انقدر توی خاطراتم گم و کمرنگ بود که اگه پیدام نمیکرد شاید هرگز به فکرش نمیافتادم. کاش هیچوقت دنبالم نمیگشت.
دلشوره و ترس همهی وجودم رو تصرف کرده بود. کاش همهی این اتفاقات خواب بود!
اون روزها همه رو مقصر اتفاقی که افتاده بود میدونستم. ذهنم قدرت تجزیهوتحلیل نداشت، تنها چیزی که میخواستم مرگ بود و تنها چیزی که بهدست آوردم نابودی قلب و خاطراتم بود!
من فقط با گذشتن میتونستم به زندگی ادامه بدم. بعد از یک سال که دورهی درمانم به پایان رسید به خونه برگشتم، ولی توی کالبد آدمی با گذشتهی سفید!
با صدای باز شدن در از فکر گذشته بیرون اومدم. نگاهم بهسمتش برگشت.
مانند هر بار چند ثانیه جلوی در ایستاد و بهم خیره شد. انگار نیاز داشت از وجودم مطمئن بشه.
– همه رو فرستادم برن… الان تنهاییم.
تنم لرز کرد، ولی چیزی نگفتم. مثل اینکه وقتش شده بود روزهایی که با تمام قوا ازشون فرار میکردم نبش قبر بشن.
– اونا کیان؟
کمی مکث کرد و در رو بست.
– نمیدونم… میشه گفت تنها دوستانم!
نفسم حبس شد.
– چهجوری باهاشون آشنا شدی؟ اونا خلافکارن؟
با قدمهای آروم بهسمتم اومد.
– چرا هیچوقت سراغم رو نگرفتی؟ چرا بهم زنگ نزدی؟ میدونی چند روز پشت در خونهتون منتظر یه خبر ازت نشستم؟
میدونی چهقدر دنبالت گشتم؟ تمام اطلاعاتت پاک شده بود. همه میگفتن شاید…
صداش لرزید.
– شاید مرده باشی، ولی من دست نکشیدم! پیدات کردم شوکا. میبینی؟
آروم گفتم: پیدام کردی که ازم بپرسی چرا؟
کنارم نشست و مستقیم بهم خیره شد.
نمیتونستم بیشتر از چند ثانیه به چشمهاش نگاه کنم.
– میتونی اینطور فکر کنی! انقدر بیوفایی توی وجودت هست که با کسی که پنج سال سوزوندیش همچین رفتاری بکنی، دختر ظالم؟
قلبم تیر کشید.
– میتونی اینطور فکر کنی!
یههو خیز برداشت و دو طرف بازوهام رو گرفت.
– با من اینجوری رفتار نکن، ظالم. اینطوری حرف نزن… جواب بده!
وحشتزده بازوهام رو عقب بردم و بلند نفس کشیدم.
توی ذهنم تکرار کردم… «آروم باش شوکا، چیزی نیست. فقط تا سه بشمار! یک، دو…»
به شمارهی سه نرسیده اشک به چشمهام هجوم آورد. لعنت بهش، اون سد این اشکهای منفور رو شکونده بود.
– این تو بودی که ولم کردی و رفتی!
فکش منقبض شد. برعکس امیرعلی، یاکان وقتی عصبی میشد چشمهاش مهربون نبود!
– حرف بزن شوکا… من الان از چیزی که فکرش رو بکنی دیوونهترم. باهام حرف بزن. من رو قانع کن به رفتنت، چرا؟
لبام لرزید.
– اون روز… بهت گفتم نرو. التماست کردم، ولی رفتی. بهخاطر چی، غرور یا ترس؟
نگاهش بین چشمهام لرزید. خواست چیزی بگه، ولی نذاشتم.
با صدایی محکم و عصبی ادامه دادم: هیسس، ساکت شو… بذار این گذشتهی گند و کثافت رو عق بزنم! حال هردومون بد میشه، ولی دیگه خفه نمیشم…
اشک از چشمهام بیرون ریخت. محکم دست روی صورتم کشیدم. ازشون متنفر بودم.
