رمان یاکان پارت 11 - رمان دونی

 

نچی کرد.
– نمی‌دونم‌. می‌گم فقط اسمش به نظرم آشنا اومد. حالا یه تحقیق می‌کنم واسه‌ت… این حروم‌زاده‌ها همه به هم وصلن، چیز عجیب و دور از ذهنی نیست که از هم خبر داشته باشن!
بلند شدم و کلافه و عصبی دور اتاق ‌چرخیدم.
– اگه بلایی سرشون آورده باشن چی؟ من باید زودتر برگردم، نوید. نگرانم!
بازوم رو کشید.
– آروم باش پسر. تا شب چند بار زنگ می‌زنیم. اگه نشد آدرس بده نیما رو می‌فرستم دم خونه‌ش خبر بگیره.
با شک نگاهش کردم.
– نیما کیه؟
– داداشمه! چیه، شک داری به من؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم فعلا تنها راهی که داشتم همین بود!
تا وقتی آفتاب غروب کنه چند بار به گوشیش زنگ زدم، ولی هم‌چنان در دسترس نبود.
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
شوکا… شوکا همه‌ی دار و ندار من بود! از وقتی چشم باز کردم تا همین الان عاشقش بودم…
من علاف و بی‌کس‌وکار یه روز بی‌هوا عاشق خنده‌های تنها دختر سرهنگ شدم و از اون روز این دنیای خاکستری واسه‌م رنگ گرفت!
بیشتر وقت‌ها دنبال شغل‌های نیمه‌وقت و کارگری بودم. توی یکی از همون روزها بود که چشمم بهش افتاد.
با اون لباس مدرسه و صورتی که با مقنعه قاب گرفته بود ان‌قدر تودل‌برو به‌نظر می‌رسید که نمی‌تونستم نگاهم رو ازش بردارم.
اولش فقط ازش خوشم می‌اومد. هر روز توی راه مدرسه منتظرش می‌موندم تا نگاهش کنم.
اگه پسری مزاحمش می‌شد یا اذیتش می‌کرد بلایی سرش می‌آوردم که راه خونه‌ش رو نتونه پیدا کنه!
آهی از درد از سینه‌م بیرون دادم و دست روی صورتم کشیدم.
دقیقاً کی بود که اونم دل به دلم داد؟ رابطه‌مون با یه زنگ چند ثانیه‌ای شروع شد!
ان‌قدر خجالت‌زده و ترسیده بود که با شنیدن صدام سریع گوشی رو قطع کرد…
از همون روزها بود که این دختر با همه‌ی خجالت کشیدن‌ها و لوس‌بازیاش کم‌کم همه‌چیز من شد! منی که توی زندگیم کسی نبود دست روی سرم بکشه، بهم محبت کنه و نگرانم بشه…
اون پر بود از محبت اطرافیانش و من پر بودم از بی‌کسی.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روزی به سرش بزنه و بخواد مال من بشه. من فقط… دلم خوش بود به از دور نگاه کردنش!

خواستم یه‌شبه راه صدساله رو برم و دستم به جایی بند بشه تا لایق دختر سرهنگ باشم و کاری کردم که مطمئنم حاضر نیست یه لحظه هم به صورتم نگاه کنه!
– هنوز در دسترس نیست؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– نه، هیچ‌وقت تا حالا چنین اتفاقی نیفتاده بود. خیلی نگرانم نوید…
حسابی کلافه و بی‌قرار بودم، به‌طرفش برگشتم.
– گفته بودی داداشت می‌تونه بره یه سر و گوشی آب بده؟
هومی کشید.
– البته اگه بهم اعتماد داشته باشی و آدرس خانوم رو لطف کنی!
چاره‌ی دیگه‌ای هم نداشتم. قدمی به‌سمتش برداشتم.
– بگو فردا صبح بره!
سر تکون داد.
– باشه. حالا بیا بشین یه چیزی بخور، بعد بگیر بخواب. تو چرا رنگ به روت نمونده؟ بی‌خبری خوش‌خبریه بابا. یعنی ان‌قدر خاطرش عزیزه؟
روی تخت نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم.
کاش به حرفش گوش می‌کردم و نمی‌اومدم. چه‌قدر پشت گوشی برای نرفتنم گریه کرد، ولی مجبور بودم.
کل زندگی من با یه اجبار تلخ گره خورده و تنها چیزی که انتخاب خودم بود عشقم به شوکا بود.
– از جونمم واسه‌م عزیز‌تره!
نگاهم کرد.
– چی؟
نفس آرومی کشیدم.
– خاطرش! وقتی هیچ‌کس نبود، دستی نبود، پشت و پناهی نبود، حتی وقتی خودمم خودم رو قبول نداشتم، اون بود… اون همه‌چیز منه نوید. هرچی که توی این زندگی نداشتم، مادرم، پدرم، دوستم… کسی که قلبم رو بهش امانت دادم!
آهی کشید.
– از این عشق و عاشقی‌ها هم واسه ما بچه‌گداها آرزو شده. فردا نیما رو می‌فرستم سراغش. آدرس دقیق بده!
آدرس رو واسه‌ش خوندم و برای برادرش فرستاد.
با ناراحتی روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. سرم درد می‌کرد، مسکنی نبود و هیچ وعده و وعیدی برای آروم کردن خودم نداشتم. چیزی جز درد نبود!

