بدون حرف بازویم را پس میکشم و به سمت ماشینش قدم برمیدارم.
سوار که میشوم بلافاصله دور میزند و پشت فرمان جا میگیرد.
– بریم جایی شام بخوریم؟
سر به سمتش میچرخانم و بیرمق زمزمه میکنم
– نه .
همانطور که به رو به رو نگاه میکرد و حواسش پی رانندگیاش بود میپرسد
– چرا؟
– فامیلی ، آشنایی ، کسی میبینه نمیخوام موجب خجالتت بش…
فرصت نمیدهد و میان حرفم میپرد
– کینهای نبودی رها
تلخ خندی میزنم و با بغض می گویم
– شدم .
نفس عمیقی میکشد ، ماشین را به کنار خیابان هدایت میکند و از حرکت می ایستد.
دقایقی در سکوت سپری میشود و بالاخره لحن صدای آرامش کل فضای ماشین را پر میکند
– معذرت میخوام .
چشمهایم از هجوم اشک میسوزد و او ادامه میدهد
– نمیخوام خودمو توجیه کنم اما هر حرفی که زدم هر کاری که کردم فقط از روی عصبانیت بوده .
نفسهایم تند میشود و دست او دور ساعدم میپیچد .
– ولم کن.
اهمیتی نمیدهد ، به زور به سمت خودش برمیگرداند و خیره در چشمانم می گوید
– بگم اشتباه کردم کافیه؟
حیرت زده به تماشایش مانده بودم و از شدت تعجب حتی لبهایم را نمیتوانستم به هم چفت کنم.
لبخندی میزند.
موهایی که از فرط تقلاهایم روی صورتم افتاده بود را پس میزند و با همان لبخندی که قصد رخنه کردن در تمام وجودم را داشت ادامه میدهد
– تو برای من بینهایت مهمی رها ، شاید احساسی که بهت دارم مثل گذشته نباشه اما این به این معنی نیست که من دوست ندارم .!
خون در رگهایم منجمد میشود و قلب بیچارهام از تپش میایستد.
نگاه جا خورده و حیران ماندهام را که میبیند لبخند از روی لبهایش پاک میشود .
مچ دستم را رها میکند ، تن خم شدهاش را عقب میکشد و در حالی که به رو به رو زل میزند می گوید
– میدونم درخواست زیادیه اما ازت میخوام که اتفاقات اخیر رو فراموش کنی و من رو به چشم یه دوست که سعی داره بهت کمک کنه ببینی.
روی دوست بودن تاکید میکند و من باز هم خرد شدن خودم را ، له شدن غرورم را به چشم میبینم.
او میگفت
از دوستی حرف میزد و نمیدانست تک تک کلماتی که از دهانش خارج میشود چه بر سر من می آورد.
لعنت به من
لعنت به ماهیچه تپنده درون سینهام که هنوز هم با دیدن اویی که این چنین نابودم کرده بود باز هم بیتابی میکرد و دیوانه وار به قفسه سینهام می کوبید.
– رها
صدایم میزند و من اما بِروبِر تنها نگاهش میکنم.
او با صحبتهایش طوری من را در دم خفه کرده بود ، کشته بود که توان هیچ واکنشی را نداشتم.
جوابش را که نمیدهم برمیگردد ، نگاه بی تفاوتی حواله چشمان پر شده ام میکند و می گوید
– میدونی که پناه بارداره.
سری به نشانه تایید تکان میدهم و او با جدیت ادامه میدهد
– پناه تا الان چندین بار تجربه سقط داشته ، دخ…
میان صحبتش میپرم
– میدونم .
نفس عمیقی میکشم و بی توجه به اَبروهای درهم گره خورده اش با صدای خفه ای می گویم
– میدونم که عمه شیرین قصد داره این مدت رو پیش پناه بمونه .
شنیده بودم .
در تمام این مدت بارها هنگامی که عمه با پناه صحبت میکرد متوجه این قضیه شده بودم.
– فقط شیرین نیست
گیج و منگ نگاهش میکنم که ادامه میدهد
– بابا و پروا هم میرن ..
جا میخورم ، خشک میشوم و او بدون آن که اجازه دهد دهان باز کنم و سوالی بپرسم می گوید
– و تو مجبوری که این مدت رو بیای پیش من.!
