آخه چیزی از من باقی میموند؟
با تموم شدن حرفش قلبم فروریخت.
مردمک چشماش می لرزید.
جوری درمونده و بی پناه بود که دلم لحظه ای واسه
لحنش رفت.
یاکان بزرگ از ترس این که اتفاقی برای من بیفته به
این روز افتاده بود؟
نفس سنگینی کشید و دستش رو توی موهاش فرو برد.
_حق داری اصلا من نباید از دست اون کودن ها
عصبانی بشم که نقطه ضعفم رو بردن تو خونهی
دشمنم نباید از دست تو عصبانی باشم که بدون این که
خبری بهم بدی راه افتادی باهاشون رفتی خاله خاله
بازی همه ی اینا تقصیر خودمه که اجازه ی…
قبل از تموم شدن حرفش با دو قدم بلند خودم رو بهش
رسوندم، پیش روی چشم های بهت زده ش یقه ی
لباسش رو پایین کشیدم و محکم لب های سردم رو به
لبای داغ و ملتهبش چسبوندم!
راهی جز این برای آروم کردن این حجم از ناراحتی
به ذهنم نمی رسید.
دست هاش از هم باز مونده بود و بی حرکت سرجاش
ایستاده بود.
می تونستم حیرت رو توی چشمای سرخش ببینم.
بی هوا چشمام رو بستم لب هام رو وادار به حرکت
کردم.
فقط چند ثانیه زمان لازم بود تا بازوهای بزرگش رو
دور تنم بپیچه، با تموم توان بغلم کنه و ببوسه و
ببوسه…
نمی دونم از فشار تنش بود یا بوسه های عمیق و
عصبیش ولی نفسم بند اومده بود.
انگار می خواست تمام حرص و نگرانیش رو سر این
بوسه خالی کنه و من بهش این اجازه رو دادم!
فقط چند دقیقه طول کشید تا به نفس نفس افتادم.
بالاخره سرش رو عقب کشید، پیشونیش سرخ بود
ولی نه از عصبانیت.
به صورت نا آرومش نگاه کردم.
خم شد و سرش رو توی گردنم فرو برد.
چشمام رو بستم و چنگی به بازوهاش زدم.
قلبم یکی در میون میزد و گرمای بدنش داشت منو با
خودش می سوزوند.
نفس عمیقی توی گردنم کشید و با بوسه ای محکم و
وسوسه انگیز روی پوست نازک گردنم سرش رو
عقب کشید.
با چشمای سرخ و گرمش بهم خیره شد و آروم گفت:
این کارت باعث نمیشه همه چیز یادم بره دونه انارم.
چشم هام گرد شد.
دستش رو از دور تنم باز کرد که سرما به تنم هجوم
آورد.
بدون نگاه کردن بهم برگشت و به سمت حموم به راه
افتاد.
بدنم هنوز داغ بود و لب هام دردناک بودن.
تا وقتی وارد حموم بشه با اخم و حالی گرفته نگاهش
کردم.
مثل این که این قصه سر دراز دارد!
آهی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
نمی دونستم چه جوری باید از دلش در بیارم و قانعش
کنم مثل این که توی این مسائل حتی یه ذره هم نرمش
نشون نمی داد.
امروز زیادی تحت فشار و استرس بودم.
تصمیم گرفتم بعد از خوردن قرص هایی که شبنم برام
آورده بود خودم رو به خواب بسپارم.
یاکان
دوش آب رو باز کردم و تنم رو به سردی آب سپردم.
باید گرد و خاک امروز رو از تنم می شستم، فکر و
خیال زیاد برای اتفاقی که نیفتاده بود کم کم داشت
دیوونه م می کرد.
استاد از طرف من احساس خطر کرده بود و هرکاری
می کرد تا ازم نقطه ضعف بگیره و اون وقت اون ها
زن منو با خودشون برده بودن خونه ی کسی که به
خونم تشنه بود.
گاهی نمی دونستم از دست حماقت هاشون به کجا پناه
ببرم!
نفس سنگینی کشیدم.
این دختر زیادی مارموز شده بود.
زیر و بم من رو از بر کرده بود… هرکاری که باب
میلش بود انجام می داد و نگرانی های من ذره ای
براش اهمیت نداشت.
