اون ذرهذره با حرفها و رفتارهاش نابودم میکرد و من هنوز نگران سرخی چشمهاش بودم!
– تکتک اونایی که اون بیرون نشستن این رو میدونن که پنج سال آزگار چهطور کوچهبهکوچه دنبالت گشتم! چهطور حسرت نبودنم توی اون روز رو کشیدم و این عشق رو از سیاهیهای دورم حفظ کردم…
چشمهاش رو بست.
– از اون روز حرف نزن، واقعاً میخوای من رو بکشی؟
سیگاری رو که روشن نکرده بودم عصبی روی زمین انداختم.
– بهم بدهکاری شوکا! باید بگی اون روز چه اتفاقی افتاد، چرا رفتی؟ چرا هیچوقت بهم زنگ نزدی؟
تکیهم رو از در برداشتم و بهسمتش رفتم. کنارش روی زمین نشستم.
خودش رو جمع کرد و عقب کشید، دوباره چشمهام لرزید.
– از کی فرار میکنی شوکا؟ از امیرعلی؟
با پشت دستش اشکهاش رو پاک کرد.
– تو امیرعلی نیستی! من از مردی که جلوم نشسته فرار میکنم… تو تبدیل به چی شدی؟ مردی که آدما رو گروگان میگیره و تهدید میکنه؟ یاکان چیه، کیه، ها؟
با چشمهایی سرخ و بیتاب نگاهش کردم.
– درد روی درد، زجر روی زجر، دلتنگی روی دلتنگی… من همهشون رو خشتبهخشت رو هم گذاشتم تا یاکان رو ساختم! یاکان رو دستکم نگیر انارم…. ذرهذره به پای تو سوخت تا به اینجا رسید!
دندونهاش رو بههم فشار داد.
– منم سوختم تا به اینجا رسیدم! تو هنوز سوختن واقعی رو بهچشم ندیدی. من هر شب توی کابوسهام بارها و بارها اون دردها رو حس میکنم. تنها راهش پشتسر گذاشتن همهچیز بود…
محکم دست به صورتم کشیدم.
– گناه من چی بود شوکا؟ بدون حتی یه توضیح رفتی و انقدر راحت فراموشم کردی که… آخرین باری که همدیگه رو دیدیم یادته؟ قول…
بغض تو گلوش جوری باصدا شکست که حرف توی گلوم خشکید.
– اون آخرین باری نبود که من دیدمت…
مشت محکمی به شونهم کوبید.
– آخرین بار نبود، میفهمی؟ ایکاش بود، ایکاش…
ضربهای به سینهم کوبید. شوکه نگاهش کردم و خودم رو جلوتر کشیدم.
– چی داری میگی شوکا؟ من بعد از اون روز دیگه ندیدمت!
– ولی من دیدمت، داشتی میرفتی. هوا بارونی بود… من پشتسرت دویدم و تو من رو ندیدی! من رو توی اون بدبختی ول کردی و رفتی. خیلی تنها بودم. چهقدر التماست کردم نرو نامرد… چرا الان برگشتی و اون روز نحس رو زنده میکنی؟ مگه نمیبینی من دارم میمیرم؟ مگه گریههام رو نمیبینی که همهش بهفکر عشق خودتی؟
حس کردم نفسش داره بند میآد، سریع خیز برداشتم و دو طرف بازوش رو محکم گرفتم.
نمیتونستم حرفاش رو هضم کنم! شوکا از چی حرف میزد، از کدوم روز؟
چرا منی که پنج سال یهطرفه با داستان رفتنش زندگی کردم چیزی از حرفایی که میزد نمیفهمیدم؟
تردید رو کنار گذاشتم چند بار روی کمرش کوبیدم. میخواستم دستم رو جلو ببرم و اشکهاش رو پاک کنم، ولی یه چیزی مانعم میشد.
بهسختی چندتا نفس عمیق کشید.
– قرصام رو بده… زود باش!
سریع قوطی قرصی که ندا توی کیفش پیدا کرده بود از روی میز برداشتم و بهسمتش گرفتم.
آروم شروعبه نوازش کردن شونههاش کردم.
انقدر ترسیده و نگران بودم که حتی نمیتونستم از حس و حسرت این لمس کوچیک عکسالعملی نشون بدم.