میخواهم مخالفت کنم ، میخواهم بگویم امکان ندارد اما با حرفی که میزند لال میشوم
– شرایط پناه روز به روز داره بدتر میشه رها ، دلم میخواد عاقلانه رفتار کنی و با مخالفت کردنت شیرین رو تو شرایط سختی قرار ندی اون به اندازه کافی نگرانت هست.!
* * * *
دسته چمدانی که عمه شیرین قبل از رفتن با تمام وسواس برایم چیده بود را میگیرم و با قدمهای کوتاه از اتاق بیرون می آیم.
به محض ورودم به پذیرایی بامداد از روی کاناپه بلند میشود و همانطور که به طرفم می آید میپرسد
– تموم شد؟
سر به تایید تکان میدهم که خم میشود و دسته چمدان را از دستم میگیرد
– خب … بریم؟
باز هم با سر جوابش را میدهم که کفری میشود و با عصبانیت می غرد
-زبون نداری؟
چشم میدزدم که با همان لحن تند و تیز ادامه میدهد
– من حوصله این ادا اطوارا رو ندارم رها …پس بهونه دستم نده که حالتو بد میگیرم …دختر خوبی باش بذار منم خوب باشم … خوش اخلاق باشم سر قولم با شیرین بمونم.
بغض انباشته شده بیخ گلویم را پس میزنم و تنها سکوت میکنم و پشت سرش راه میفتم.
حرفی برای گفتن با او نداشتم ، ترجیح میدادم خفه بمانم تا مبادا اتفاق بدی رخ بدهد.
حالا که تنها بودم ، حالا که عمه شیرینی نبود تا به او پناه ببرم مجبور بودم زبان به دهن بگیرم و با مردی که هیچ شناختی از او نداشتم یکی به دو نکنم.
سوار ماشین که میشویم به سمتم برمیگردد و به آرامی میپرسد
– چیزی لازم نداری؟ برم خونه؟
با صدای خفهای کوتاه جواب میدهم
– نه ..
نفس عمیقی میکشد و بدون هیچ حرف دیگری استارت میزند.
اتومبیلش را مقابل ساختمان پارک می کند و در حالی که دسته کلیدی را از جیب کتش بیرون میکشد می گوید
– من تا شب مطبم ، ناهار برات گرفتم ، واسه شام هم سعی میکنم خودمو برسونم نشد سفارش میدم برات بیارن …اگه چیزیم احتیاج داشتی بهم زنگ بزن .
دسته کلید را به سمتم میگیرد
– شمارهامو که داری؟
نگاهم را تا چشمانش بالا میکشم و همانطور که دست دراز میکنم و دسته کلید را میگیرم جواب میدهم
– نه ..
– گوشیتو بده .!
– ندارم
لحظهای گیج نگاهم میکند و سپس خم میشود و از داشبورد ماشینش قلم و کاغذی بیرون می کشد.
شماره اش را تند تند برایم مینویسد و کاغذ را به دستم میدهد
– با تلفن خونه زنگ بزن .
سری به تایید تکان میدهم و بدون حرف دیگری چمدان را از جلوی پاهایم برمیدارم و از ماشین پیاده میشوم.
برنمیگردم ، نگاهش نمیکنم و اما او تمام مدت منتظر میماند تا وارد ساختمان شوم.
با ورود به ساختمان به سمت آسانسور می روم ..در را عقب میکشم ، وارد کابین میشوم و دکمه طبقه دوازدهم را فشار میدهم .
از امروز باید اینجا در کنار مردی زندگی میکردم که اسمش صفحه شناسنامه ام را سیاه کرده بود و در ظاهر همسرم به حساب می آمد.
نگاه خسته و بی رمقم را از صفحه کتاب میگیرم و سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم .
خسته بودم آنقدر که حتی جان نداشتم خودم را به آشپزخانه برسانم .
گرسنه و تشنه بودنم را نادیده میگیرم و به امید کمی استراحت پلکهای سنگین شده ام را روی هم میگذارم ، طولی نمیکشد ، کم کم چشمانم گرم خواب میشود و بی اراده روی مبل وا میرم .
میان خواب و بیداری معلق مانده بودم که با شنیدن صدای مردانهای وحشت زده پلک باز میکنم و سر جا می نشینم.
– رها
نگاه گیج و منگم را به چهره اویی که بالای سرم ایستاده بود میدوزم که با جدیت خیره در چشمانم تشر میزند
– اینجا جای خوابه؟
لبهای نیمه باز ماندهام را روی هم چفت میکنم و با تعلل جواب میدهم
– نفهمیدم چی شد …کی…کی اومدی؟
جوابم را نمیدهد و همانطور که خم میشود و کتابی که کنارم روی مبل افتاده بود را برمیدارد ادامه میدهد
– پاشو یه آب دست و صورتت بزن بیا شامتو بخور…
معذب برای فرار از او با صدای ضعیفی زمزمه میکنم
– گرسنه نیستم.