– روزی که قرار بود با رئیست بری مامان معصومه از رابطهی من و تو باخبر شد.
دستش رو عقب برد و با بیقراری نگاهم کرد.
– میخواست همهچیز رو به بابا بگه. من خیلی ترسیده بودم، نمیخواستم بابا ازم ناراحت بشه. تو که میدونی من چهقدر عاشقش بودم، نمیخواستم ناامیدش کنم. من فقط…
اشکهام شدت گرفت، علائمم دوباره داشت برمیگشت.
– گاهی به این فکر میکنم یعنی بابا تو آخرین لحظهی زندگیش از من ناامید بوده؟ کمتر از قبل دوسم داشته؟ من ناراحتش کرده بودم…؟ تو که نبودی آخه! من آخرین نگاهش رو دیدم. من خودم…
به هقهق افتادم. سیبک گلوش تکون خورد، چشمهاش قد یه دنیا غم داشت.
بازوهام رو آروم نوازش کرد.
– این فکرها چیه میکنی شوکا؟ بابات عاشقت بود. یادته همیشه به رابطهی بینتون حسودی میکردم؟ مطمئن باش هیچ لحظهای توی دنیا وجود نداشته که بابات کمتر از همیشه دوست داشته باشه.
کمی عقب کشیدم و بیتوجه به حرفهاش ادامه دادم: من اون روز از ترس به تو پناه آوردم. اومدم دنبالت، توی ماشین نشسته بودی. دیدم داری با اون دختره و باباش میری… دنبالت دویدم، ولی من رو ندیدی. اون روز خیلی گریه کردم، خیلی… من ترسیده بودم! وقتی برگشتم اون اتفاق وحشتناک افتاد. بابا داشت سوار ماشین میشد تا بیاد دنبال من. سر کوچه بودم، فقط یهکم مونده بود تا بهش برسم. باهم چشمتوچشم که شدیم ماشین رو استارت زد و یههو جلوی چشمهام…
حس کردم نفسم داره بند میآد. اولین بار بود انقدر واضح و با جزئیات همهچیز رو برای کسی تعریف میکردم.
سریع خم شد و یه لیوان آب به دستم داد.
رنگ صورتش پریده و حسابی هول کرده بود. چشمهاش قرمز بودن.
– آروم باش، انارم… آروم باش. یهکمی آب بخور و نفس عمیق بکش. چیزی نیست! میخوای جیغ بزنی؟ بریم… بریم توی فضای آزاد نفست بیاد؟
نگاهش کردم، با مظلومترین حالت ممکن.
– وقتی بههوش اومدم توی بیمارستان بودم و زیر تدابیر امنیتی شدید! کمکم همهچیز یادم اومد و من مردم… توی یه اغمای یهساله فرورفتم؛ کابوسی که تمومی نداشت! بعضی شبها انقدر جیغ میزدم و موهام رو میکشیدم که دستام رو به تخت میبستن. بوی غذا و سوختنی باعث میشد عق بزنم، چون بابام جلوی چشمام سوخته بود! میفهمی؟ سوخته بود!
بدون اینکه بدونم کی و چهجوری، به مرز منتقل شدیم و بهمون مدارک جدید دادن. یه سال با دارو و درمان و پاسکاری شدن بین دکتر و روانپزشک، توی بیهوشی و بیداری گذروندم!
نگاهم بهسمت دستم چرخید و آستین لباسم رو بالا زدم.
– این جای سوختگی رو میبینی؟
یادگاری از همون روزه، تنها چیزیه که از اون روز واسهم مونده.
نگاهش روی دستم ثابت موند. خواست دستش رو جلو بیاره، ولی پشیمون شد.
حالتش پریشون و بیقرار بود. اون حقش رو میخواست و من بهش میدادم.