– هیشش… آروم باش، دونه انارم، آروم باش. چیزی نگو، عیبی نداره. همهچیز تموم شده، الان پیش همیم… من مواظبتم!
قرص رو توی دهنش گذاشت و چشمهاش رو بست.
نفسهاش بلند و عمیق بود و چشمهاش سرخ و پفکرده.
بالش رو صاف کردم و آروم فشاری به شونهش آوردم.
– دراز بکش حالت بهتر بشه، باشه؟
من اینجا نشستهم…
سرش رو روی بالش گذاشت و آروم گفت: باید برگردم خونه، تو که مامانم رو میشناسی…
با شنیدن حرفش یه حس آشنا توی قلبم پیچید.
– میشناسمش، انارم… ولی این بار هیچچیز قرار نیست تو رو از من جدا کنه. من دیگه اون امیرعلی قدیم نیستم!
چشمهاش رو بست و آروم زمزمه کرد: تو هیچی نمیدونی… تنهام بذار.
سکوت کردم و اجازه دادم نفسهاش سنگین بشه.
هیچکدوم از حالتهاش عادی نبودن و این اذیتم میکرد. باید میفهمیدم راجعبه چی حرف میزنه!
نمیدونم خوابش برد یا از حال رفت. حرف از گذشته که میشد جوری حالش بههم میریخت و نفسش میگرفت که از بهزبون آوردنش پشیمون میشدم.
بهسختی ازجا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. نیاز به هوای تازه و فکر کردن داشتم.
شوکا از چی حرف میزد؟ تو این مدت چه بلایی سرش اومده بود که اون رو به این روز انداخته بود؟
منی که ادعای عاشقی میکردم کجا بودم؟ چرا چیزی از حرفاش نمیفهمیدم؟
– کجا میری، یاک؟
گیج و سردرگم بهسمت صدا برگشتم.
ندا بود!
– چیزی نمیخوری؟
نوید و راشد زیرچشمی نگاهم کردن. میدونستم همهچیز رو شنیدن، فریاد نخواستنهای شوکا زیادی بلند بود!
مستقیم نگاهم نمیکردن. شاید فهمیده بودن یاکانی که پنج سال با یه عکس و یه صدا عاشقی کرد به ته خط رسیده و همهچیز واسهش یه امید واهی بوده.
– یاکان؟
حواسم بهسمت ندا جمع شد. بهآرومی گفتم: من نه… واسهش سوپ درست کن. از دیروز چیزی نخورده، ضعف داره. میرم بیرون هوا بخورم!
از خونه بیرون زدم و بهسمت حیاط پشتی رفتم. بهتر بود زیاد بیرون از خونه دیده نشیم. آخرین چیزی که میخواستم درگیری با پلیس بود.
روی صندلی حیاط نشستم و سرم رو توی دستهام گرفتم.
شوکا از لحاظ روحی بیمار بود و من داشتم همهی عقدههای این چند سال رو سر آدمی که شکسته بود خالی میکردم.
نفس سنگینی کشیدم و سیگاری رو که نتونستم توی اتاق بکشم از جیبم بیرون آوردم.
نمیدونم چرا نتونستم سیگار رو جلوی چشمهاش روشن کنم! امیرعلی قدیم سیگار نمیکشید، نمیخواستم جلوش غریبهتر از قبل بهنظر بیام.
سیگار رو روی لبهام گذاشتم و روشنش کردم.
بین آخرین باری که من دیدمش با آخرین باری که اون من رو دید میلیونها سال فاصله بود! اون روز چه اتفاقی افتاد، روز بارونی…؟!
چشمهام رو محکم بههم فشار دادم و سعی کردم تمرکز کنم.
گفته بود بارون میبارید، تنها بود و دنبال ماشین میدوید، ولی من ندیدمش!
کام دیگهای از سیگار گرفتم و بیهوا توی ذهنم جرقه زد!
روز رفتنم با استاد… اون روز بارون میبارید، گوشیم رو ازم گرفته بودن و مجبور شدم بی هیچ اعتراضی سوار ماشین بشم و باهاشون برم. حتی وقت نکردم به شوکا پیام بدم!
کلافه دستی به صورتم کشیدم. شوکا اون روز توی اون بارون اومده بود دنبال من؟
آخه چرا؟ بازهم استاد لعنتی و حماقت من!
