بعداز خوردن شام یک ساعتی پیش بابا نشستم و کلی قربون‌صدقه‌ش رفتم.
وقتی دیدم داره خمیازه می‌کشه متوجه شدم حسابی خسته‌ست و به‌خاطر من منتظر مونده.
شب‌به‌خیری گفتم و به اتاقم برگشتم.
روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. نمی‌دونستم فردا امیر‌علی دم مدرسه می‌آد یا نه، ولی امیدوار بودم بتونم ببینمش.

……………….
سر کلاس نشسته بودم و با بی‌قراری پاهام رو تکون می‌دادم. منتظر بودم زنگ بخوره تا زودتر از مدرسه بیرون بزنم.
به‌محض این‌که زنگ به‌صدا دراومد بی‌توجه به صدا کردنای مریم از مدرسه بیرون دوییدم.
با قدمای بلند خودم رو به جای قرار همیشگیمون رسوندم و به دیوار تکیه دادم.
هر چند لحظه یه بار به سر کوچه نگاه می‌کردم، ولی خبری ازش نبود.
نگاهی به ساعتم انداختم. امروز قول داده بودم که زود برم خونه.
نفس عمیقی کشیدم و با قدمای آهسته از کوچه بیرون رفتم. چند لحظه سر کوچه وایسادم و به اطرافم نگاه کردم.
کسی نبود!
دیگه معطل نکردم و به‌طرف خونه راه افتادم. حسابی حالم گرفته شده بود.
همین‌که به خونه رسیدم با استقبال گرم بابا مواجه شدم. محکم بوسش کردم و با لبخند گفتم:
– بابا جان، من برم لباسام رو عوض کنم. الانه‌ست که دیگه مهمونا بیان.
«باشه»ای گفت و موهام رو نوازش کرد. وارد اتاق شدم و فوری سیم‌کارت رو توی گوشیم انداختم و به امیر‌علی پیام دادم.
«علی، امروز چرا نیومدی؟ اتفاقی افتاده؟»
همون‌طور که نگاهم به گوشی بود تندتند مشغول عوض کردن لباسم شدم. دست و صورتم رو شستم و نگاهی به قیافه‌م توی آینه انداختم.
با دیدن ابروهای کشیده و پرم «پوف»ی کشیدم. با خودم غر زدم که آخه چرا مامان نمی‌ذاره تمیزشون کنم؟!
به اتاق که برگشتم متوجه شدم علی پیام داده.
سریع بازش کردم. «سلام، آهوی خوشگم. حالت خوبه؟ شرمنده، امروز صاحب‌کارم یه کار واجب داشت. مجبور شدم بمونم.»
لبام رو غنچه کردم و با اخم روی تخت نشستم. از صاحب‌کار جدیدش خوشم نمی‌اومد. نمی‌فهمیدم چرا حس خوبی بهش نداشتم.
حقوق خیلی خوبی می‌داد، ولی کار کمی می‌خواست. کارشم مرتبط با رشته‌ی علی، یعنی کارای حقوقی بود. از همه مهم‌تر این‌که یه دختر هم‌سن‌وسال علی داشت!
اصلاً چرا صاحب‌کارش باید دختر داشته باشه؟!