بچه های گروه من به جای این که گوش به فرمان من
بمونن از اون تبعیت می کردن و می دونستن می تونن
پشتش قایم بشن تا منو آروم کنه و الحق که خوب
کارش رو بلد بود.
اولین باری بود که خودش به آغوشم پناه آورده بود و
منو می بوسید و می دونستم این کار رو فقط برای
آروم کردنم انجام میده.
قلب و فکر و منطقم از کار افتاده بود و فقط یک قدم تا
لغزیدن و رفتن زیر سلطه ش فاصله داشتم که به
خودم اومدم…
موضوع امروز چیزی نبود که راحت بتونم ازش
بگذرم!
اگه این مسئله رو با رابطه ی شخصی قاطی می کردم
می باختم.
من نمی خواستم شوکا رو وارد این ماجرا کنم امروز
به اندازه ی کافی جون به لب شده بودم.
وقتش بود بفهمه هر چه قدر هم دوسش دارم مسائل
مربوط به اون خط قرمز منه و حتی خودش هم حق
نداره ازشون عبور کنه.
آخرین چیزی که می خواستم باهاش رو به رو بشم
تصور شکستن دماغ یکی از محافظا به دست شوکا
بود.
این دختر زیادی یاغی شده بود و به نظرم بعد از
درگیری توی باغ باید قاطع تر باهاش برخورد می
کردم تا کار به اینجا نکشه.
حوله رو دور تنم پیچیدم و از حموم خارج شدم.
نگاهی به تن ظریفش که روی تخت جمع شده بود
انداختم و اخم کردم.
_منم بودم بعد از این همه جنجال بپا کردن شب نشده
رو تخت بیهوش می شدم.
_انقدر غر نزن بیدارم هنوز.
سعی کردم جلوی لبخندی که از پرروییش روی لبم
اومده بود رو بگیرم.
_بخواب از صبح باید بری پایین پیش زیر دستام پشت
سرم نقشه بریزی باید سرحال باشی!
هومی کشید.
_اونا زیر دست های تو نیستن، دوستای منن.
نفس تندی کشیدم و بعد از خشک کردن موهام روی
تخت دراز کشیدم.
به طرفم برگشت و زیر چشمی نگاهم کرد.
_خسته ای؟
مچ دستام رو روی چشمام گذاشتم.
_نباید باشم؟
سحر نزده راه میفتی میری دادگاه وسط کار می بینی
زنت پیام داده دارم میرم خونه ی دشمن خونیت شاخ و
شونه بکشم هرچی هم بهش زنگ میزنی جواب نمیده!
دادگاه رو ول می کنی خودت رو می کوبی به در و
دیوار تا بهش برسی می بینی زیر دست چهارتا نره
خر اسیر شده… چرا باید جونم از تنم در بیاد آخه؟
کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و آروم گفت: اسیر
نشده بودم زدن اون نره خر واسم کاری نداشت،
منتظر بودم حرفای نوید تموم شه و نقشه مون بگیره!
اخم هام بیشتر توی هم رفت.
لحظه به لحظه بیشتر با حرفاش عصبانیم می کرد.
_آفرین خانم مارپل حالا بخواب!
بعد از گذشت چند دقیقه با صدای ریزی گفت: بغلم
نمی کنی؟!
نفسم حبس شد.
فکر نمی کردم براش مهم باشه یا اصلا به این که من
یه شب بغلش کنم یا نه اهمیت بده.
امشب همهی توانش رو برای دلبری و شیره مالیدن
سر من گذاشته بود.
_امشب نه…
صداش دلگیر شد.
_کلا نه؟
کمی نرم شدم، لعنت به من که دلم نمیومد کمی اذیتش
کنم.
_تا وقتی بیداری نه.
_ولی من خوابیدم…
در برابر به آغوش کشیدنش مقاومت کردم و سعی
کردم جلوی لبخندم رو بگیرم.
_پس این کیه داره باهام حرف میزنه.
صداش مرموز شد.
_نمی دونم والله وقتی من خوابم یکی دیگه رو میاری
رو تخت باهاش حرف میزنی جنس خراب؟
امشب عجیب شیرین شده بود.
ازش رو برگردوندم تا خنده م رو نبینه و پررو تر از
اینی که هست نشه.
_خودت به تنهایی واسه آباد کردن هفت پشتم بسی!
هومی کشید و سکوت کرد.