سرم رو به دیوار تکیه دادم.
– بعد از یه سال کمکم مصرف داروهام کم شد و مغرم بهکار افتاد تو اون حالت گیج و ترسیدهم دنبال مقصر میگشتم. از همه متنفر بودم، خودم، مامانم، حتی تو!
نگاهش سریع بهسمتم چرخید. انگار منتظر بود انکارش کنم.
آب دهنم رو بهسختی قورت دادم و چشمهام رو بستم.
– منطقی نیست. من میدونستم بابا چند ساعت دیرتر یا زودتر بالاخره سوار اون ماشین میشه، استارت میزنه و اون ماشین منفجر میشه… ولی همیشه با خودم میگفتم اگه تو نمیرفتی و من سراغت نمیاومدم، اگه بابا مجبور نمیشد بیاد دنبال من شاید چند ساعت بیشتر میتونستم ببینمش، بغلش کنم، ببوسمش! اگه تکتک لحظات اون فاجعهی وحشتناک رو بهچشم نمیدیدم، اون بوی گوشت سوخته توی دماغم نمیپیچید و صدای انفجار به سرم آسیب نمیزد شاید ذرهذره از درون نمیمردم. شاید به جنون نمیرسیدم و اونهمه وقت زندگیم رو توی بیمارستان و تیمارستان نمیچرخیدم. شاید… چیزی از شوکا باقی میموند!
حتی صدای نفسهاشم قطع شده بود.
چشمهام بسته بودن و ذهنم به اون روزها برگشته بود. من تلخترین خاطرات زندگیم و هرچی رو که بهش ربط داشت دفن کرده بودم تا فقط بتونم کمی مثل یه آدم عادی و با روان سالم زندگی کنم، ولی…
– اینا نصف چیزایی که من کشیدمم نیست.
چشمهام رو باز کردم و با نگاهی پردرد و بیرمق به حال داغونش نگاه کردم.
– همهی این اگه و شایدها باعث شد از زندگی ببرم… هم گذشته رو فراموش کنم هم شوکا و هم عشقی که یه روزی تو قلبش داشت.
انتظار داشتم چیزی بگه، سرزنشم کنه، داد بزنه و حتی حالش ازم بههم بخوره؛ کاری که همه میکردن!
ولی چیزی نگفت، توی سکوت بهم خیره شد. نگاهش حرف داشت، انقدر سنگین بود که نفسم رو بند آورد.
بیحرف ازجا بلند شد و بهسمت پنجرهی کوچیک اتاق رفت. بازش کرد و روی صندلی نشست.
نیمرخش بهطرف من بود و نگاهم نمیکرد.
دست توی جیب شلوارش فروبرد و سیگار و فندکی با طرح بال فرشته بیرون کشید.
چشمهام از اشک تار بود، ولی پشت این اشکها هم درد توی تنش و خم شدن کمرش رو حس میکردم.
این مرد واقعاً عاشق بود؟ چرا من رو از یاد نبرده بود؟
سیگار رو روی لبش گذاشت و فندک زد.
تا وقتی سیگارش تموم بشه نیمنگاهی هم بهم ننداخت، ولی نگاه من به نیمرخ آروم و سردش بود.
سیگار دوم رو که روشن کرد رو بهم چرخید.
– به چی نگاه میکنی، انار؟
لبهام رو بههم فشار دادم. هنوز اینجوری صدام میزد، خوشآواترین نوایی که توی زندگیم شنیدم!
– میدونی شوکا، تو برای من مثل استخون لای یه زخمی! تیر میکشی، زجرم میدی، ولی… من دیوونهم، دیوونهم که عاشق این استخون لای زخم شدم! تکتک روزایی که رفتی رو با پشیمونی و حسرت گذروندم! حسرت اینکه چرا هیچوقت نبوسیدمت!
