رمان یاکان پارت 71 - رمان دونی

 

 

راشد کنار من ایستاده بود و ندا خودش رو به امیر

علی رسونده بود ولی نوید همچنان بالای پله ها رو به

روی شبنم و استادی که اسلحه به دست تهدیدش می

کرد ایستاده بود.

لرزش بدن شبنم از همین جا به وضوح حس می شد

هیچکس انتظار چنین موقعیتی رو نداشت.

با دخالت امیر علی انگار اوضاع پیچیده تر و ترسناک

تر شده بود.

امیر علی سری واسه ش بالا انداخت.

_بهت که گفتم اومدم افرادم رو از اینجا ببرم و

منظورم همه شونه استاد.

اسلحه رو از روی سر نوید بکش کنار تا نگفتم افرادم

خاک عمارتت رو به توبره بکشن!

می دونی که می دونم اینجا کسی رو واسه دفاع از

خودت نداری.

چشمام گرد شد، پس به نظرش این همه آدم هیچ

بودن؟

 

 

 

صدای استاد بلند شد.

_میگن نباید فوت آخر کوزه گری رو یاد شاگرد داد!

از نقطه ضعف خودم، خودم رو میزنی آفرین… آفرین

یاکان گرگ شدی!

امیر علی بدون این که حتی نیم نگاهی به چهره ی یخ

زده م بندازه از جلوم گذشت و به سمت استاد به راه

افتاد.

_تازه شدم مثل خودت استاد درد داره وقتی دست می

ذارن روی نقطه ضعفت مگه نه؟

استاد جا خورده نگاهش کرد.

می دونستم منظورش بلایی بود که استاد سر من آورد

تا تحریکش کنه مرید رو نابود کنه.

با یادآوریش قلبم فشرده شد.

 

 

 

استاد سرش رو به دو طرف تکون داد و اسلحه ش

رو پایین کشید.

_مواظب باش یاکان چوب خطت داره پر میشه.

چند لحظه مکث کرد و نگاهی به مردی که کنار امیر

علی ایستاده بود انداخت.

_فرامرز!

انتظار نداشتم امروز اینجا و تو چنین موقعیتی ببینمت.

انگار مرید راست می گفت کم کم داری به سگ دست

آموز یاکان تبدیل میشی.

مردی که تازه فهمیده بودم همون فرامرز معروفه تک

خنده ای کرد.

_داری ناراحتم می کنی استاد… می دونی که من بنده

ی پولم.

از جنگ و خونریزی هم بدم نمیاد چون باعث میشه

پول بیشتری بره تو حسابم پس قبل از این که اشتباهی

به افرادم دستور حمله بدم این بچه رو ول کن و به

افرادت بگو راه رو واسه مون باز کنن.

 

 

 

نوید برگشت و با همون صورت سرخ و پر اخم

نگاهش کرد.

نفسی که توی سینه م حبس شده بود رو با صدا بیرون

فرستادم.

متوجه نبودم تموم این دقایق از شدت اضطراب همه

ی بدنم منقبض مونده بود.

استاد نگاهی به نوید انداخت.

_گورت رو گم می کنی ولی بدون دختر من!

هفته ی بعد نامزدیشه نمی خوام خللی توی کارم پیش

بیاد یا سرکان بیگ دچار سوتفاهم بشه.

نوید با فکی منقبض به سمتش خیز برداشت.

_د بی شرف تو…

قبل از این که قدم دوم رو برداره امیر علی و فرامرز

محکم از پشت گرفتنش.

امیر علی ضربه ای به شونه ش کوبید و به سمت پله

ها هلش داد.

_راه بیفت حرف اضافی نزن نوید.

 

 

 

خواست چیزی بگه که فرامرز فشاری به بازوش

آورد و با خودش به سمت پایین کشیدش.

_به اندازه ی کافی گند زدی فعلا تمومش کن!

صورت نوید از شدت فشار روش سرخ شده بود و

رگ های شقیقه ش بیرون زده بود.

به هدف رسیدیم ولی تاوان بدی هم به خاطرش دادیم.

امیر علی دست روی شونه ی نوید گذاشت و همون

طور که با قدم های بلند از کنارمون رد می شد غرید:

ایستادید چی رو نگاه می کنید؟

راه بیفتید!

لحنش انقدر عصبی و ترسناک بود که همه بی هیچ

حرفی دنبالش به راه افتادیم.