حس کردم از این بغلش نکردم دلگیر شده ولی امشب
رو حقش بود.
اگه نرمش به خرج می دادم ممکن بود باز هم کارش
رو تکرار کنه.
نیم ساعتی مشغول فکر کردن به اتفاقات امروز بودم
که بالاخره مقاومتش شکست و صدای نفس هاش
یکنواخت شد.
منتظر بود بغلش کنم و حالا خوابش برده بود.
حالا که همه طرف اون بودن نمی دونستم چه جوری
بدون این که متوجه بشه نفشه هام رو پیش ببرم.
از طرفی هم اگه همه چیز رو بهش می گفتم می
ترسیدم سرخود کاری بکنه و عاقبتمون مثل امروز
بشه!
کاش کمی حرف گوش کن تر بود…
هرچند رفتار این روزهاش رو هزار بار ترجیح می
دادم به هفته های گذشته و اوایل آشناییمون.
از رفتاری که ازش می دیدم متعجب بودم.
شوکا یه محرک می خواست، یه هدف، یه هیجان و
انگیزه که به جلو هلش بده و بهش راه پیش رفتن توی
زندگی رو نشون بده…
عشق من، انتقام از قاتل پدرش و همه ی این تشکیلات
برای اون یه راه برای ادامه ساخته بود و من نباید
اجازه می دادم این راه خراب بشه.
بعد از این که مطمئن شدم خوابش برده برگشتم و به
آرومی دستم رو دور تنش پیچیدم.
انگار بیشتر از اون خودم رو تنبیه می کردم.
بد عادت شده بودم، تا وقتی بدن ظریفش رو بین
بازوهام حس نمی کردم خواب به چشمام نمیومد و
امون از روزی که این َجلَب نقطه ضعفم رو توی
دستش می گرفت.
کمی بیشتر به خودم فشردمش و با کشیدن عطر تنش
به مشام، چشم های خسته م رو به خواب سپردم.
* *
با حس دستی که بین ریش هام کشیده می شد به سختی
چشم هام رو باز کردم با دیدن شوکا که سرش رو
روی سینه م گذاشته بود و سعی می کرد با لمس های
ملایم بیدارم کنه کمی مکث کردم.
با دیدن چشم های بازم آروم گفت: وقتی خواب بودم
بغلم کردی!
اخم ملایمی روی پیشونیم نشست.
_بهت که گفتم وقتی بخوابی بغلت می کنم.
چشماش رو ریز کرد.
_بدجنس!
_منم یا تو دختر ظالم؟
خواست جواب بده که چندتا ضربه به در کوبیده شد.
دستی به چشم هاش کشید و از روی تخت بلند شد.
_من باز می کنم… فکر کنم ندا باشه.
هومی کشیدم و با گذاشتن سرم روی بالشت به سقف
اتاق خیره شدم.
کم کم باید از اینجا می رفتیم دیگه زیادی داشتن مزاحم
خلوتمون می شدن.
هرچند اگه چند دقیقه دیر تر میومد وا می دادم و
صورت خوابالود و بامزه ش رو زیر بوسه هام
حسابی غسل می دادم.
با شنیدن صدای ندا با خستگی چشمام رو بستم.
فعلا حال و حوصله ی هیچ جنجالی رو نداشتم.
با هم وارد اتاق خواب شدن.
ندا نگاهی به منی که روی تخت دراز کشیده بودم و
بالا تنه ی لختم انداخت و ابرویی بالا انداخت.
_بد موقع مزاحم شدم؟
هومی کشیدم.
_همیشه همین کار رو می کنی… بگو ببینم باز چه
گندی زدین؟
اخمی بهم کرد.
_تا قبل از این که پای زنت به این خونه باز بشه دیده
بودی ما بدون اجازه ی تو کاری بکنیم؟
شوکا چشماش رو گرد کرد.
_آدم فروش… شی ِش راشدی!
حالا که به این مورد اشاره کردی باید به قضیه ی لو
دادن هویت من پیش استاد اشاره کنم… عامل این یکی
پنهون کاری که من نبودم نه؟
ندا هینی کشید و بهش چشم غره رفت.
_خیلی فتنه ای دختر، چرا دوباره یادش میندازی بیفته
به جون من؟
شوکا خواست جوابش رو بده که با اخم نگاهشون
کردم.
