از مامان معصومی که انقدر مظلوم و بیصدا بود.
از آقاجون و خاله که انگار تمام عمرشون از من بابت تلف کردن زندگی مامان معصوم کینه داشتن…
بیشتر از همه از بهرامی که داییم بود، بعداز مرگ بابا علیرضا تنها مرد زندگیم بود و بهش تکیه میکردم و اون بهچشم دیگهای نگاهم میکرد.
نمیدونستم کجا میرم. راه خیابون رو پیش گرفته بودم و پیاده و تنها قدم میزدم.
حتی اشکهامم بند اومده بود، ولی سنگین نفس میکشیدم.
یعنی تمام وقتهایی که بغلش میکردم و میبوسیدمش… پیشونیم رو که میبوسید فکر میکردم بابا کنارمه، اون به فکر…
چشمهام رو بستم و با نفرت سرم رو تکون دادم، حالت تهوع داشتم.
اون دیگه چهجور آدمی بود… بعداز مرگ بابا چهقدر منتظر این موقعیت بود تا دختر بیکسوکارش رو برای خودش کنه!
احساس میکردم بهم خیانت شده. از اعتمادم سوءاستفاده شده بود و این یکی دیگه از ضربههای زنگیم بود که قرار نبود هضمش کنم!
روی صندلی کنار پارک نشستم و دست توی کیفم کردم.
سیگاری از توش بیرون کشیدم و به خیابون خلوت و خیس خیره شدم.
نگاهم روی نم بارونی بود که لحظهبهلحظه همهجا رو خیس میکرد، ولی فکرم به گذشته برگشته بود.
درست چهارسال پیش بود! شبا کابوس میدیدم، کابوس سوختن بابا…
جیغ میزدم و پرخاش میکردم. همهی وسایل خونه رو میشکوندم و توی خواب خودم رو به درودیوار میکوبیدم.
همه از دستم خسته شده بودن، حتی مامان معصوم!
یکی از همون شبا صدای داد و بیداد خاله و آقاجون بلند شد.
«تا کی میخوای به پای این پدر و دختر بسوزی؟ گفتم زنش نشو، بچه داره. گفتی عیبی نداره، من عاشقشم… گفتم اون فقط برای این ازت خواستگاری کرد که بچهش رو بزرگ کنی. گفتی عیبی نداره نرمش میکنم! آخرش چی شد، نرم شد؟
نه، همهی فکرش پیش زنی بود که سر زا رفت. تو موندی و دردسر بچهای که از خونت نیست! همهی عمرت استرس کشیدی یهوقت بلایی سرش نیاد که پیش علیرضا شرمنده بشی. الان که اون رفته باز زحمت این بچه نیمهجون افتاده گردن تو!»
سیگار رو روی لبم گذاشتم و سرفهای کردم.
ضربهای که حرفهاشون بهم زد از مرگ بدتر بود.
مامان معصومه مادر واقعی من نبود و بابا فقط برای این باهاش ازدواج کرده بود که من رو بزرگ کنه!
اون شب همهشون فهمیدن من حرفهاشون رو شنیدم، ولی عکسالعملی نشون ندادن.
ضربه انقدر کاری بود که روزبهروز حالم بدتر شد.
شوک پشت شوک، حمله پشت حمله…. تا روزی که جرئت کردم از مامان معصوم راجعبه مادر واقعیم بپرسم!
اسمش رعنا بود! عکس قدیمیش رو کنار بابا بهم نشون داد، عکسی که بابا شبا یواشکی دور از چشم مامان معصوم بهش نگاه میکرد و فکر میکرد که نمیفهمه، ولی اون میفهمید و دلش خون میشد.
حس میکردم بابا به مامان معصوم ظلم کرده، اون واقعاً عاشقش بود.
چشمهام شبیه مامانم بود نه مادربزرگی که هیچوقت ندیده بودمش!
اسمم رو مامانم توی دورهی حاملگیش انتخاب کرده بود. خودش شمالی بود و عاشق اسم شوکا…!
برای اولین بار که عکسش رو، لبخندش رو کنار بابا علیرضا دیدم قلبم لرزید.
تا اون لحظه نمیخواستم باور کنم مامان معصوم مادر واقعیم نیست و همهش انکارش میکردم.
فکر کردن به اینکه دیگه نه پدری دارم و نه مادری، ذرهذره من رو از درون نابود کرد.
طی دو سال تنهاترین آدم این شهر شده بودم.
حس سربار بودن و نگاههای سنگین خاله و آقاجون نفسم رو بند میآورد، ولی خفهخون گرفته بودم، چون بهاندازهی تکتک شبهایی که مثل دیوونهها رفتار میکردم و اونها بالای سرم بودن تا آروم بشم بهشون مدیون بودم!