ندا فشار آرومی به بازوم آورد که به سمتش برگشتم.

با رنگی پریده توی صورتم لب زد: بیچاره مون می

کنه!

 

 

 

لبم رو محکم گاز گرفتم، دستام سرد شده بود.

_بخدا فکر نمی کردم این جوری بشه گفتم میاد دوتا

داد و بیداد می کنه صدای دعواشون که به گوش استاد

رسید دستش رو می گیریم و می ریم.

آروم گفت: گفتم که نوید کله خر تر از این حرفاست،

یاکان روزگارمون رو سیاه می کنه.

سرم رو پایین انداختم.

می دونستم بیشتر عصبانیت امیر علی به خاطر منه و

همین بیشتر باعث اضطرابم بود.

چندتا نفس عمیق کشیدم تا کمی آروم بشم.

من و ندا و راشد پشت نشستیم و نوید جلو.

امیر علی پشت فرمون نشست و به فرامرز اشاره زد

با ماشینی که توی حیاط پارک شده بود بیاد.

صورت جدی و درهم امیر علی باعث شده بود صدای

هیچکدوممون در نیاد.

 

 

 

 

بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت زجر آور صدای

راشد بلند شد.

_یاکان ما…

_نمی خوای صدای هیچکدومتون رو بشنوم وقتی

رسیدیم خونه به حسابتون می رسم!

صدای سرد و سنگینش باعث شد فضای ماشین دچار

خفقان بشه.

ندا توی صندلی جمع شد و من شروع به بازی با

انگشت هام کردم.

از ته قلبم اشتباهمون رو قبول داشتم ولی خب انتظار

این حجم از عصبانیت رو ازش نداشتم.

ماشین رو پارک کرد و همه با هم پیاده شدیم.

همین که وارد ساختمون شدیم راشد گفت: من می رم

واحد خودم کار…

_همه می ریم بالا می خوام باهاتون حرف بزنم.

با سرهایی پایین افتاده وارد آسانسور شدیم.

 

زیر چشمی نگاهش کردم.

از وقتی وارد خونه ی استاد شده بود حتی یه نگاه هم

بهم ننداخته بود و این به طرز عجیبی برام آزار دهنده

بود.

امیر علی توی هیچ دوره ای از زندگیمون هیچوقت

منو نادیده نمی گرفت.

همین که وارد خونه شدیم کنار ندا روی مبل نشستم و

به امیر علی که وسط سالن کلافه راه می رفت نگاه

کردم.

بعد از چند لحظه سیگاری از جیبش بیرون کشید و با

فندک نفره ای طرح داری روشنش کرد.

سکوتش بیشتر به جون آدم دلهره مینداخت.

بعد از گرفتن اولین کام از سیگار بالاخره صداش در

اومد.

_چرا بهم اطلاع ندادید دارید می رید به اون خراب

شده؟

صداش آروم ولی پرهشدار بود.

 

 

 

نوید انقدر توی حال خودش بود که نمی فهمید امیر

علی چی داره میگه و ندا و راشد هم سکوت کرده

بودن.

یهو صداش بلند شد.

_ با شمام…

هول زده لب هام رو به هم فشردم.

_من… من بهت پیام دادم داریم می ریم خونه ی استاد

دنبال شبنم!

بالاخره نگاهش به سمتم برگشت.

از حرف زدنم پشیمون شدم. حتی یه ذره نرمش توی

نگاهش نبود.

_ ِکی؟ وقتی تصمیم گرفتید راه بیفتید تا سرتون رو به

باد بدید؟

می دونی وقتی پیام رو دیدم چه قدر بهت زنگ زدم؟

توی راه چند بار نزدیک بود تصادف کنم تا خودم رو

بهتون برسونم؟

اخم هام رو توی هم کشیدم.

 

 

 

_ما فکر نمی کردیم قراره…

پرید تو حرفم.

_اگه فقط تعداد افرادش بیشتر بود و جراتش رو داشت

همونجا تک تکتون رو گروگان می گرفت و این

گروه رو از ریشه می سوزوند!

با شما بعدا حرف دارم شوکا خانوم فعلا طرف حسابم

این سه تا زبون نفهمن!

عذاب وجدان داشتم. باعث همه ی این اتفاقات من

بودم!

شما

به سمت اون سه نفر برگشت و بهشون توپید: ِد

عقل تو سرتون نیست تک و تنها دست این دختر رو

می گیرید راه میفتید می رید عمارت استادی که الان

خون منو بخوره سیر نمیشه؟

دوباره صداش بالا رفت.

