ..
– تو حتی تو خیالاتتم نمیتونی بامداد و داشته باشی ..
میخواهم جواب دهم ، بگویم بامداد برایم اهمیتی ندارد و هیچ علاقهای به او ندارم…اما نمیتوانم.
زبان سنگین شدهام در این دروغ همراهیام نمی کند.
– یکی دیگه رو میخواد.
قفسه سینهام به سختی بالا و پایین میشود و نگاه بهت زده و ناباورم در چشمان براق شدهاش میخکوب میماند.
پوزخندی میزند و با تمسخر می گوید
– چیه؟ نکنه فکر کردی این ازدواج مسخرهاتون همیشگیه؟
یک توده حجیم گلویم را احاطه میکند .
نگاهم را از لبخند برنده روی لبش بالا میکشم و خیره در مردمکهایش میگویم
– من نه ولی تو چرا فکر کردی این حرفات برام اهمیت داره؟
لبهایم را به طرفین کش میدهم ، دردی که در تک تک سلولهای تنم جریان گرفته بود را نادیده میگیرم و ادامه میدهم
– یکی دیگه رو دوست داره؟ خب داشته باشه به من چه؟
میگویم به من چه در حالی که بغض داشت خفهام میکرد.
پروا میخندد
میخواهد حرص و عصبانیتش را پنهان کند تا بیشتر آزارم دهد .
– به تو چه؟ یعنی میخوای بگی اصلا واست مهم نیست؟ باشه منم خر باور کردم …رها تو انگار یادت رفته که چند وقت پیش وقتی فهمیدی بامداد نمیخوادت و قصد داره طلاقت بده چه حالی داشتی .!
– اینکه تو تو الاغی یا نه رو نمیدونم تو این زمینه که بخوام تشخیص بدم متاسفانه تخصصی ندارم …
از عمد مکث میکنم و بر عکس او با آرامشی ظاهری ادامه میدهم
– اما چه بخوای باور کنی چه نکنی بامداد واسه من اهمیتی نداره پروا .!
چشم از صورت سرخ شده اش میگیرم ، میچرخم ، کتاب هایم را از روی میز برمیدارم و همانطور که به سمت درب اتاق می روم می گویم
– من دارم میرم درس بخونم ولی تو باز یه زنگ بزن یکم التماس کن شاید دلش واست سوخت اومد دنبالت.
از اتاق بیرون میآیم و همانطور که به سمت پذیرایی میروم صدای عمه را میشنوم که طبق معمول این مدت مشغول صحبت با پناه بود.
قبل از آن که بخواهم عقب گرد کنم و به اتاق برگردم متوجه حضورم میشود و با دست اشاره میکند که کنارش بنشینم.
با قدم های کوتاه جلو می روم و کنارش روی مبل جا میگیرم .
– این چند هفته آخر بارداریت حواست حسابی به خودت باشه دخترم .!
حساس بود آنقدر که هر روز به پناه زنگ میزد تا وضعیتش را چک کند.
طبق حرفهای عمه پناه پنج سالی میشد که به همراه همسرش عماد خارج از ایران ، کانادا زندگی میکرد و در حال حاضر هفت ماهه باردار بود.
پناه درست نقطه مقابل پروا بود ، شخصیت آرامی داشت و با مهربانیاش آدم را به راحتی جذب خودش میکرد.
چند دقیقه طولانی سپری میشود و بالاخره مکالمه بینشان با چند توصیه دیگر از جانب عمه به اتمام میرسد.
گوشی تلفن را از کنار گوشش فاصله میدهد و رو بهم می گوید
– انگار خودم حامله ام .
لبخندی میزنم که ادامه میدهد
– با پروا بحثتون شد؟
کتاب بغل گرفتهام را محکم به قفسه سینه ام میفشارم و با خجالت سر به تایید تکان میدهم
– این دختر با هیچکس سر سازگاری نداره ، با بامداد و پناه هم قبلا خیلی مشکل داشت ..نمیدونم فرهاد بیچاره تا الان چجوری با اخلاق این بچه دووم آورده.
چیزی نمی گویم و به همان لبخند مسخرهام اکتفا میکنم اصلا علاقهای به بحث راجع به پروا نداشتم برخلاف عمه که با کنجکاوی میپرسد
– حالا موضوع چی بود؟
چشم میدزدم و میخواهم به دنبال بهانهای برای جواب دادن به سوالش بگردم که درست در همان لحظه صدای زنگ آیفون در خانه میپیچد
نیم خیز میشوم تا برای باز کردن در پیش قدم شوم که سر و کله پروا پیدا میشود .
نگاهی به من و عمه می اندازد و در حالی که به سمت آیفون می رود با صدای بلندی می گوید
– بامداده
به سرعت از جا بلند میشوم و بدون توجه به نگاه خیره عمه میخواهم به اتاق برگردم که صدایم میزند
– رها ..
برمیگردم و با تن صدای که از شدت استرس حضور بامداد می لرزد لب میزنم
– بلـــه
چهره رنگ پریدهام را با دقت زیر و رو می کند و در اخر با لبخندی که بر لب مینشاند می گوید
– برو لباس بپوش ، اومده دنبال تو .
مات و متحیر سر جا خشکم میزند که ادامه میدهد
– میخواد باهات حرف بزنه.