این روزها انگار این احساس دین هم کمرنگ شده و به سیم آخر زده بودم.
کی فکرش رو میکرد سرگذشت دختر دردونهی سرهنگ شایسته بشه این؟
نگاهی به سیگار توی دستم انداختم و آهی کشیدم.
«با رفتنت یه تیکه از وجودم رو با خودت بردی، بابا. همونجایی از قلبم که من رو تبدیل به یه دختر مهربون و سرزنده کرده بود. الان دیگه هیچی از شوکای سابق نمونده!»
هوا داشت تاریک میشد. اشکهام هم مثل تنم خشک شده بودن.
با شنیدن صدای زنگ گوشیم نگاهم بهسمتش چرخید.
با دیدن اسم دایی بهرام صورتم از نفرت توی هم رفت.
رد تماس دادم و اسمش رو از مخاطبینم حذف کردم.
قلبم شکسته بود، دیگه حتی به چشمهام هم نمیتونستم اعتماد کنم!
ناخودآگاه فکرم بهسمت امیرعلی کشیده شد.
شاید من دارم تقاص دلی رو که شکوندم پس میدم! تقاص اون حرفهای زهرداری که به مردی که پنج سال بهپام موند زدم…
شاید نفرینم کرده بود که سالهاست روی خوش ندیدهم… میگن دلهای شکسته به خدا نزدیکتره و امیرعلی دلشکستهترین بود!
…..
اگه واستون سوال شد که یهو ماجرا به کجا رفت باید بگم که من هیچوقت توی رمان داستانی رو از روی هوا و بی مورد سرهم نمی کنم همیشه از قبل برای مخاطب نشونه هایی می ذارم مثل اوایل رمان که حالا چندباری گفتم دقت کنید به خوندنش… معصومه خانوم همیشه جوری رفتار می کرد و استرس داشت که انگار شوکا دستش امانته… اسم شوکا شمالیه در صورتیکه معصومه خانوم و پدرش شمالی نیستن و در اصل مادرش رعنا که اصلیتش شمالیه این اسم رو واسش گذاشته.
شوکا شبیه پدر و مادرش نیست بهش گفتن شبیه مادربزرگیه که هیچوقت ندیدتش که دروغ بوده در اصل شوکا شبیه مادر واقعیشه و در آخر رفتار تعصبی و مالکانه بهرام روی شوکا که نشون از عشقش بوده!
(جا داره اینجا یه اشاره ای هم بکنم وقتی تو یه نفر رو به عنوان محرم تنت قبول کردی و سال ها به عنوان عمو، دایی، پدر واقعی و… باهاش زندگی کردی نمی تونی حسی جز این بهشون داشته باشی درصورت ابراز این نوع علاقه تنها حسی که بهت دست میده تنفره!)
ولی من دل نشکوندم، فقط حقیقت رو بهش گفتم!
اون دلش میخواست توی یه دروغ شیرین دستوپا بزنه؟
من با یه قلب مرده، قلبی که نمیتپه نمیتونستم کسی رو دوست داشته باشم… اصلاً کی میتونه؟
شب شده بود و نگاه مردم عجیب. ازجا بلند شدم و درحالیکه از سرما میلرزیدم شروعبه راه رفتن کردم.
آدمی که تو خونهی خودش غریبترین باشه خیابون واسهش میشه مکان امن. ایکاش جایی رو برای رفتن داشتم.
گوشیم رو در آوردم و با مکث شمارهی عمو رو گرفتم.
طول کشید تا جواب بده.
– جانِ عمو، آهو؟
وسط بغض با شنیدن صدایی که بیشباهت به صدای بابا نبود لبخند زدم.
از اون طرف خط حسابی سروصدا میاومد.
– سلام عمو جان. کجایی؟ مزاحم که نشدم؟
آروم خندید.
– مراحمی دخترم. اومدیم کیش مسافرت. این همسایهمون یه دختر داره بهزور میخواد بند من کنه، مهدی هی بهم حسودی میکنه. من نمیدونم چرا جوونای این زمونه اینجوری شدهن، نمیتونن خوشبختی آدم رو ببینن!
لبخندم تلخ شد. رفته بودن مسافرت، چیزی که خیلی وقت بود تجربهش نکرده بودم. یهکمی بهشون حسودیم شد!
من هیچ حقی نداشتم این خوشحالی رو ازشون بگیرم. عمو خودش بهاندازهی کافی مشکل داشت.
دلم نمیخواست غم من هم روی شونههاش سنگینی کنه و این مسافرت زهرش بشه. این مشکلات زندگی من بود و باید بهجای قایم شدن پشت بقیه، باهاشون روبهرو میشدم.
بغضم رو بهسختی قورت دادم.