_این بچه چیزی حالیش نیست نمی دونه استاد کیه و

چه بلایی می تونه سرمون بیاره شما سه تو می برید

نقطه ضعف منو دو دستی تقدیمش می کنید؟

 

 

 

اگه دیر تر می رسیدم و اون بی شرف بلایی سر نوید

میاورد و شما سه تا رو گروگان می گرفت می

خواستید چه غلطی کنید ها؟

 

راشد با ناراحتی دستاش رو بالا برد.

_من از همه چیز بی خبرم یاک اومدم دم خونه دیدم

دارن میرن فقط رفتم که هواشون رو داشته باشم

همین.

ندا ضربه ای به پهلوش کوبید.

_آدم فروش!

آهی کشید و ادامه داد: باشه یاکان قبول دارم اشتباه از

ما بود ریسک کردیم ولی قسم می خورم قرار نبود

این اتفاق ها پیش بیاد فقط کمی بد شانسی آوردیم، می

دونی که نوید وقتی میزنه به سرش چیزی حالیش

نیست.

 

 

 

به سمت نوید رفت و خواست چیزی بهش بگه که

سریع دخالت کردم.

نمی خواستم حالش بدتر از اینی که هست بشه!

_تقصیر منه امیر علی من بهشون گفتم بریم. خواستن

بهت اطلاع بدن ولی گفتم سرت شلوغه چیز مهمی

نیست خودمون بهش رسیدگی می کنیم به خدا فکر

نمی کردیم این جوری بشه.

انگشت اشاره ش رو به سمتم گرفت.

_گفتم حساب شما میمونه واسه بعد شوکا خانوم،

صدبار بهت گفتم توی این مسائل دخالت نکن همه

چیز رو بسپار به خودم واسه چی سرخود تصمیم می

گیری و بقیه رو هم با خودت همراه می کنی؟

فکر کردی این کارا بچه بازیه؟

کمی بهم برخورد. از جا بلند شدم و رو به روش

ایستادم.

_صدات رو بیار پایین امیر علی حالا که اتفاقی نیفتاده

چرا الکی بزرگش می کنی؟

 

 

 

پیشونیش کمی سرخ شد.

_برو بالا شوکا.

کمی مکث کردم و لب هام رو به هم فشردم، اولین بار

بود باهام اینجوری حرف میزد.

با ناراحتی نگاهش کردم.

عصبانی تر اونی بود که فکرش رو می کردم.

بالاخره صدای نوید در اومد.

_بس کن یاکان متوجه باش داری سر کی داد میزنی،

حالا که اتفاقی نیفتاده قضیه رو خاتمه بده تا ناراحتی

پیش نیومده در اصل همه چیز تقصیر من بود.

با شنیدن صدای گرفته نوید همه سکوت کردیم.

زیر چشمی نگاهش کردم.

سرش رو توی دست هاش گرفته بود و چشم هاش رو

بسته بود.

یه لحظه دلم برای صورت رنگ پریده اش سوخت.

حس می کردم برای امروز واقعا بسشه.

 

 

 

امیر علی بی حرف بهش نگاه کرد بعد از چند لحظه

اشاره ای بهمون زد.

_برید بیرون می خوام با نوید تنها حرف بزنم.

نگاهی به ندا و راشد انداختم که بی حرف از جا بلند

شدن.

با نگرانی نگاهش کردم.

ندا دستم رو گرفت و اشاره ای بهم زد.

_بریم شوکا بهتره تو کارشون دخالت نکنیم اینا می

دونن چه جوری باید با هم کنار بیان.

آهی کشیدم و کنارش به سمت در راه افتادم.

راشد به خونه ش رفت و من و ندا هم رفتیم واحد

خودمون.

همین که روی مبل نشستم ندا به آرومی گفت: از

دستش ناراحت نباش شوکا دیدی که از نگرانی داشت

پس می افتاد دست خودش نیست زیادی روت

حساسه…

 

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: از طرفی هم اگه به

موقع نمی رسید معلوم نبود چه بلایی سر ما میومد

عصبانیتش از سر نگرانیشه ما هم حماقت کردیم.

آهی کشیدم و زانوهام رو بغل کردم.

_با رفتاری که ازش دیدم فکر نکنم حالا حالاها کوتاه

بیاد… اولین بار بود این جوری سرم داد میزد. اون هم

جلوی بقیه.