نگاه تا چشمانم بالا میکشد و با لحن خشک و بی انعطافی می گوید
– من ازت سوال پرسیدم؟
– به زور باید غذا بخورم؟
کلافه نفس عمیقی میکشد ، کتابم را روی میز پرت میکند و به سمتم خم میشود
تا میخواهم خودم را کنار بکشم بازویم را چنگ میزند و به اجبار از روی مبل بلندم میکند
– میشه ولم کنی؟
پوزخندی میزند و با طعنه می گوید
– چرا؟ نامحرمیم که نباید دستم بهت بخوره؟
– محرم بودن به دله نه یه برگه کاغذ .!
برمیگردد و خیره در مردمک های لرز گرفته ام زمزمه میکند
– میخوای بگی دلت باهام نیست؟
زبان سنگین شده ام را به زور حرکت میدهم
– نه .!
به بازوی اسیر شده ام میان دستانش اشاره میکند
– پس این چیزا نباید برات مهم باشه دختر دایی .!
لحنش ، صلابت صدایش خاموشم میکند.
کافی بود تنها یک کلمه دیگر حرف بزنم تا اشکم دربیاید.
لال میشوم و او بدون هیچ صحبت دیگری من را به دنبال خود به سمت سرویس بهداشتی می کشد
در را باز میکند و همانطور که به داخل هلم میدهد میگوید
– لج بازی نکن رها که اصلا حوصله ندارم..!
لجبازی نمیکنم .
دست و رویم را می شویم.
با او سر یک میز می نشینم.
او حرف نمیزند
من حرف نمیزنم و همه چیز در سکوت پیش می رود.
– رها..
صدایم که میزند به خودم میآیم ، سرم را بالا میگیرم منتظر نگاهش میکنم که به ظرف غذایم اشاره میکند
-غذاتو بخور دختر…
لب باز میکنم میخواهم بگویم میل ندارم که صدای زنگ تلفن همراهش بلند میشود.
چشم میگیرد …تلفن همراهش را از روی میز برمیدارد و با نگاهی کوتاه به صفحه از پشت میز برمیخیزد
چشمانم به دنبالش می چرخد و او همانطور که از آشپزخانه بیرون می رود جواب میدهد
– جانم عزیزم ..
لرز بدی به جانم می نشیند و صدای خنده آرامش که هر لحظه دورتر میشود گوشم را پر میکند.
چند دقیقه که میگذرد …سر پنجه های یخ زدهام را روی زمین فشار میدهم و به زور از روی صندلی بلند میشوم.
با قدم های سست شده جلو می روم و هنوز از آشپزخانه خارج نشده ام که سر و کله اش پیدا میشود.
چشمانم روی لباسهای که عوض کرده ثابت میماند و او همانطور که تند تند دکمه های پیراهنش را می بندد می گوید
– من دارم میرم بیرون ممکنه تا آخر شب هم برنگردم..!
جلو می آید یک نگاه سرد و بی تفاوت حوالی چشمان پر شده ام میکند و می پرسد
– تنهایی نمیترسی که؟
با صدای خفه ای جواب میدهم :
-نه
– خیله خب پس شامتو کامل بخور ، بعدم با خیال راحت بدون هیچ نگرانی بخواب … منتظر من نمون …ممکنه امشب برنگردم .
چیزی نمی گویم و او هم بدون حرف دیگری راه خروج را در پیش میگیرد .
مردمک های دو دو زنم قدمهایش را دنبال میکند و لحظه ای بعد با صدای بسته شدن درب ورودی به خودم می آیم .
یک قطره اشک از چشمانم جاری میشود …پروا راست گفته بود …او کس دیگری را میخواست ..!
حالا که برق چشمانش …
لبخندش …
حال خوبش را دیده بودم
دیگر نمی توانستم خودم را دلداری دهم که شاید شخص پشت خط کسی غیر از یک دختر که قلب او را صاحب شده است باشد .
دیگر نمی توانستم سرد و خشک بودنش را پای هشت سال فاصله بگذارم و سر عقل و قلبم را شیره بمالم و وعده و وعید بدهم که او هنوز هم من را دوست دارد.