– خوش بگذره عمو. زنگ زده بودم حالتون رو بپرسم، خدا رو شکر که خوبید. من منتظرم از کیش واسهم زنعمو سوغاتی بیارید…ا
صدای خندهش بلند شد.
– دخترهی جلب… تو حالت خوبه، عمو جان؟ همهچیز امن و امانه؟
چشم بستم و بهطور خودکار دروغ گفتم.
«همهچیز خوبه… همهجا امن و آرومه.
بهجز دل من!»
– خدا رو شکر. با مادرت راجعبه اومدن به تهران حرف زدی؟
بیحواس جواب دادم: نه، این چند وقت یهکمی سرم شلوغ بود، وقت نشد. حالا میگم بهش.
– من و مهدی دلمون خیلی واسهت تنگ شده.
– منم همینطور. انشالله بهزودی همدیگه رو میبینیم… من برم دیگه، عمو. مزاحم نشم.
سریع گفت: قربونت بره عمو. مراحمی. هیچی مثل حرف زدن با تو من رو سرحال نمیآره.
آه بیصدایی کشیدم.
– مراقب خودتون باشید. به مهدی سلام من رو برسونید. خدانگهدار.
با قطع کردن تماس سر جام ایستادم و نگاهی به اطراف انداختم. نمیدونستم کجام.
دلم نمیخواست برگردم خونه، ولی مجبور بودم؛ جایی برای رفتن نداشتم!
مسیر اومده رو برگشتم و پیاده راه خونه رو درپیش گرفتم.
آروم راه میرفتم تا دیرتر به خونه برسم.
یاد روزی افتادم که از خونهی امیرعلی برمیگشتم.
هوا همینجوری سرد بود. همینجوری تنها بودم و میلرزیدم.
همینجوری پر از ترس و دلشوره بودم و دلم نمیخواست برگردم…
همینجوری کسی نبود تا بهش تکیه کنم و گرمم کنه، حتی امیرعلی!
آهی کشیدم و نگاهی به آسمون انداختم.
اون برگشته بود، ولی دوباره توی بدترین روز زندگیم کنارم نبود. دوباره نه نشونی ازش داشتم و نه شمارهای….
دوباره باید تلخترین روزهای زندگیم رو تنها میگذروندم.
امید و دلگرمیای به بودنش نداشتم. این تن یخزده خیلی وقت بود نیاز به گرمای کسی نداشت، ولی شوکای مردهی تو قلبم هنوز اون بیمعرفت رو صدا میزد…
بازهم من تن به غربت دادم و اون نبود!
رفتنش یه درد بود و برگشتنش هزار درد.
میگفت اومده تیمار کنه، ولی زخم روی این درد قدیمی گذاشت و دوباره رفت!
به در خونه که رسیدم نفس لرزونم رو بیرون دادم.
از وقتی امیرعلی اومده بود ضعیف شدم.
زود اشک میریختم و دلم میشکست. انگار وجود اون، نقاب بیتفاوتی روی چهرهم رو شکسته بود.
با خودم کلید نبرده بودم، برای همین مجبور شدم زنگ بزنم.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که صدای نگران مامان معصوم توی گوشم پیچید.
– شوکا، تویی مادر؟ بیا تو دخترم. کجا بودی، دلم هزار راه رفت.
غمی بهاندازهی یه کوه روی دلم سنگینی میکرد. انقدر ازش دلگیر بودم که آرزو میکردم کاش از عمو میخواستم از دادگاه حکم بگیره و من رو با خودش ببره.
در رو باز کردم و وارد خونه شدم. با دیدن آقاجون که کنار خاله و مامان و بهرام نشسته بود نفسم تو سینه حبس شد.
– کجا بودی تا این وقت شب؟
صدای بلند بهرام هم باعث نشد بهسمتش برگردم.
دلم نمیخواست ببینمش.
– نشنیدی داییت چی گفت؟ کجا بودی دختر؟
نگاهم رو مستقیم به آقاجون دوختم.
– اون دایی من نیست! بیرون بودم، تو خیابون… جایی که شما نباشید.
گره اخمهاش محکمتر شد.
– درست حرف بزن، دختر! درضمن بهرام هنوز داییته، اون مزخرفاتی که بهزبون آورد…
بهرام توی حرفش پرید.
– مزخرف نبود، من پای همهی حرفام هستم!
صورتم درهم شد. صدای آقاجون بالا رفت.
– دهنت رو ببند، بهرام! میخوای بعداز اینهمه سال آبرومون رو ببری؟
– چه آبرویی، آقاجون؟ من بهخاطر همین آبرو تمام این سالها خفهخون گرفتم و گذاشتم هر کاری میخواد بکنه. اگه از همون اول میذاشتید حرف دلم رو بزنم کار به اینجاها نمیرسید. شوکا…
تو حرفش پریدم، حسابی جوش آورده بودم.