با شنیدن صدای زنگ خونه سریع واسه‌ش تایپ کردم:
«علی، مهمونا اومدن، من باید برم. قول بده فردا بیای، باشه؟»
چند لحظه منتظر موندم. ضربه‌ای به در اتاق خورد که با ترس ازجا پریدم.
– جانم؟ الان می‌آم، بذار چادرم رو سر کنم.
سریع پیامی رو که برام اومد باز کردم.
«چشم آهو. به‌جاش تو هم یه دونه از اون عکسای بچگیت که قول داده بودی رو برام بیار ببینم.»
لبخندی زدم و گوشی رو زیر بالش قایم کردم و بیرون رفتم. بعداز احوالپرسی با مهمونا روی مبل نشستم.
– ماشالله، معصومه خانوم. شوکا جان روزبه‌روز خوشگل‌تر می‌شه. انشالله عروسیش.
مامان لبخندی زد و تشکر کرد. سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
هروقت چشم می‌گردوندم با عماد، پسر آقای محمدی چشم‌توچشم می‌شدم. آخرش کلافه شدم و به آشپزخونه پناه بردم.
خوب شد لج نکردم و به حرف علی گوش دادم، بدون چادر حتماً اوضاع بدتر می‌شد!
تقریباً نزدیک غروب آفتاب بود که مهمونا تصمیم به رفتن گرفتن.
بعداز رفتنشون فوری چادرم رو درآوردم و خودم رو روی مبل پرت کردم.
– آخیش، بالاخره رفتن!
بابا نگاه شماتت‌باری بهم انداخت.
– زشته، شوکا خانوم. مهمون حبیب خداست.
لبم رو آروم کج کردم.
– نه هر مهمونی که، بعضیا خار چشم‌اند!
بابا همون‌طورکه به‌سمت روشویی می‌رفت تا وضو بگیره گفت:
– شنیدم چی گفتی، شیطون خانوم.
لبم رو گاز گرفتم.
– تقصیر شماست، لوسش کردین دیگه. دختر که نباید ان‌قدر زبون داشته باشه روی بزرگترش!
آروم ازجا بلند شدم تا مامان بحث بزرگ‌تری راه ننداخته به اتاقم برم. وارد که شدم تازه یادم افتاد فردا امتحان دارم.
«پوف»ی کشیدم و پشت میز نشستم.
کتابم رو باز کردم و مشغول شدم.
یکی‌دو ساعتی مشغول بودم که مامان برای شام صدام زد.
همین‌که پشت میز نشستم بابا سرفه‌ای کرد. نگاهی بهش انداختم.
– چیزی شده، بابا جان؟
به‌طرف مامان برگشت و چند لحظه مکث کرد.
– آخر این هفته می‌رم مأموریت، ممکنه چند روز طول بکشه.
لبام آویزون شد، به چشمای عسلیش خیره شدم.
– وای بابایی، چند روز؟ چرا، آخه کجا می‌ری؟
نفس عمیقی کشید.
– می‌دونی که محرمانه‌ست، عزیز بابا.
آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
– چرا آخه همچین شغلی داری؟ کاش دیگه نفرستنت ماموریت!

دستی به موهام که مثل موهای خودش روشن بود کشید.
– دورت بگردم، بابا جان، ان‌قدر غصه نخور. چشم روی هم بذاری برگشته‌م.
آروم گفتم:
– واسه شما یه چشم روی‌هم گذاشتنه، تا برگردین دل ما هزار راه می‌ره.
مامان آهی کشید.
– بچه‌م راست می‌گه!
هروقت بابا می‌خواست به مأموریت بره همین بساط رو توی خونه داشتیم.
– به‌جاش بهتون قول می‌دم وقتی برگشتم باهم یه مسافرت سه‌نفره بریم.
کم‌کم لبخندی روی لبم نشست.
– وای بابایی، راست می‌گی؟ کجا بریم؟
سرم رو بوسید.
– مگه من تا حالا بهت دروغ گفته‌م، یکی‌یه‌دونه‌م؟ هرجا که شما بخواین می‌ریم.
ان‌قدر ذوق‌زده بودم که کلاً قضیه‌ی مأموریت بابا رو فراموش کردم.
شام که تموم شد کنارش نشستم تا باهم سریال مورد‌علاقه‌ش رو تماشا کنیم.
مامانم کنارمون نشست و مشغول پوست گرفتن میوه شد.
سرم رو به شونه‌ی بابا تکیه دادم و همون‌طورکه اون مشغول نوازش کردن موهام بود شروع‌به دیدن فیلم کردیم.
نفهمیدم چه‌قدر توی همون حالت بودم که کم‌کم خوابم برد.
…………..
از خواب که بیدار شدم روی تختم بودم. نشستم و چند لحظه به اطرافم نگاه کردم. حتماً بابا دیشب بغلم کرده بود.
دستی به چشمام کشیدم و ازجا بلند شدم. تندتند لباس پوشیدم و به آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم.
همین‌که به اتاق برگشتم یاد حرفی که دیشب علی بهم زده بود افتادم. با شیطنت یه عکس از داخل کشو برداشتم و توی کیفم انداختم.
بعداز سر کردن مقنعه‌م از مامان خداحافظی کردم و به‌سمت مدرسه رفتم.
تمام مدت منتظر بودم کلاسام تموم بشه تا بتونم برم زودتر علی رو ببینم. اون‌قدر تو خودم بودم که مریم چند بار به پهلوم کوبید تا به‌خودم بیام.
– راستی شوکا، تو هر روز بعداز مدرسه کجا می‌ری؟ چرا توی راه نمی‌بینمت؟
سرفه‌ای کردم. مامان مریم با مامانم دوست بود و مریمم فوق‌العاده آدم دهن‌لقی بود.
– می‌رم کتابخونه.
لبخندی زد.
– پس بیا یه بار باهم بریم.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. با اومدن معلم بحث خاتمه پیدا کرد.
به‌محض این‌که زنگ خورد قبل‌از مریم خودم رو به دم در رسوندم و یواشکی به‌سمت پارک همیشگی راه افتادم.