_جای چغلی کردن بگید ببینم اینجا چه خبره… باز چه
اتفاقی افتاده؟
دوباره صورت ندا درهم شد.
_نوید دیشب تا صبح حالش بد بود، یعنی یه لحظه اون
سیگار کوفتی رو کنار نذاشت من دلم آروم بگیره. تا
دم سحر روی بالکن نشسته بود و می کشید انقدر
سرفه هاش شدید بود که گفتم الان خون بالا میاره…
شوکا با ناراحتی نگاهش کرد.
_الان حالش چطوره؟
آهی کشید.
_یه مسکن خورد و خوابید. کی قراره بهش بگیم؟
چشمام کمی ریز شد.
قبل از من شوکا جواب داد: به نظرم همین قدر
واسهش کافی بود دیروز خیلی تحت فشار بود و دلش
شکست بسشه دیگه هر چه زودتر نقشه رو واسهش…
_نه!
هردو با تعجب به سمتم برگشتن.
جدی روی تخت نیم خیز شدم.
_هیچکس حق نداره تا من نگفتم چیزی به روی نوید
بیاره نمی خوام به خاطر این حس های دخترونتون
فرصتم رو از دست بدم.
جفتشون اخمی کردن.
_یعنی چی علی؟
بالاخره که باید بهش بگیم بیچاره تا کی عذاب بکشه؟
اصلا چه فرصتی؟
از روی تخت بلند شدم و بلوزم رو پوشیدم.
_حقشه بذار حالا حالاها بکشه.
آخرین باری که خواستم راجع به نقشه باهاش حرف
بزنم جا زد و پشتم رو خالی کرد!
تا وقتی انبار باروت نشه نمی تونم آتیش بکشم روش
بذارید اول من باهاش حرف بزنم.
شوکا چشم غره ای بهم رفت.
_یعنی الان تو این موقعیت دنبال منفعت خودتی؟
خیلی جنس خرابی امیر علی!
خنده م گرفت.
_بهش میگن استفاده بهینه از فرصت، بعدشم ببینم تو
چرا بهو مدافع حقوق نوی ِد مظلوم شدی؟
تا دو روز پیش که چشم دیدنش رو نداشتی.
شونه ای بالا انداخت.
_بهش مدیونم.
ابروهام بالا پرید.
_چه دینی اون وقت؟
همون طور که مشغول درست کردن ملافه ی روی
تخت بود جواب داد: اون شبی که تو مهمونی حالم بد
شد، همین که وضعیتم رو دید بی چون و چرا همه
حتی شبنم رو گذاشت و منو از اونجا بیرون برد…
نمی دونم اگه این کار رو نمی کرد چه کاری ازم سر
میزد.
مکث کردم و نفس سنگینی کشیدم، پس برای همین
دلش نمیومد نوید بیشتر از این آزار ببینه.
ندا برعکس شوکا بیخیال بحث کردن سر این مسئله
شد.
_فقط بگو تا کی کارت راه میفته یاک؟ من طاقت
ندارم این جوری ببینمش.
پوفی کشیدم.
_انقدر لی لی به لالاش گذاشتند پررو شده دیگه پنج
سال دوری و بدبختی کشیدیم صدامون نیومد. پسره دو
روزه شکست عشقی خورده صدتا وکیل مدافع پیدا
کرده.
تنها شیم می شینم باهاش حرف میزنم.
شوکا با ناراحتی نگاهم کرد.
_یعنی روزی که تو بیخیال این پنج سال بشی عید منه.
سکوت کردم و به سمت آشپرخونه به راه افتادم.
سعی می کردم بهش فکر نکنم، گذشته رو توی گذشته
جا بذارم و به زندگی الانمون نگاه کنم ولی گاهی وقت
ها یه چیزایی از دستم در می رفت.
شوکا چای دم کرد و ندا برای صبحانه کنارمون موند.
باید می فهمیدم کار شبنم به کجا رسیده و بعد با نوید
حرف میزدم.
بعد از خوردن صبحانه گوشی رو از روی میز
برداشتم و به شبنم زنگ زدم.
برعکس روزهای قبل بلافاصله جواب داد.
_الو… شوکا؟
گوشی رو از خودم دور کردم و با صورتی درهم
نگاهی بهش انداختم.
چرا وقتی حتی با گوشی خودم زنگ میزدم هم فکر
می کرد شوکاست؟
_یاکانم شبنم!