– منظورت از همون اول چیه؟ بعداز مرگ بابام؟ تو دیگه چهجور آدمی هستی! روت میشه تو صورتم نگاه کنی؟ این بحثا رو هم جمع کنید ببرید خونهی خودتون. اینجا جای حرمت شکوندن نیست!
همینکه بهسمت اتاقم رفتم صدای آقاجون بلند شد.
– میریم خونه، ولی همه باهم…! وسایلت رو جمع کن، بهزودی راه میافتیم. تا قبل از رفتن حق نداری پات رو از این خونه بیرون بذاری. معصومه، اکرم، درو روش قفل میکنید!
همهی تنم خشک شد. دوباره میخواستن من رو توی قفس زندونی کنن!
اگه باهاشون میرفتم عاقبتم چی میشد؟ زندونی شدن توی خونه؟
جواب دادن به خواستگاری پسر حاج محمود یا ازدواج با بهرام؟
از شدت فشار حالت تهوع گرفتم. بیحرف بهسمت اتاق دویدم و در رو قفل کردم.
با حرف زدن هیچی درست نمیشد. اونا از قبل تصمیمشون رو گرفته بودن و نظر من هیچ اهمیتی نداشت.
گرفته و پر از ترس روی زمین نشستم و به عکس بابا نگاه کردم.
«از همیشه بیپناهترم. امونم بده بابا، امونم بده!»
تنم از سرما درد میکرد، ولی درد قلبم بیشتر بود.
هیچ طنابی برای چنگ زدن باقی نمونده بود و باید خودم رو به جریان رودخونه میسپردم.
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو دور بدن یخزدهم پیچیدم.
نگاهم به صفحهی گوشی خشک شد. نه پیامی بود و نه زنگی.
حتی اون مرد هم برخلاف حرفاش بعداز رفتنش هیچ نشونیای نذاشته بود. توی جهنمی که واسهم ساخته بود تنهام گذاشت و رفت.
نه شمارهای ازش بود و نه آدرسی. انگار که هیچوقت نیومده بود… همهش یه کابوس چندروزه بود. کابوسی که من توی بیداری تقاصش رو پس میدادم!
عکس بابا رو از روی میز برداشتم و به چشمهای مهربونش خیره شدم.
«تو بهم بگو چیکار کنم بابا؟ اولش واسه ازدست دادنت ضجه زدم و خودم رو به درودیوار کوبیدم، ولی ببین الان چهقدر آروم شدهم.
میگن دردای بزرگ آدم رو به سکوت وادار میکنن. هر روزی که میگذره درد نبودت برام بزرگتر میشه و من رو به ساکتترین آدم دنیا تبدیل میکنه!
هیچوقت نگاه آخرت رو یادم نمیره، انگار پر از گله بود.
اون نگاه تا مدتها کابوسم بود. اون چشمها جلوم خاکستر شده بودن و من برای دوباره دیدنش داشتم جون میدادم.
چرا حتی یه بار هم به خوابم نیومدی؟
چون دختر بدی شدم؟»
دستم رو روی صورتش کشیدم و اجازه دادم اشک از گوشهی چشمهام سر بخوره.
«بابا، زشت نیست تنها یادگارم از تو جای یه زخم روی دستام باشه؟ هنوز جونم میسوزه، قلبم درد میکنه، بابا… دیدی باهام چیکار کردن؟
کاش کمی بیشتر مامان معصومه رو دوست داشتی…
اصلاً حرفای مردی که اسم دایی رو برام یدک میکشید به گوشت خورد؟»
دستم رو محکم جلوی دهنم گرفتم و هق زدم.
«تو هم مثل من بغض کردی و ترسیدی، بابا؟
کاش فقط یه بار دیگه من رو توی آغوشت پناه بدی.
بعداز تو شکسته و مغموم شدم، مثل پیرزن هشتادسالهای که همهی عزیزاش قبل از اون مردن و بعداز به دوش کشیدن یه دنیا غم، منتظر مرگ نشسته.
شبهایی که قرار نبود بگذرن بدون تو گذشت، ولی من تو اون شبها بیکفن دفن شدم، بابا…
نذار خاک بریزن روم، امونم بده بابا…
امونم بده که بعداز تو هیچ پشتوپناهی ندارم.»
چشمهام از شدت گریه میسوخت و جون بیدار موندن نداشتم. بدنم از ضعف و سرما ضعیف شده بود.
نمیدونم چهقدر به عکس بابا خیره موندم و توی خواب و بیداری باهاش حرف زدم که پلکهای سنگینم رویهم افتاد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۶
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا زود زود پارت بذار 🥺
بچگک