امیرعلی زودتر از همیشه توی کوچه منتظرم بود. با ذوق به‌طرفش رفتم.
– آقای فرهان، وسط کوچه سد معبر کردین. تشریف بیارین این کنار ببینمتون.
به‌سمتم برگشت و لبخند خسته‌ای زد. با دیدن ریش‌های چندروزه‌ش دلم گرفت.
– خوبی، دورت بگردم؟ کجا بودی، خانوم… دلم برات تنگ شده بود. مهمونی دیروز خوش گذشت؟
لبخندی بهش زدم، منتظر بود بفهمه توی مهمونی چی گذشته.
– هوم… نه، اصلاً بهم خوش نگذشت. چون دیروز ندیدمت کل روز ناراحت بودم.
دستی رو که پشتش نگه داشته بود آروم جلو آورد.
با دیدن عروسک کوچیکی که توی دستش بود جیغ کوتاهی زدم. همون‌طورکه غش‌غش می‌خندیدم عروسک رو از دستش گرفتم.
– وای علی، چرا ان‌قدر دیوونه‌ای؟ مگه من بچه‌م آخه؟ حالا چرا خرگوش؟
چشمکی زد.
– چون مثل خودت سفید و تپله.
لب‌هام رو به‌هم فشردم و با اخم نگاهش کردم. من واقعاً تپل نبودم، فقط یه‌ذره توپر بودم که اصلاً نشون نمی‌داد. تازه مامان عقیده داشت من دو پره‌ی دیگه گوشت باید بیاد روم تا استاندارد بشم، ولی امیرعلی همیشه با این کلمه اذیتم می‌کرد.
– ذوق عروسک خریدنت رو کوفت کردی بهم! بیا، نمی‌خوامش اصلاً.
با خنده دستم رو کشید.
– بیا ببینم، آهو خانوم! قهر کردی؟ تو دلت نمی‌آد دو دقیقه با من حرف نزنی. شوخی کردم دیگه، یه نگاه به من بنداز.
زیرچشمی نگاهش کردم و آروم لب زدم:
– علی آقای بد.
بلند زد زیر خنده. با حس خاصی بهش نگاه کردم. من برای خنده‌هاش می‌مردم، برای قد بلند و هیکل چهارشونه‌ش، برای چشم‌های پر محبتش، برای ناز کشیدن‌ها و حامی بودن‌هاش.
بی‌خیال قهرم شدم و آروم گفتم:
– وای علی‌، بابام باز قراره بره مأموریت. خیلی ناراحتم.
کوله‌م رو ازم گرفت.
– نگران نباش، عزیز من انشالله سالم برمی‌گرده. راستی، اون عکسی که بهت گفته بودم رو آوردی؟
ریز خندیدم و سریع در کیفم رو باز کردم.
عکس رو درآوردم و به‌سمتش گرفتم.
– بیا، اینم یه عکس از بچگیای من.
عکس رو از دستم گرفت و چند لحظه بهش خیره موند. بعد با انگشت روی عکس کوبید و چشم‌های ریز‌شده‌ش رو بهم دوخت.
– ببینم داری مسخره‌م می‌کنی؟!