سریع گفت: اتفاقی افتاده؟ شوکا کجاست؟
نفس عمیقی کشیدم.
_دیروز بعد از رفتنمون چه اتفاقی افتاد شبنم؟
عکس العمل استاد چی بود؟
کمی مکث کرد.
_خیلی عصبانی بود یاکان گفتم الانه که بزنه به سرش
یه بلایی سرتون بیاره همین که رفتید چندتا از نگهبان
ها رو گرفت زیر مشت و لگد توی کل خونه می
چرخید و فحش و ناسزا می داد.
لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
رودست خوردن از من و شکستن غرورش همیشه
واسه ش گرون تموم می شد.
_تونستی باهاش حرف بزنی؟
آروم گفت: نه خیلی عصبانی بود منم همه ش در حال
گریه بودم، میگم یاکان…
کمی مکث کرد.
_حال نوید چطوره؟ چیزی نگفت؟
نفس سنگینی کشیدم.
_خوب نیست. ندا میگه داغون شده.
آهی کشید.
_بمیرم برای دلش!
پوفی کشیدم.
_کی با استاد حرف میزنی؟
_یه کمی بهم زمان بده شب میرم اتاقش… همه ی
حرفایی که بهم زدی رو مو به مو حفظ کردم فقط
امیدوارم بهم شک نکنه.
اخمی کردم.
_فکرش درگیر تر از این حرفاست که متوجهی
حالات تو بشه ولی حواست رو خوب جمع کن شبنم
موضوع خیلی حیاتیه… منم تو اولین فرصت با نوید
حرف میزنم.
شوکا تقه ای به در زد و وارد اتاق شد.
با دست اشاره زد کیه؟
لب زدم: شبنمه!
_وقتی همه چیز رو بهش گفتی می خوام باهاش
حرف بزنم.
خواستم جوابش رو بدم که شوکا دستش رو جلو آورد
تا گوشی رو بدم بهش.
_باشه باهات ارتباط می گیریم… شوکا کارت داره.
سریع گفت: لطفا گوشی رو بده بهش باید باهاش حرف
بزنم.
ابرویی بالا انداختم و گوشی رو کف دستش گذاشتم.
دیگه بیشتر از این نمی تونستم وقت رو هدر بدم به
زودی شبنم همه چیز رو به استاد می گفت و ما باید
امنیت رو بالا می بردیم تا زمانی که بتونه اعتماد
استاد و سرکان رو به دست بیاره و خودش رو به
گاوصندوق برسونه.
بی توجه به ندا و شوکا در رو باز کردم و به سمت
طبقه ی پایین به راه افتادم.
چندبار به در کوبیدم و منتظر موندم.
چند لحظه بعد نوید با حالی گرفته و رنگ و رویی
پریده در رو باز کرد.
_چته مثل مرده ی بی کفن سرگردون شدی؟
هنوز دو روز هم نگذشته به این حال روز افتادی؟
به سمت کاناپه رفت و روش نشست.
خم شد و سیگار رو از توی پاکت برداشت.
_حوصله ندارم بهم گیر نده.
سری واسهش تکون دادم.
_راشد کجاست؟
سیگار رو به لبش نزدیک کرد.
_من چه می دونم حتما پایینه دیگه.
گوشی رو از توی جیبم در آوردم و بهش پیام دادم بیاد
بالا.
_باید باهات حرف بزنم.
_اگه ضروری نیست…
پریدم تو حرفش.
_ ضروریه!
سری تکون داد و منتظر موند تا ادامه بدم.
_ پیشنهاد من هنوز سرجاشه.
چشماش رو ریز کرد و دوباره کامی از سیگار
گرفت.
_راجع به؟
تکیه م رو مبل دادم.
_نمی گم تنها نمی تونم… کاری نیست که یاکان از
پسش بر نیاد ولی اگه باشی اوضاع راحت تر میشه،
من دنبال نابودی سازمانم.
کمی مکث کرد.
_قبلا که هدفت فقط مرید بود.
گوشه ی لبم بالا پرید.
_دیگه ارضام نمی کنه من به دارایی تک تک آدمای
این سازمان چشم دوختم، هیچکدوم بی نصیب نمی
مونن.
تنش رو جلوتر کشید و خیره نگاهم کرد.