 

روی مبل نشست و دست روی شونه م گذاشت.

_یه کمی کوتاه بیا شوکا وضعیتش رو که می بینی از

همه طرف فشار روشه اتفاق امروز دیگه واسه ش

زیادی بود.

سری تکون دادم و چیزی نگفتم.

ناراحت بودم ولی خب می دونستم حق با اونه.

 

 

 

داشتم به عکس العمل امیر علی فکر می کردم که

چیزی یادم افتاد.

_راستی متوجه شدی اونایی که دیروز با راشد درگیر

شدن آدمای سعید بودن؟

سریع سرش رو تکون داد.

_آه راست میگی به کل یادم رفته بود ولی آخه چرا؟

راشد معمولا با بچه های سازمان مشکلی نداره.

لبم رو گاز گرفتم.

_باید از زیر زبونش بکشیم بیرون.

سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و کمی مکث

کرد.

_نوید چی میشه شوکا؟

کی قراره همه چیز رو بهش بگیم؟ امروز بدجوری

دلم واسش سوخت یه لحظه داغون شد بیچاره.

باهاش همدردی کردم.

_حقیقتا منم به خاطر این اتفاق عذاب وجدان گرفتم

حالش خیلی خراب بود.

 

 

 

تصمیم داشتیم تا شب قبل از نامزدی صبر کنیم تا

حسابی تنبیه بشه ولی با دیدن وضعیت امروز دیگه

دلم نمیاد سر به سرش بذارم.

دستی به موهای نسبتا بلندش کشید و سر تکون داد.

_نوید رو این جوری نگاه نکن شوکا خیلی کله خره

می ترسم دوباره راه بیفته بره دم خونه ی استاد شر به

پا کنه، می دونی حرفایی که شبنم بهش زد هیچ جوره

تو کتش نمیره.

هرچند اون موقع که زمان تصمیم گیری بود و با

بیخیالی طی می کرد باید به چنین روزی هم فکر می

کرد.

سر تکون دادم.

_همیشه بزرگ ترین ظلم رو آدمیزاد به خودش می

کنه ندا.

لبخند تلخی زد.

_نوید از بچگی خیلی سختی کشید شوکا بعضی از

رفتاراش دست خودش نیست از تاثیرات فشار روانیه.

با کنجکاوی نگاهش کردم.

_چطور مگه؟

 

 

 

نگاهش به میز خیره موند.

_توی سن کم مادرم فوت کرد… بابام ساقی محل بود

و اعتیاد شدیدی به شیشه داشت.

خیلی وقتا نوید رو هم با خودش می برد و مواد رو

توی لباسش قایم می کرد تا پلیس بهش شک نکنه. نوید

توی این محیط بزرگ شد… بین ساقی های مواد،

دعواهای خیابونی و جیب بری!

گذشت و گذشت تا من به بلوغ نزدیک شدم و کم کم به

تمایلاتم پی بردم.

به این جای حرفش که رسید صداش شکست.

_حالم بد بود شوکا خیلی بد!

وقتی می رفتم حموم و به بدنم نگاه می کردم عقم می

گرفت.

تنها که بودم لباسای مامان رو می پوشیدم، خودم رو

آرایش می کردم و توی حیاط می چرخیدم. در حد

مرگ می ترسیدم و می دونستم اگه آدمای اون محل و

به خصوص بابا بفهمن من یه ترنسم منو می کشن.

 

 

 

 

با غم عجیبی به چشم های خوشگل و اشکیش نگاه

کردم.

_یه مدت که گذشت کم کم بابا و نوید به طرز رفتارم

مشکوک شدن دست خودم نبود من… من واقعا نمی

تونستم مثل یه مرد رفتار کنم.

نوید تصمیم گرفت منو با خودش ببره سرکار وقتی پام

به بیرون از محیط خونه رسید دنیا برام جهنم شد!

من توان انجام کارهای زمخت و سنگین رو نداشتم و

همه ش اشکم دم مشکم بود. از طرفی هم هرکی بهم

می رسید به خاطر ظاهر و رفتارم مسخره م می کرد

و آزارم می داد. نوید هربار با همه شون دعوا راه

مینداخت ولی نمی تونست جلوی همه شون بایسته تا

این که بالاخره عاصی شد و دیگه بهم اجازه نداد از

خونه خارج بشم.