پشیمونی از اینکه چرا بهاندازهی کافی بغلت نکردم. چرا انقدر تنت رو به خودم عادت ندادم که با هم یکی بشیم؟! انقدر عاشقت نکردم که رفتن واسهت تابو بشه… انقدر پایبندت نکردم که با شکستن قَسَمِت یه تیکه از وجودت پیش من جا بمونه! حسرت، حسرت، حسرت…
این تنها حال اون روزهای من بود و امروز که پیدات کردم ازم انتظار داری اجازه بدم تکتک این حسرتها روی دلم بمونه؟
چشمهاش رو بست و آروم زمزمه کرد: آخ دخترک ظالم… آخ!
تن من، روح من، قلب من شکسته و پر از درد بود. هر کلمهای که اون بهزبون میآورد مثل تازیانه روی زخمهام مینشست و دردم رو بیشتر میکرد.
ظالم اون بود که من رو لحظهبهلحظه به کابوسهام نزدیکتر میکرد و حتی خبر نداشت چی به سرم اومده!
نمیدونم چرا نفسم بند نیومد و حالم بد نشد، انگار نیاز داشتم همهش رو بیرون بریزم تا کمی آروم بشم.
– من برای چی اینجام؟ دراصل باید بپرسم دختری که قرار بود جای من باشه قرار بود واسهتون چه کاری انجام بده؟
سیگار رو از پنجره بیرون انداخت و جدی نگاهم کرد.
– باید یه ساک پر از هروئین رو از گمرک عبور میداد.
نفسم حبس شد.
– چی؟!
نگاهش تغییری نکرد.
– بخش مهمش این نیست. هروئینا به ما ارتباطی نداره، مدارک توی ساک برام مهمه!
لبهام ازهم باز موند.
– تو… داری چیکار میکنی؟ تبدیل به چی شدی؟ میفهمی چی از دهنت بیرون میآد؟
چشمهاش رو ریز کرد. چهقدر برعکس قبل، سرد بهنظر میرسید.
– خاکی که شکفته میشه تا ازش گیاهی بیرون بزنه. پوستی که بریده میشه تا ازش خون بیرون بزنه. قفسهی سینهای که شکافته میشه تا ازش قلبی بیرون بیاد… خاک منم، پوست منم، قفسهی سینه منم و تمام چیزی که از من گریزونه تویی… خاک بدون گیاه بیخاصیت میشه. پوست بدون خون سرد میشه. سینهی بدون قلب میمیره… و من بدون تو چی شدم، شوکا؟
تنم یخ زده بود و بیحرکت بودم. امیرعلی پاک و سادهای که نگاهش بهشت رو برام تداعی میکرد بدون من چی شده بود؟
– نمیتونی من رو مقصر همهچیز بدونی… نمیتونی. این تو بودی که به خواست خودت وارد اون گروه شدی. یادته؟ نمیتونی یه درد و عذاب دیگه رو به قلبم اضافه کنی!
ازجا بلند شد و با قدمهای بلند بهسمتم اومد.
خم شد و عصبی توی صورتم غرید: تو هم از هیچی خبر نداری، شوکا. همونطورکه من تا امروز از بلایی که سرت اومد خبر نداشتم. نمیتونی خودت رو از این بازی بیرون بکشی! من… من فقط یه بار اشتباه کردم، این تاوانم نبود!
به چشمهای ناآرومش خیره شدم، یه لحظه هم ثبات نداشت.
اون پنج سال عاشق یه خیال واهی بود، یه آدم مرده و توی یه روز همهی باورهاش فرو ریخته بود.
صدام آروم بود، نمیدونستم ممکنه چه عکسالعملی نشون بده. زیادی برام غریبه بود.
– شاید یه اشتباه تو رو نابود نکنه، ولی واکنشی که نسبت به اون اشتباه انجام میدی سرنوشتت رو تعیین میکنه! این تو بودی که با ادامه دادن به اون راه، خودت رو به این نقطه رسوندی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴.۴ / ۵. شمارش آرا ۸
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ایول باز خوبه حرف زدن