دهان باز میکنم تا مخالفت کنم اما فرصت نمیدهد
– موضوع مهمیه عزیزم ، مطمئن باش مشکلی پیش نمیاد بام…
ادامه صحبتش با صدای مردانهای که از پشت سرم میشنوم ناتمام میماند
– سلام ..
با کمی تاخیر برمیگردم و بدون آن که حتی لحظهای نگاهش کنم زیر لب زمزمه میکنم
– سلام
معذب از نگاه خیرهای که روی خودم احساس میکردم به جان لبهایم می افتم که دست عمه پشت کمرم می نشیند و در حالی که من را به سمت اتاق هدایت میکند رو به بامداد می گوید
– تا رها میره حاضر بشه بیا بشین عزیزم.
– اومدی دنبال رها؟
بدون اهمیت به پروای که با خشم این سوال را می پرسید از عمه فاصله میگیرم و به سمت اتاق پا تند میکنم.
در حالی که مشغول تعویض لباسهایم بودم عمه به سراغم می آید و برخلاف میلم مجبورم میکند تا دستی به صورت بی روحم بکشم .!
بعد از آن که رضایتش از جانب لباس و آرایشی که به آن مجبورم کرده بود جلب میشود همراه با هم از اتاق خارج میشویم.
بامداد با دیدنم همانطور که رو به پروا چیزی زیر لب زمزمه میکند از روی مبل بلند میشود و به سمتم می آید.
کنارم می ایستد نگاهی به چشمانم می اندازد و با لبخندی که برایم غریبه است می گوید
– خب بریم؟
سری به تایید تکان میدهم و بدون حرف جلوتر از او به سمت درب ورودی قدم برمیدارد.
از دیدرس عمه و پروا که خارج میشویم کنارم قرار میگیرد
– حالت خوبه؟
سر بالا میگیرم و با لحن تند و تیزی جواب میدهم
– دکتری؟
از جوابم میخندد .
نمیدانم چه مرگم میشود که بغض میکنم و او با لبخندی حاصل از آن خنده اش می گوید
– با اجازهات.
درست میگفت …دندان پزشک هم دکتر بود دیگر.
نگاه از چشمانش میدزدم و در حالی که تمام تلاشم را میکردم تا لرز صدایم را کنترل کنم می گویم
– واسه پرسیدن حال من اومدی دکتر؟
سکوت سنگینی بینمان شکل میگیرد و او بدون آن که جوابم را بدهد برمیگردد و در را باز میکند .
جلو می روم میخواهم قدمی به سمت در بردارم که دستش پشت کمرم می نشیند
-دست بهم نزن.
صدایم از ترس میلرزد و نگاه درمانده و ناباور او روی مردمکهای وحشت زده ام ثابت میماند
با کمی تعلل دستش را از پشت کمرم عقب میکشد و زیر لب خیره در چشمان پر شده ام زمزمه میکند
– خیله خب باشه
نگاه از چشمانش میگیرم …سرم را پایین می اندازم و میخواهم سریعتر از خانه بیرون روم که متوجه پاهای برهنهام میشوم.
پلک روی هم می فشارم و قدمی به عقب برمیگردم که متعجب میپرسد
– چی شد؟
بدون آن که جوابش را بدهم به سمت جاکفشی میروم که جلو می آید و شاکی صدایم میزند
– رها
خم که میشوم ، کفشهایم را که از داخل جاکفشی برمیدارم متوجه موضوع میشود و نفس راحتی میکشد.
– هنوزم حواس پرتیا…
اینکه سعی دارد همه چیز را عادی جلوه دهد ، اینکه طوری رفتار میکند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است بیشتر آزارم میدهد.
کاش تمامش میکرد ، کاش باز هم بداخلاقی میکرد تا دل ندهم ، تا خودم را نبازم .
من نمیخواستم کنترل احساساتم را از دست بدهم.
نمیخواستم باز هم خودم را به بامداد گذشته عادت بدهم . دوستش داشته باشم.
من باید فراموشش میکردم ، گذشته و خاطراتم را برای همیشه چال میکردم و او را تنها به چشم پسر عمهام میدیدم.
از خانه که بیرون می آیم میپرسم
– نمیشه همینجا بگی؟
برمیگردد ، تیز نگاهم میکند و با اخم جواب میدهد
– دیگه داری میری رو مخم رها ، بسه …صبر منم حدی داره .!
درب ماشینش را برایم باز میکند و ادامه میدهد
– سوار شو .
– من…
فرصت نمیدهد و قبل از ان که حرفم را تکمیل کنم بازویم را چنگ میزند و به طرف خودش میکشد
فشاری به بازویم می اورد و خیره به چشمانم از لای دندانهای روی هم کلید شدهاش می غرد
– تمومش کن
اشاره ای به ماشین میکند
-سوار شو
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 20
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یکی بگه آخر این رمان چی میشه
هنوز تموم نشده
رو این دو تا رمان خیلی حساسم یکی این یکی هم آتش شیطان 🤩🙂ولی این دو تا واقعا خوبن 🙈
نویسنده ی عزیز لطفی به ما بکن و پارتی بزار اینجاش خیلی حساسه 😉😁
بامداد پسرعمه رهاست؟؟؟
آره..
یه حسی بهم میگه یه ارث گنده این وسط هست 🤔
حس میکنم حست بد درسته:)
ای خانواده چشونه
میخوان با رها چکار کنن
اینا خانوادگی یه ریگی به کفششونه