بی هوا دستم رو روی بازوش گذاشتم و آروم

نوازشش کردم.

 

 

 

قلبم به درد اومده بود.

کی دلش میومد این بچه رو اذیت کنه؟

نگاهی به دستم انداخت و لبخندی بهم زد.

_بدت نمیاد وقتی بهم نزدیک میشی؟

سریع سرم رو به طرف تکون دادم.

_معلومه که نه… بیشتر احساس آرامش می کنم، تو

صادق ترین آدمی هستی که تو زندگیم بهش برخوردم

ندا خوشحالم که باهات آشنا شدم.

خنده ش عمیق تر شد.

_اولین باره کسی چنین چیزی بهم میگه.

سکوت کردم.

اون هم چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: زندگیم

برگشته بود به روتین قبل توی خونه برای خودم پرسه

میزدم و خودم رو با لباسا و لوازم مامان سرگرم می

کردم یا حتی گاهی پا رو فراتر می ذاشتم و چند

ساعتی با همون ظاهر توی پارک دانشجو می گشتم

اون قدری که حتی چندتا رفیق مثل خودم پیدا کردم!

 

وجودشون بهم انگیزه و آرامش می داد همه شون

قصد عمل داشتن و به منم این پیشنهاد رو دادن اون

موقع تنها آرزوم این بود از این پیله متعفن بیرون بیام.

سرش رو تکون داد و به تلخی ادامه داد: چند هفته ای

از این ماجرا گذشت مثل همیشه حاضر شده بودم تا

خودم رو به بچه ها برسونم نمی دونم اون روز چیشد

که از بخت بد بابا زودتر از همیشه به خونه اومد و

من رو با اون سر و وضع و آرایش در حال بیرون

رفتن از خونه دید!

با شنیدن حرفش هینی کشیدم و چشمام گرد شد.

_خب… خب بعدش چیکار کرد؟

نفس سنگینی کشید.

_یه جوری زیر مشت و لگدش بیهوش شدم که وقتی

به هوش اومدم حتی یادم نمیومد چی بهم گذشت!

قفسه ی سینه م از شدت لگدهاش شکسته بود صورتم

کبود بود و کل بدنم بوی خون می داد… من زیر دست

و پاهاش و فحشا و تهمت هاش مرده بود شوکا… من

 

 

 

توی پیله ی خودم قبل از پروانه شدن خفه شدم و

مردم!

بغض به گلوم فشار آورد.

کنترل اشک هام سخت بود.

_نمی دونم چه قدر ازش کتک خوردم که بالاخره نوید

سر رسید هلش داد تو حیاط و دوید سمت من… داد

میزد و ازم می خواست چشمام رو باز کنم. می

خواست منو به بیمارستان ببره ولی بابا نمی ذاشت و

اونم زورش نمی رسید!

یه لیوان آب خالی کرد روی صورتم تا بالاخره چشمام

باز شد.

گیج و منگ بودم تا چند دقیقه نمی فهمیدم چیشده تا این

که کم کم یادم اومد.

برگشتم و با وحشت به بابا و چشم های به خون نشسته

ش نگاه کردم.

انگار… انگار که داشت به یه آدم نجس نگاه می کرد

نگاهش خیلی درد داشت شوکا… خیلی!

 

 

 

 

با شنیدن لحن پر زجرش بالاخره سد اشکام نشست.

بی هوا دست جلو بردم و صورت خیسش رو به

آغوش کشیدم.

_بمیرم الهی!

آهی کشید.

_ببخشید اشک تورو هم در آوردم.

سریع گفتم: این چه حرفیه، دوست ها پیش هم درد و

دل می کنن تا آروم بشن اگه نتونی حرف دلتو بهم

بزنی که دیگه دوستت نیستم.

حس کردم خندید.

_چقدر خوبه که یاکان عاشق تو شد!

لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

چند لحظه بعد دوباره شروع به حرف زدن کرد.

_نوید فقط یه کلام ازش پرسید چیشده؟

 

 

 

بهش گفت من یه هرزه م گفت وقتی بزک دوزک

کرده داشت می رفت به هرزگیش برسه مچش رو

گرفتم!

نگاه نوید با ناباوری به سمتم برگشت.

درد روحم بیشتر از جسمم بود!

فقط تونستم به سختی بهش بفهمونم این طور نیست.