نمیدونم چهقدر سیگار کشیدم و به چهرهی غمگین و حرفای ظالمانهش فکر کردم که صدایی من رو از دنیای تیرهم بیرون کشید.
– یاک؟
با شنیدن صدای نوید بهسمتش برگشتم.
نگاهش رو ازم میگرفت. سکوت کردم.
کنارم روی صندلی نشست و آروم گفت: حالت خوبه؟
نگاهی به خاکستر سیگار انداختم.
– خوب بهنظر میرسم؟
آروم سر تکون داد.
– سؤال بیجایی بود… میخوای باهاش چیکار کنی؟
سیگار دوباره به آغوش لبهام برگشت. کاش میتونستم اون رو هم اینجوری به آغوش بگیرم؛ توی سینهم تهنشین میشد و هیج بازدمی اون رو از تنم نمیگرفت.
– نمیدونم، باید همهچیز رو بفهمم. فعلاً حالش خوب نیست، انگار خیلی چیزها هست که ازشون بیاطلاعم!
کمی مکث کرد و هیپفلاسک کوچیکی رو از جیبش بیرون کشید.
– غریبه شدی، یاکان. انگار کشتنت و دوباره از قبر کشیدنت بیرون.
هیپفلاسک رو از دستش کشیدم.
– همیشه با خودت داریش؟!
لبش رو تر کرد.
– آدم نمیدونه ممکنه کی بهش نیاز پیدا کنه. یهکم ازش بخور، آرومت میکنه!
لبخند بیرمقی روی لبم نشست و درش رو باز کردم.
– یاد روزی افتادم که بهم سیگار تعارف کردی. اونموقع هم همین رو گفتی.
آروم خندید.
– کل بهفاک رفتنای زندگیت زیر سر من بوده!
دوباره جفتمون سکوت کردیم و من توی گذشته غرق شدم.
– قلبت سیاه نشه، یاکان…
جرعهای از مشروب رو نوشیدم و نفس تندی کشیدم.
– قلبم سفید شده، نوید. قلبی که خونش بخشکه سفید میشه! اینهمه سال دنبال کی گشتم؟ حتی اسمم رو صدا نمیزنه، مستقیم توی چشمهام نگاه نمیکنه. من رو فراموش کرده، نوید. میفهمی؟ دارم دیوونه میشم!
سیگاری رو که بیفایده توی دستم دود میشد ازم قاپید.
– اصلاً دیوونگی یعنی چی، یاک؟
مکث کردم.
– یعنی توی جنگ با خودت، به خودت ببازی! من و امیرعلی هردو باختیم! نمیخوام قبولش کنم، ولی ته همهی حرفاش میخواد که من نباشم. میخواد اجازه بدم بره. من همهی آرزوهام رو با اون ساختم؛ باید قانعم کنه.
صداش جدی شد.
– میخوای چیکار کنی، ها؟ استاد به خونت تشنهست. از ترس تلفنهاش رو جواب نمیدیم! میخوای اون رو بند خودت کنی که جونش رو بهخطر بندازی؟ استاد بفهمه خراب شدن نقشهها زیر سر اون بوده برات گرون تموم میشه. باید از اون گروه بکنی، بعد بیای سراغش!
لبهام رو بههم فشار دادم. حرفاش منطقی بود، ولی در رابطه با شوکا من منطق سرم نمیشد.
– هیج غلطی نمیتونه بکنه. این بار ازش دست نمیکشم که دوباره دوره بیفتم و دنبالش بگردم. اون به من یه زندگی بدهکاره و من خیلی وقته منتظرم تا بدهیم رو باهاش صاف کنم.
نوید سیگار رو دور انداخت.
– به هیچ صراطی مستقیم نیستی، یاک. نمیدونم چی بگم، ولی هر کاری میکنی بدون من پشتتم!
دست روی شونهش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
– حالم خرابه، نوید. بارها لحظهی دیدنش رو برای خودم تصور کردم و ازش رویا ساختم. هیچی مثل تصوراتم نبود… هیچی!
آروم پرسید: پشیمون نیستی از پیدا کردنش؟ برات راحتتر نبود با همون رویاها و امید شیرین زندگیت رو ادامه بدی؟
جرعهی آخر رو نوشیدم و ازجا بلند شدم.