سخت بود …
دردناک بود …
طاقتم سر آمده بود …
داشتم کم می آوردم …
داشتم از پا می افتادم…
من هشت سال تمام با یاد او زندگی کرده بودم ..
دل بسته بودم …اعتماد کرده بودم و در نهایت به بدترین شکل ممکن خرد شدم …له شدم…شکسته شدم و هیچ کاری برای نجات خودم از دستم برنیامد.
تا نیمه های شب با دفتر و کتابهایم سر و کله میزنم و آنقدر غرق نوشته ها میشوم که بامداد ..لبخندهایش …چشمانش …همه چیز را از یاد می برم..!
خسته که میشوم …چشمانم که از حجم بی خوابی میسوزند بیخیال درس خواندن میشوم و به خواب پناه میبرم.
خودم را روی تخت می اندازم…لحاف را تا روی سرم بالا میکشم و تمام تلاشم را میکنم تا ذهنم از آن مرد را دور کنم و بخوابم …
انقدر زیرلب به جان اعداد و ارقام می افتم که بالاخره پلک هایم سنگین میشوند و به خواب می روم.
صبح به محض آن که چشم باز میکنم بدون آن که چیزی بخورم یا حتی آبی به دست و رویم بزنم باز هم پای درس و کتابم می نشینم.
میخواستم یک شبه کل کتاب هایم را بخوانم ..فیلسوف شوم …دانشگاه قبول شوم و از این شهر فرار کنم .
هنوز نیم ساعت از بیدار شدنم نگذشته بود که صدای باز و بسته شدن درب ورودی سکوت خانه را درهم می شکند.
خودکار را لای انگشتان دستم می فشارم و مضطرب جمله کتاب را میخوانم…
میخوانم …نمیفهمم…تکرار میکنم….باز هم کلمات را با دقت میخوانم و اما نمیفهمم..
اضطراب و تشویش طوری به جانم چیره شده بود که اگر هزار دیگر هم میخواندم چیزی نمیفهمیدم…
دستان یخ زده ام را کنار سرم میگذارم …پلک میبندم میخواهم خودم را جمع و جور کنم که تقه ای به در اتاق می خورد و صدایش در سرم می پیچید
– رها ..
لب هایم باز و بسته میشوند اما صدایم انقدر ضعیف است که خودم هم به زور میشنوم.
لحظه ای طول میکشد و وقتی هیچ جوابی از جانبم نمیگیرد خود دستگیره در را پایین میکشد و وارد اتاق میشود
نگاهش در اتاق می چرخد و رویم ثابت میماند
-چرا جواب نمیدی؟
چیزی نمی گویم و او درحالی که به سمتم می آید با لحن پر از حرصی میغرد
– باز تو برگشتی به تنظمیات کارخونه؟
نگاهم را از روی جملات کتاب میگیرم و به او که حالا بالای سرم ایستاده بود زل میزنم :
– چیزی شده؟
بدون آن که اهمیتی به سوالم بدهد پاکتی که در دست داشت را به سمتم میگیرد
– واسه توئه..
بین گرفتن و نگرفتن مانده بودم که تشر میزند
– رها..
بی اختیار دست دراز میکنم و پاکت را از دستش میگیرم
– بازش کن..
همانطور که داخل پاکت را نگاه میکردم میپرسم
– چیه؟
– کوری مگه دختر؟
از جوابی که میشنوم یخ میکنم.
این لحن سرد
این عصبانیت
این رفتار تحقیر آمیز
حق من نبود .
من که کاری به کار او نداشتم …چرا طوری رفتار میکرد که هر لحظه بیشتر و بیشتر از وجودم ، از زنده ماندنم در آن تصادف پشیمان میشدم.
نگاه پر شده ام را از کارتن گوشی داخل پاکت میگیرم و با صدای که سعی داشتم لرزشش را پنهان کنم می گویم
-احتیاجی بهش ندارم …ممنون .
– من حوصله هر روز هر روز کلنجار رفتن با تو رو ندارم رها…این چند ماه بچهبازی رو بذار کنار ..میتونی؟
کلمهای در دهانم نمی چرخد تا نثارش کنم و او نیز زبان به دهن میگیرد و پس از ثانیه ای مکث درست کنارم روی زمین می نشیند.
پاکت را برمیدارد …کارتن داخلش را باز میکند …تلفن همراهی که در آن وجود داشت را بیرون میکشد و به سمتم میگیرد
– بیا…بگیر ..