گفتم به خدا من هرزه نیستم نوید من یه ترنسم این همه

وقت ازتون پنهون کردم چون از شما و قضاوت های

مردم می ترسیدم.

همین که حرفم تموم شد بابا به سمتم حمله کرد، نوید

رو پرت کرد کنار و دستش رو دور گردنم حلقه کرد

می خواست خفه م کنه شوکا می خواست منو بکشه

چون من یه ترنسم!

با شنیدن صدای هق هقش قلبم تیر کشید.

پشتش رو نوازش کردم و اجازه دادم اشک هام روی

صورتم سر بخورن.

_دستاش رو مثل طناب دار دور گردنم پیچیده بود!

بی گناه قضاوتم کرد حکم داد و همونجا اجرا کرد.

 

 

 

صداش هنوز توی گوشمه همه ش داد میزد باید این

لکه ی ننگ رو بکشیم باید این هرزه رو دفن کنیم!

کسی نباید بفهمه این طاغوت توی این خونه ست کلی

انگ می بندن بهمون و آبرومون همه جا میره!

نفسم بند اومده بود و چشمام داشت بسته می شد که

نفهمیدم کی نوید با تمام توان بهش حمله کرد هیکل

لاغرش رو محکم به دیوار کوبید!

بدون هیچ حرفی خم شد تن زخمیم رو بغل کرد و از

اون خونه بیرون زد!

اون روز آخرین روزی بود که اون خونه و بابا رو

می دیدیم ما برای همیشه از اون خونه و محل فرار

کردیم.

ماتم زده به میز خالی خیره شدم.

هرکسی توی عمق وجودش یه درد و رازی داشت که

شخصیتش رو ساخته بود، اتفاقی که تا عمق وجودش

رو سوزونده بود و برای همیشه راهش رو تغییر داده

بود… ما آدم ها بدون این که از زخم های زندگی هم

خبر داشته باشیم بی اهمیت به همه چیز روی

زخماشون نمک می ریزیم و آزارشون می دیم.

 

 

 

_من و نوید رفتیم و خودمون رو به دست تقدیم

سپردیم.

چند روزی رو توی مسافر خونه گذروندیم تا وقتی که

نوید با آدمای استاد آشنا شد و به عنوان فایتر و با

شرط و یه قرارداد سنگین وارد سازمان شد!

اون روز، روزی بود که برای همیشه مسیر

زندگیمون رو تغییر داد و مارو به اینجا رسوند!

پشت دستم رو روی صورتم کشیدم و اشک هام رو

پاک کردم.

جدی به چشم های پر تشویشش نگاه کردم و آروم

گفتم: از ته دلم بهت افتخار می کنم ندا کاش منم مثل تو

انقدر قوی بودم!

خوشحالم هیچوقت از خواسته ت دست نکشیدی و

انگیزه ت رو از دست ندادی.

 

نگاهی به آرایش کمرنگ روی صورتش و لباس های

زیبای توی تنش انداختم.

_هروقت که این جوری می بینمت کلی روحیه می

گیرم. ازت می خوام تا همیشه از پروانه شدن دست

نکشی من پشتتم باشه؟!

با چشم هایی سرخ لبخندی قشنگ تحویلم داد.

_مرسی شوکا.

سرم رو تکون دادم و کمی عقب کشیدم.

_ولی با این همه چرا نوید مخالف عمل کردنته ندا؟

لب هاش رو به هم فشار داد.

_بیخیال شوکا اونم تو دل یه محله و خانواده ی سنتی

با اطلاعات خیلی پایین به دنیا اومده و به خاطر تلقین

بقیه تا همیشه این قضیه توی ذهنش یه تابوعه…

هرروز عکس العمل و نوع برخورد بقیه با من رو

می بینه و این بیشتر عذابش میده چون میدونه بعد از

عملم حتی این عکس العمل ها تند تر هم میشه نمی

تونه این قضیه رو هضم کنه. این که من یه مردم و

برای این که یه دختر باشم قراره برم زیر تیغ جراحی

 

 

 

رو درک نمی کنه و همه ی سعیش رو می کنه با

بردن من پیش روانشناس و دکترهای متعدد به قول

خودش درمانم کنه.

نمی دونم چه جوری بهش بفهمونم من بیمار نیستم.

من یه آدم عادیم مثل بقیه ی آدما… فقط روحم توی

جسمی که نباید زندانی شده و من باید خودم رو از این

پیله رها کنم تا به آرامش برسم.