– من واقعیت حضور اون رو هرچهقدر هم تلخ، به شیرینی رویاهاش ترجیح میدم… بودنش برام کافیه، هرچند هیچی اونجوری که میخواستم پیش نرفت.
ازجا بلند شد و کنارم راه افتاد.
– ازاینبهبعد قراره چی بشه، یاکان؟ پای همهمون گیره!
بدون اینکه چیزی بگم در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
– راشد، ندا، بیاین اینجا، کارتون دارم.
ندا از آشپزخونه بیرون اومد و کنار راشد ایستاد.
– چی شده؟
با خستگی نگاهشون کردم.
– ازتون میخوام برگردید… همین الان.
راشد با تعجب نگاهم کرد.
– پس محموله چی؟! استاد…
جدی نگاهش کردم.
– همهچیز گردن منه. نگران نباشید، فقط بگید یاکان مأموریت رو خراب کرد و محموله رو از دست داد. هروقت برگشت به حساب همه چیز رسیدگی میکنه.
هرسه نگاهی بههم انداختن و سکوت کردن.
– سوپت آمادهست؟
سر تکون داد.
– الان میآرم… تکلیف تو چی میشه، یاکان؟ میخوای چیکار کنی؟
کلافه سر تکون دادم.
– سؤالی که خودمم جوابش رو نمیدونم ازم نپرس، عصبی میشم. اون سوپ رو بیار، از ضعف بیحال شده!
باشهای گفت و سریع بهطرف آشپزخونه رفت.
راشد همونطورکه با چاقوی توی دستش بازی میکرد گفت: هر کاری که میکنی نذار پای اون به این ماجرا باز بشه و کسی از وجودش باخبر بشه. اونها سالهاست ازت نقطهضعفی ندارن، برای همین به حال خودت ولت کردهن و با گروهت کاری ندارن. با فهمیدن اینکه این دختر از همهچیز توی زندگی واسهت مهمتره، هم جون ما به خطر میافته و هم اون. این دفعه استاد تنها نیست، دو سر قضیه وصل میشه به مرید و سرکان بیگ!
راشد معمولاً توی این مسائل دخالت نمیکرد و حرفهاش یعنی حتی اونهم ترسیده بود.
لبهام رو بههم فشار دادم.
– اجازه نمیدم اتفاقی واسهتون بیفته. از امروز بازی عوض میشه!
با اومدن ندا از آشپزخونه بهسمت اتاقخواب راه افتادم.
– تا یک ساعت دیگه وسایل رو جمع کنید و برگردید. لازمه چند وقتی اینجا بمونم.
بدون اینکه منتظر جواب بمونم وارد اتاق شدم و در رو بستم.
لازم بود بار همهچیز رو بهدوش بکشم، ولی قبلش باید با شوکا حرف میزدم انگار جفتمون خیلی حرفا از گذشته برای گفتن داشتیم!
نگاهی به ساعت انداختم، نزدیکهای ظهر بود.
از دیروز حالم بهتر بود. قوهی درکم برگشته بود و مغزم همهچیز رو تجزیهوتحلیل میکرد.
سینی سوپ رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم.
نمیدونستم از ضعف خوابش برده یا تاثیر قرصها بود.
کمی به صورت رنگپریدهش خیره موندم. زیر چشمهاش از دیروز کبودتر بهنظر میرسید.
دستم رو با احتیاط جلو بردم و آروم تار موهاش رو بین انگشتهام گرفتم. هنوز زرطلای من بود! خوبه که رنگشون نکرده بود.
کمی جرئتم بیشتر شد. نمیدونستم اثر مشروبه یا پذیرش حضورش، ولی میخواستم واقعی بودنش رو حس کنم.
میترسیدم چشمهاش رو باز کنه و دوباره اون دوتا تیلهی بیروح بهم خیره بشن.
من از شوکایی که تازه داشتم درک میکردم چیزی ازش باقی نمونده، ترسیده بودم.
کاش میشد همهچیز رو به عقب برگردوند.
کاش هیچوقت من رو نمیذاشت و نمیرفت. کاش لایق یه توضیح و موندن کنارش بودم.