بلند خندیدم.
– مگه خودت همیشه بهم نمی‌گی آهو؟
این عکس بچه‌آهو هم مال دوران بچگی منه دیگه.
سری تکون داد و عکس رو توی جیبش گذاشت.
– واسه این دارم برات، تپل.
چپ‌چپ نگاهش کردم. کمی که توی سکوت گذشت آروم پرسیدم:
– دیروز صاحب‌کارت چیکارت داشت که نتونستی بیای؟
نفس عمیقی کشید.
– رفته بودم شرکتش یه سری پرونده‌های حقوقی رو بررسی کنیم. راستش کارش اصلاً برای من سنگین نیست، ولی حقوق خوبی می‌ده.
زیرچشمی نگاهش کردم.
– دخترشم بود؟
چند لحظه با تعجب نگاهم کرد و بعد آروم خندید.
اخمی بهش کردم که خنده‌ش بیشتر شد. دستش رو جلو آورد و آروم لپم رو کشید.
– آخه تو به چی فکر می‌کنی، حسود کوچولوی من؟
لب‌هام رو جمع کردم.
– اصلاً حس خوبی بهشون ندارم! آخه کجای دنیا واسه کار به این سبکی این‌همه حقوق می‌دن؟
دستی به موهای تیره‌ش کشید.
– نمی‌دونم، شاید در آینده کارهای بیشتری بهم بده. من که راضی‌ام! پول بیشتر یعنی رسیدن به یه زندگی بهتر و رسیدن به یه زندگی بهتر یعنی داشتن تو. من به‌خاطرش هر کاری می‌کنم.
دلم واسه‌ش ضعف رفت و به نیم‌رخ جدیش خیره شدم.
– ولی من نمی‌خوام برای رسیدن به من هر کاری بکنی، فقط خودت باشی برام کافیه.
چشمکی بهم زد.
– ولی واسه بابات کافی نیست.
آهی کشیدم و چیزی نگفتم، حق با اون بود.
چند لحظه مکث کرد و بعد چندتا برگه از کیفش بیرون آورد.
– راستی بیا تحقیق انگلیسیت رو برات انجام دادم.
هینی کشیدم و ذوق‌زده به بازوش چسبیدم.
– وای عاشقتم، امیرعلی…
ضربه‌ای به بینیم زد.
– هیس… این کلمه حرمت داره، دونه‌ی انار. هر جایی که به‌کار نمی‌برن.
لبم رو گاز گرفتم.
– باشه ببخشید، بده ببینم.
سریع برگه‌ها رو از دستش گرفتم. ان‌قدر درسش و دست‌خطش خوب بود و مغزش توی همه‌ چیز خوب کار می‌کرد که گاهی بابت خنگ‌بازی و بچه‌بازی‌هام جلوش شرمنده می‌شدم.
مشغول گذاشتن برگه‌های تحقیق توی کوله‌م بودم که متوجه شدم از توی کیفش خودکاری درآورده و داره یه چیزی پشت عکسی که واسه‌ش آوردم می‌نویسه.
– آقای فرهان، داری چی پشت عکسم می‌نویسی؟
کارش که تموم شد عکس رو به‌سمتم گرفت تا پشتش رو ببینم.
با معلق شدن کلمات جلوی چشم‌هام کم‌کم لبخندی روی لب‌هام نقش بست. زیرلب شروع‌به خوندن کردم.
شوکا، برای خاطر پروانه‌ها بمان
با لهجه‌ی غریب صدایت غزل بخوان
شفاف و روشن است صدای زلال تو
چون خنده‌های ساده و معصوم کودکان…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۶ / ۵. شمارش آرا ۷

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سمفونی مردگان

  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد کاردان خالق کد ام کی در باره این کتاب گفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالی وزیبا

neda
عضو
2 سال قبل

خیلی خوبه… مثل وهم 👌🏻

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

مرسی قربونت.. داشتم رمانای نخوندم، میخوندم.. خوب بودن، خسته نباشی

🍭GHAZAL💙
🍭GHAZAL💙
2 سال قبل

نمیدونم چرا حس میکنم این پسره میخواد گولش بزنه یا اذیتش کنه در اینده🤔🤔🤔

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط 🍭GHAZAL💙
دنیا
دنیا
پاسخ به  🍭GHAZAL💙
2 سال قبل

اره منم به همین فکر میکنم مطمعنم پسره یه نقشیه داره

برف
برف
2 سال قبل

واااای عههه اینن😍😍😍😍
تو یه کانالی بود تا جایی که خونده داشتم خیلی خوب بود اما گمش کردم
مرسی ادمین اینجا گذاشتی❤❤🌹🌹

Nahar
Nahar
2 سال قبل

وااایییی چقدررر اینا عشقننن🥺🦋
این رمان سر تا پاش حس خوبه🥺🦋🦋

silvermoon
silvermoon
2 سال قبل

داره خوشم میا

هوووم
هوووم
2 سال قبل

میگم ولی خوب نوشته
شاید تقدیر من این باشه که مثل بید مجنون ایستاده بمیرم

sanaz
sanaz
2 سال قبل

اوخیی چ قشنگه اگ همینجوری ادامه پیدا کنه خیلی قشنگ تر میشه رمانت🥺❤

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x