لام تا کام حرفی نمیزنم ، حرکتی نمیکنم که مچ دستم را مچسبد و تلفن همراه را کف دستم میگذارد
– میخوام کمکت کنم رشته خوبی قبول بشی.!
با شک و تردید نگاهش میکنم که توضیح میدهد
– فردا میبرمت چندتا کلاس واسه کنکور ثبت نام کنی.
خودش را روی زمین به سمتم میکشد ..انگشت شستم را میگیرد و در حالی که به کناره تلفن همراه در دستم فشار میدهد می گوید
– خودمم کمکت میکنم …ولی شرط داره..
با صدای آرامی میپرسم :
– چه شرطی؟
نگاهش را به چشمانم میدوزد :
– دختر خوبی باشی …رو مخ نری…
با مکث ادامه میدهد
– تا این مدت بگذره
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 24
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام خواهشن یکی جواب گو باشه این رمان کی پارتاش میاد؟
رمان های نصفه سایت خیییییلللییی زیاد شده،خواهشا آقا قادر پیگیری کنه.ادمین رمان ها که گوش نمیدن.
رمان ملورین،رمان گور به گور،تنگ بلور و……….
کارو مسخره کردی
پادتت جدید نمیدییی. کوووو
امروز پارت نیست؟؟؟؟؟
آخ دختره یه رشته توپ قبول بشه، مثلاً مهندس معمار بشه. این نامزد بامداد یا هرکی که هست بزنه پسره رو نابود کنه، بعد بامداد برگرده بره سراغ رها، رها تو برخورد اول بهش بگه برو گم شو پسره!! همه هیکلت بوی گند ماده بیحسی دندون میده! دهنت بوی ماده ضدعفونی سطوح!
😈 😈 😈 😈 😈 😈 😂 😂 😂 😂 😂 😂
خیلی رمان قشنگیه
میشه بیشتر پارت بزارید ممنون 😍😍😍😍
ای گور به گور شی بامداد هی سوزنش گیر کرده رها رها میکنه😑 امیدوارم رها به خودش باید و جوری موفق شه که یه روز بامداد آرزوش بشه دیدنش
من اسم رمان برام جالب بود رمان رو شروع کردم خوندن
این طور که ب نظر میاد قراره از این اسم به عنوان صفت برای بامداد استفاده ی وافری بشه😂😂😂💔💔💔
رمانش خیلی خوبه امیدوارم خوبم پیش بره
دلم واسه رها میسوزه کاش یه دانشگاه اوکی قبول شه و مستقل شه بعد ب.ری.نه ب این بامداد
ادمین این رمان کیه؟؟؟
خوشم نمیاد از رمانش 🤗
میگم استیکری کگذاشتی نمیخوره ب جمله🤔
اونی که باید بدونه میدونه 😂😂😂
باشه😂💔
نبینم قلبت ترک داره 😂♥️♥️♥️🫂
فدات😂❤
خارجیه ،نمی شناسید😌
من فارسی بلد نیست 😂
خاهر هستی ؟؟؟
ای بگی نگی
بگی،نگی؟🤔
اگه چیزی خواستی فقط بگو از چند بدم
چون نمیدونم
آره دقیقا…
بذا الان میان دیگه وقت نمیشه شام بدم به اینا 🙄
همیشه ی خدا گشنه ان 😂
فردا سرم خیلی خلوته میام …
اتفاقا”به عمقش که توجه کنی خیلی معنی داره ومعنیش تواین جمله بیشترخلاصه میشه قدرخودتوبدونی هرلحظه بیشترازلحظه قبل ودل به هرکسی نبندی که لیاقتتونداره خودتو تلاش کن نجات بده انقدرکه آرزوی اون فرد باشی نه قلبت حسرتش بکشه عزیزم
باشه 😂😂
من با احترام حرف زدم بهتره خودتونو ودنیای خودتونومسخره کنید بقول اهالی اینجا ننه ندا انگارلیاقتتون همونه نه حرفای جالب وپندآموز ننه ندا خخ😂😂😂
بله؟؟؟؟
خیلی ممنون لیاقت نداریم دیگه چه کنیم ☺️♥️
ننه ندابدجور دلت میخوادرمانو لوبدی ها؟
اصلا یجوره خاصی …😂😂
فقط میترسم دیگه فردا رو نبینم 😂
فدات بشم خدانکنه دشمنات فردارونبینن
عزیزززممم خدا نکنه ،♥️♥️♥️☺️☺️☺️