دردی که توی صداش بود برام قابل هضم نبود، این

بچه توی زندگی خیلی رنج کشیده بود کاش بیشتر

درکش می کردن.

خواستم چیزی بگم که در خونه باز شد و امیر علی

توی سکوت وارد هال شد.

نگاه متعجبی به نزدیکی من و ندا به هم انداخت و اخم

هاش رو توی هم کشید.

ندا که فهمیده بود اوضاع از چه قراره سریع ازم

فاصله گرفت.

بدون این که نگاه دیگه ای بهمون بندازه با همون

صورت درهم به سمت اتاق خواب رفت.

 

 

 

ندا از جا بلند شد و گفت: مثل این که هنوز شاکیه من

میرم پایین شوکا لطفا لجبازی نکن سعی کن کمی

آرومش کنی.

چشمی چرخوندم.

نمی دونم چرا همه راجع به من این طوری فکر می

کردن.

_باشه سعیم رو می کنم، پس می بینمت فعلا.

سری واسش تکون دادم.

بعد از رفتنش چند دقیقه ای سرجام نشستم تا تمرکز

کنم.

حتی نمی دونستم چه جوری باید از دلش در بیارم.

از جا بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم.

لباساش رو عوض کرده بود و روی صندلی نشسته

بود.

سرش توی لپ تاپ بود و توجهی به اطراف نداشت.

کمی بهش نزدیک شدم.

_امیر علی؟

 

 

 

دستش روی کیبورد بی حرکت موند ولی جوابی نداد.

کنارش ایستادم و بهش خیره شدم.

_میشه حرف بزنیم؟

سرش رو بالا گرفت.

خواست چیزی بگه که نگاهش روی دستم میخ شد.

دستم رو بالا آوردم تا ببینم به چی نگاه می کنه که بی

هوا از جا پرید.

_ببینم دستت چیشده شوکا چرا مانتوت خونیه؟

نگاه متعجبی به آستین لباسم انداختم.

با وحشت و نگرانی دو طرف بازوم رو گرفت و

تکونم داد.

_زخمی شدی؟

 

 

 

 

گیج شده سرم رو تکون دادم.

_نه من…

با یادآوری درگیریمون سریع گفتم: نگران نباش خون

من نیست!

کلافه دکمه های مانتوم رو باز کرد و از تنم بیرون

کشید.

نگاهی به آرنج دستم انداخت و بعد با نگرانی سرتاپام

رو بررسی کرد.

بی حرف به صورت درهمش خیره شدم.

فعلا انگار سلامتی من براش مهم تر از ادامه ی بحث

بود.

 

 

 

_چیزیم نیست علی، با آرنجم کوبیدم توی دماغ یکی

از نگهبان ها دماغش شکست واسه همین لباسم خونی

شد.

دستش روی تنم بی حرکت موند.

سرش رو بالا گرفت و چشمای ناراحتش رو به من

دوخت.

_بیشتر بنزین بریز روی آتیش.

لب هام از هم باز موند.

_فکر کردم اینو بگم آروم تر میشی.

لب هاش رو به هم فشرد و یههو شونه م رو ول کرد.

_فعلا جلوی چشمم نباش شوکا به اندازه ی کافی

عصبانی هستم.

نفسم رو پرصدا بیرون فرستادم.

_واقعا نمی فهمم الان واسه چی انقدر از همه

عصبانی…

 

 

 

بی هوا به سمتم برگشت و با چشم هایی عصبی بهم

خیره شد.

ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم.

_واقعا چنین حرفی به دهنت اومد؟

عصبانیم چون یه جو عقل تو سر هیچکدومتون نیست

اصلا تو هیچی اون احمقها انقدر نفهمن که زن منو

بدون هیچ امنیتی بر می دارن می برن تو دهن شیر تو

عمارت دشمن خونیه من؟

خونه ی اون بی شرف که برای ترسوندن تو و عذاب

دادن من دست به هر کثافتی زد؟

صداش که بلند شد ضربان قلبم بالا رفت و با وحشت

نگاهش کردم.

انگشت اشاره ش رو به سمتم گرفت.

_اینجوری حق به جانب جلوی من ایستادی و حتی

نمی دونی چه خطری تهدیدت می کرد نمی دونی

نزدیک بود…

صداش شکست.

_نزدیک بود بیچاره م کنی شوکا… اگه بلایی سرت

میومد من چه غلطی می کردم ها؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x