– شوکا؟
اسمش رو بیرمق صدا زدم، جوابی نداد.
صورتم رو بهش نزدیکتر کردم.
دلم میخواست اولین نگاهش به من باشه… دلم میخواست لحظهی فاصله گرفتن مژههاش ازهم، چشمهای خوابآلود و صورت گیجش رو بدون مانع لمس کنم…
اگه حسرت و دلتنگی یه آدم بود، بیشک اون آدم من بودم!
– دونه انارم…؟
پلکهاش لرزید. اونم مثل من این کلمه رو حسش کرد، چیزی نبود که از یاد هیچکدوممون بره.
– چشمهات رو باز کن، انار. منم، امیرعلی!
بالاخره پلکهاش ازهم فاصله گرفت و با گیجی نگاهم کرد. چشمهاش از اونهمه نزدیکی گرد شده بود.
سرم رو کمی عقب کشیدم و با لذتی تمومنشدنی نگاهش کردم.
مهم نبود چهقدر حرفای تلخ از این لبها بیرون اومده، من تشنهی شنیدن صداش بودم و میخواستم که برام حرف بزنه. حتی اگه هر بار با باز شدن لبهاش قلبم ترک میخورد.
– واسهت سوپ آوردم، گرسنهت نیست؟
لبهاش ازهم فاصله گرفت.
– خواب نبود؟
جدی نگاهش کردم. انگشت شستم رو نوازشوار روی دستش کشیدم و زمزمه کردم: خواب نبود، شوکا. ازاینبهبعد من واقعیترین اتفاق زندگیت هستم!
خودش رو عقب کشید و کمی جمع شد.
– کی ولم میکنی برم؟
نگاهم سخت شد.
– هیچوقت!
دستم بهسمت سینی رفت و کاسهی سوپ رو برداشتم.
– باید غذا بخوری، ضعف کردی. کلی باهم حرف داریم و نمیخوام دوباره حالت بد بشه.
با بیقیدی نگاهم کرد.
– جسمی نیست!
سؤالی نگاهش کردم. آروم ادامه داد: این حالتها مربوط به ضعف جسمانی نیست، این روحمه که آسیب دیده.
از ته قلبم ناراحت بودم، شوکای من نباید به این روز میافتاد.
کاسهی سوپ رو از دستم گرفت.
– خیلی وقت بود این حالات بهم دست نداده بود! گریه نمیکردم و خودم رو شبیه یه احمق جلوه نمیدادم. من با فرار از گذشته، خودم رو توی یه حفاظ شیشهای امن قرار دادم، ولی تو اون حفاظ رو شیکوندی و دوباره زخمیم کردی…
سکوت کردم. چشمهاش میلرزیدن، درست مثل دستهاش.
– همهی روحم درد میکنه. نباید برمیگشتی!
لبهام رو بههم فشار دادم.
– انقدر این حرف رو تکرار نکن!
گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و بهسمتش گرفتم.
– اگه یادت رفته بخون… تکتک حرفایی که قبل از رفتن بهم زدی، اینکه چهقدر عاشقم بودی رو بخون.
بیهوا گوشی رو از دستم کشید و محکم به دیوار کوبید.
خشکم زد، با ناباوری به شکستن خاطراتم خیره موندم.
– دیدی؟ شوکا هم همینجوری شکست. هیچی از شوکایی که عاشق بود باقی نمونده! همهی اون حرفا و گذشته رو فراموش کن، همین.
فکم منقبض شد. نگاهی به چشمهای بیپروا و صورت عصبیش انداختم، از همیشه زیباتر بود!
نگاهم بهسمت گوشی قدیمیم که چیزی ازش نمونده بود چرخید.
اونم مثل من پنج سال حسرت کشید و مثل من چیزی ازش باقی نموند.
دیگه مهم نبود، لازمش نداشتم. من الان شوکا رو کنارم داشتم، نیازی به خاطراتش نمیدیدم.
اشارهای به کاسهی سوپش کردم.
– بخور تا حرف بزنیم. با این کارها قرار نیست ولت کنم بری!
بدون اینکه به سوپش دست بزنه نگاهم کرد…
نگاهش سرکش و بیپروا بود، جوری که انگار هیچوقت قرار نیست سر خم کنه. یه دنیا با شوکای قدیم فاصله داشت، شوکایی که همیشه چشمهاش از محبت و صورتش از لبخند برق میزد.