این زندگی خیلی چیزها به من بدهكار بود. یه خانواده، یه پشت و پناه و کلی آرزوی بربادرفته!
از تموم این بدهیا فقط خواستم یکیش رو باهاش صاف کنم. همه‌ش رو بخشيدم تا به‌جاش دونه انارم رو برای خودم داشته باشم، ولی همین رو هم داشتم از دست می‌دادم.
شروع این حماقت از من بود، ولی بیرون اومدن از این منجلاب کار من نبود.
با این‌همه اطلاعاتی که ازشون داشتم راحتم نمی‌ذاشتن. حتی جایی رو نداشتم که بهش پناه ببرم.
آهی کشیدم و پلک‌هام رو به‌هم فشار دادم…
«جواب بده شوکا. این رشته‌ی امید رو قطع نکن، من بهت احتياج دارم!»

…………..
– امیرعلی، بلند شو. نیما زنگ زده، می‌خواد ازت سؤال بپرسه!
چشم‌هام سریع از هم باز شدن. نشستم روی تخت و با تعجب به نوید نگاه کردم.
– چی شده؟ ساعت چنده؟
گوشی رو به‌سمتم گرفت.
– بیا حرف بزن بگو دقيقاً اسم و فامیل بابای دختره چیه، پلاک خونه‌شون چنده؟
سریع گوشی رو گرفتم و دستی به چشم‌هام کشیدم.
– الو؟
صدای کشیده و دخترونه‌ای توی گوشم پیچید.
– سلام علی آقا، خوبید؟
با تعجب گوشی رو از خودم دور کردم.
آروم لب زدم:
– مگه نگفتی نیماست؟
اخمی کرد و به‌معنای آره سر تکون داد.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
– ممنون آقا نیما، شرمنده مزاحم شدم. رسیدید سر کوچه‌شون؟
نچی کرد و با همون لحن ادامه داد:
– اسمم نداست، دیگه این‌جوری صدام نکنید. بله رسیدم.
گیج و متعجب دستی به پشت سرم کشیدم. چیزی از حرف‌هاشون نمی‌فهمیدم!
– پلاک دویست و پونزده. از هرکی بپرسید خونه‌ی سرهنگ شایسته کجاست بهتون آدرس می‌ده!
سکوت کرد.
– سرهنگ عليرضا شایسته؟
سریع گفتم:
– آره خودشه، پیدا کردی؟
– خودش رو نه، ولی اعلامیه‌ش رو چرا.
جاخورده کمی مکث کردم، حس کردم اشتباه شنیده‌م.
– متوجه نشدم! دوباره تکرار کن ببینم. اعلامیه‌ی ‌چی؟
آروم گفت:
– اعلامیه‌ی فوت. این‌جا رو بنر زده، شهید سرهنگ علیرضا شایسته…
دستم روی گوشی خشک شد و نگاهم به دیوار مات موند.

لب‌هام به‌سختی از هم باز شد.
– دوباره بخون. اشتباه نمی‌کنی؟ مطمئنی؟
دست نوید روی شونه‌م نشست.
– چی شده امیرعلی؟
صدای نیما دوباره توی گوشم پبچید.
– نه، خودشه به خدا. آخه مگه توی یه خیابون چندتا سرهنگ شایسته می‌تونه باشه؟
کلافه انگشت شست و اشاره‌م رو روی چشم‌هام فشار دادم.
مطمئنم هیچی از شوکا باقی نمونده بود. قلبم از شدت غم تیر می‌کشید.
– می‌تونی از همسایه بپرسی چه اتفاقی افتاد؟ خانواده‌ش چی؟
آروم گفت:
– کسی به من جواب نمی‌ده. همین الانش هم یه‌جوری نگاهم می‌کنن…
با دست‌هایی لرزون و صورتی ملتمس گوشی رو به نوید سپردم.
– بگو از خانواده‌ش خبر بگیره، نوید. به خدا من نمی‌فهمم چی می‌گه. مغزم کار نمی‌کنه، دارم دیوونه می‌شم!
سریع گوشی رو از دستم گرفت.
– الو نیما؟ چی می‌گه این بنده‌خدا؟ چی گفتی که رنگش پریده، نمی‌تونه از جا بلند شه!
چند لحظه مکث کرد.
– چی؟ مرده؟
نگاهی به من انداخت و لبش رو محکم گاز گرفت.
– خب خب، از خانواده‌ش خبر بگیر. ببین می‌تونی چیزی ازشون دربیاری!
دست‌هام مشت شد و با چشم‌هایی منتظر بهش خیره موندم.
از شدت شوک نمی‌دونستم چی بگم یا چیکار کنم.
پدر شوکا همه‌ی زندگیش بود. معلوم نبود الان تو چه وضعیتیه و حتی منم کنارش نبودم… کنار جونم نبودم که ازش مواظبت کنم، تا آرومش کنم!
– زهرمار و جوابم رو نمی‌دن! باز چشم منو دور دیدی، آرایش کردی راه افتادی تو کوچه، بی‌شرف؟
ضربه‌ای بهش زدم.
– تمومش کن نوید. جون مادرت بگو یه خبری بده…
سر تکون داد.
– باشه. پس ‌‌چیزی فهمیدی زنگ بزن. مواظب خودت باش، خداحافظ.
کنارم نشست و دست روی شونه‌م گذاشت.
– این سرهنگ شایسته بابای همین دختره‌س که خاطرش رو می‌خوای؟
سرم رو بین دست‌هام گرفتم.
– آره خودشه. این چه غلطی بود من کردم… چرا راه افتادم اومدم؟ چه‌قدر بهم گفت «نرو امیر‌علی»! خاک بر سر من که هیچ کاری از دستم برنمی‌آد.