– مشروب خوردی؟
جاخورده نگاهش کردم، من حتی مست هم نبودم!
– از کجا فهمیدی؟
نگاهش رو ازم گرفت.
– بوی مشروب میدی!
لبهام رو بههم فشار دادم.
– تو چهطور…
یههو جرقهای توی ذهنم زده شد. حرفای راشد و نوید راجعبه دختری که هر شب توی مهمونیهای آنچنانی شرکت میکرد! موتور سوار میشد، توی کوچه دعوا راه مینداخت و قانون رو دور میزد… یه دختر بدِ واقعی!
دیگه قرار بود با چی روبهرو بشم؟!
– دختر سرهنگ مشروب میخوره؟
نگاه تندی بهم انداخت.
– اینجوری صدام نزن!
– قبلاً دوست داشتی…
تو حرفم پرید.
– اون مال قبلاً بود نه الان!
بیحرف بهش نگاه کردم، قلبم از وقتی اون رو دیده بود آروم و قرار نداشت. جفتمون قدر یه دنیا تغییر کرده بودیم و تنها چیزی که من ازش میخواستم توضیح بود!
– یاکان، یه لحظه میآی بیرون؟
با شنیدن صدای نوید نگاهم رو ازش گرفتم و ازجا بلند شدم.
امروز روز حساب بود و من ازش نمیگذشتم!
شوکا
بهمحض بیرون رفتنش از اتاق سوپ رو روی میز گذاشتم و بهسمت قرصهام خیز برداشتم.
این مرد با حضورش، با طرز حرف زدنش، با صورت آشنا و نگاه پرسوزش داشت لحظهبهلحظه من رو به مرگ نزدیک میکرد.
در کل این پنج سال هیچوقت انقدر خاطرات زجرآور گذاشته رو مرور نکرده بودم.
لحظهای که چشم باز کردم و اون رو روبهروی خودم دیدم پاهام بیشترین تمایل رو به فرار داشتن. اون غریبهی آشنا حق نداشت برای بار دوم روح و قلبم رو نابود کنه!
نمیدونستم اون کیه و تبدیل به چی شده. از کجا اومده و از من چی میخواد، ولی هر قدم نزدیک شدنش به من مصادف با نبش قبر گذشته بود!
نمیخواستم اون روزهای شوم رو به یاد بیارم. من ماهها تلاش کردم تا گذشته رو فراموش کنم، اون مرد حق نداشت این شیشه رو بشکونه و آزارم بده.
باورم نمیشد کل این پنج سال رو دنبال من گشته بود. باورم نمیشد مرد جدی و ترسناکی که روبهروم نشسته بود و به اسم یاکان میشناختنش همون امیرعلیه که یه روزی شوکا عاشقش بود!
من هنوز توی ناباوری بهسر میبردم و نفسم درنمیاومد. هیچوقت فکر نمیکردم روزی دوباره باهاش روبهرو بشم.
قرص رو خوردم و توی خودم جمع شدم.
دو روز بود که به خونه نرفته بودم، حتماً مامان تا الآن عالم و آدم رو خبر کرده بود.
نمیدونستم قرار بود چه بلایی سرم بیاد، ولی میدونستم اینجا موندن و برگشتن به خونه هردوش به طریقی میتونست نابودم کنه.
چشمهام رو بستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم. این بار زندگی برام چه خوابی دیده بود؟
نمیتونستم به چشمهاش نگاه کنم. بهقدری غم و حسرت داشت که ترس به جونم مینداخت.
چشم که میبستم خاطرات به مغزم هجوم میآوردن و کلافهم میکردن.
مقایسهی مردی که الان روبهروم بود و امیرعلی قدیم گیجم میکرد.
چهطور هنوز میتونست با اون ظاهر سرد مهربون نگاهم کنه؟ همهچیز توی وجودش تغییر کرده بود بهجز چشمهاش که انقدر بامحبت نگاهم میکردن!
از قبل چهارشونهتر شده بود. صورتش با ریش سن بالاتری نشون میداد و خطهای روی پیشونیش نشون از سختیهایی میداد که کشیده.
این مدت چی به سرش اومده بود؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۶
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.