شونه‌م رو فشار داد.
– آروم باش پسر. تو که نمی‌دونستی قراره این اتفاق بیفته!
زمزمه کردم:
– شوکا داغون شده، می‌دونم. هیچی از اون بچه نمونده. من… من باید برگردم، باید کنارش باشم. نمی‌تونم این‌جا بمونم.
– چه‌جوری؟ مگه نمی‌بینی این‌جا زندونی شدیم؟ دم در نگهبان گذاشتن!
کلافه از جا پریدم.
– شده با کتک و دعوا فرار می‌کنم. باید برم پیش شوکا، حتماً منتظرمه!
نچی کرد.
– دست اینا آتو نده، علی. سرت رو می‌کنن زیر آب. صبر کن نیما زنگ بزنه ببینیم چی می‌گه!
کلافه و مضطرب شروع به قدم زدن کردم.
به حال شوکا که فکر می‌کردم قلبم تیر می‌کشید. الان تو چه حالیه؟ نکنه منو به‌خاطر تنها گذاشتنش نبخشه! من نمی‌تونستم یه لحظه هم به زندگی بدون اون فکر کنم.
ان‌قدر توی اتاق قدم زدم که پاهام درد گرفتن.
– علی بیا، نیما داره زنگ می‌زنه.
فوری کنارش نشستم.
– بذار رو پخش.
– الو نوید؟
– بگو نیما، چیزی فهمیدی؟
سریع گفت:
– همسایه‌ها هم چیز خاصی نمی‌دونستن. مثل این‌که قضیه محرمانه بود. به کسی چیزی نگفتن، حتی برای بنده‌خدا مراسم ختم هم نگرفتن. فقط یکی از همسایه‌ها گفت همون روزی که تو ماشین سرهنگ بمب گذاشتن دخترش هم توی کوچه بوده، همون‌جا از حال رفته!
لب‌هام از هم باز شد، ولی چیزی ازش بیرون نیومد.
شوکا اون جا بوده، باباش رو جلوی چشم هاش کشتن!
بی‌مقاومت کنار تخت روی زمین نشستم، انگار که همه‌ی جونم رو از تنم بیرون کشیده باشن.
– وای وای شوکا، من بمیرم برات. چه بلایی سرت اومده، دونه انارم…
– نیما، من برم. این بنده‌خدا داره مثل مرغ سرکنده بالا و پایین می‌پره!
نمی‌‌دونم توی کدوم دنیا گم شدم. دست‌هام می‌لرزید و تمرکز نداشتم.
همه‌ی فکر و ذکرم پی شوکا بود. کاش قلم پام می‌شکست و نمی‌اومدم!
شوکای من، دونه انارم، دخترک دل‌نازکم، معلوم نیست چه زجری می‌کشه و من بی‌عرضه این‌جا گیر افتاده‌م. خدایا، خودت به دادش برس…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
2 سال قبل

کاشکی یکی هم پیدا میشد به ما هم میگفت دونه انارم😂😂

لمیا
لمیا
2 سال قبل

اوووه میگم دخملا نکنه این نوید و داداشش نیما همون رمان دختر نسبتاً بد بهار هست مشکوک میزنن😶

setareh amaneh
setareh amaneh
2 سال قبل

عااااالیه😍😘

Aram
Aram
2 سال قبل

اخی الهی 🥺
خدا از این امیر علیا به ما هم بده 😑😂

sanaz
sanaz
2 سال قبل

اخییی چ بد

Nahar
Nahar
2 سال قبل

امیرعلی بدبختتتتتت اخ اخ

آراد
آراد
2 سال قبل

ودف
الهی

Mobina
Mobina
2 سال قبل

نسل این پسرا هنوز منقرض نشده پس😂😂

هستیشونم
هستیشونم
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

ینی امید داشته باشم؟؟🤣

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

لابد منقرض شده که تو رمانا ازش صحبت میشه😂😂

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x