_خطرناکه ریسک داره یاک… نه که دلم نخواد یه
گوشمالی حسابی به استاد و سرکان بدم ولی قبلش باید
از زنده موندن خودم مطمئن بشم.
خواستم چیزی بگم که تقه ای به در خورد.
می دونستم راشده، از جا بلند شدم و در رو باز کردم.
با دیدنم سری بالا انداخت.
_چیشده؟
_بیا تو بشین حرف دارم باهاتون.
نوید با تعجب نگاهم کرد.
_راشد هم تو قرار مدارمون هست؟
نگاه راشد به سمتم برگشت.
_کدوم قرار یاک؟
نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم.
_یه نقشه ی بی نقص دارم واسه زیر و رو کردن
سازمان… به کمکتون نیاز دارم!
تصمیم با شماست اینجا می مونید، به خرده فرمایشات
استاد گوش می کنید و هرشب با چشم های باز می
خوابید یا بهم کمک می کنید تا استاد و مرید رو زمین
بزنم و سازمان رو به زانو در بیارم!
راشد بهت زده نگاهم کرد.
_آخه چه جوری؟ می دونی داری چیکار می کنی
یاکان؟ گیر بیفتیم اشهد هممون خونده ست اصلا گیریم
که موفق شدیم بعدش چی؟
خم شدم و سیگار رو از دست نوید کشیدم.
_بعدش هرچی که به دست آوردیم بینمون تقسیم میشه
و هرکی میره سی خودش.
نوید شقیقه هاش رو فشار داد.
_می تونی سرکان رو بسپاری به من؟
سری تکون دادم.
_با کمال میل!
دندون هاش رو به هم فشار داد.
_به شبنم آسیبی نمی رسه؟
نفس سنگینی کشیدم.
_نه نوید هدف ما استاد و سرکان و مریدن نه بقیه.
راشد دستی به گوشه ی لبش کشید.
_الان یعنی قبول کردی باهاش همکاری کنی؟
نوید بی حوصله سر تکون داد.
_من که آب از سرم گذشت چه یک وجب چه ده
وجب… می خوام با دستای خودم سرکان رو به درک
بفرستم… ببینم ندا خبر داره؟
سیگار رو توی جاسیگاری خاموش کردم.
_از پیشنهادم حسابی استقبال کرد.
نوید نچی کرد.
_عقل نداره که!
سکوت کردم.
بعد از چند لحظه مکث بالاخره راشد سکوت بینمون
رو شکست.
_اگه نقشه مطمئنه منم هستم یاک… نمی خوام جون
مادرم به خطر بیفته باید بی سر و صدا تمومش کنیم.
لبخند کمرنگی گوشه ی لبم نشست.
_قبل از شروع شدن جنگ حاج خانوم رو می فرستیم
یه جای امن نگران نباش.
کلافه دستی ب صورتش کشید.
_من اصلا نمی فهمم چیشد که کار به اینجا کشید
یاکان؟ ما قراره چیکار کنیم؟
می دونستم ترسیده.
_از خیلی چیزها خبر نداری راشد ما باید خودمون رو
از این کثافت بیرون بکشیم سازمان دیگه برامون امن
نیست استاد و مرید هرکاری می کنن این گروه رو
منحل کنن و یکی یکی سرمون رو زیر آب کنن.
راشد با کنجکاوی نگاهم کرد.
_چرا؟ ما که همیشه رابطه مون با سازمان خوب
بوده.
اشاره ای به نوید کردم.
_نوید که تکلیفش مشخصه خودشم کاری نکنه استاد
میاد سر وقتش…
چشماش رو کمی ریز کرد.
_و تو؟
جدی به چشماش خیره شدم.
_از روز اولی که وارد سازمان شدم هدفم موندن نبود
راشد، هدف من پیدا کردن شوکا و بعد محافظت از
اون بود و تا وقتی این سازمان پا برجا باشه نمی تونم
بهش برسم.
کمی گیج شد.
_چرا؟ شوکا چه ربطی به سازمان داره؟
نوید کلافه جواب داد: سرهنگ شایسته پدر شوکا
توسط اعضای این سازمان یا بهتره بگم مرید ترور
شده!
مرید به خاطر یه کینه ی قدیمی در به در دنبال
شوکاست پس یاکان توی سازمان موند تا مرید رو
زیر نظر داشته باشه و بتونه زودتر از اون شوکا رو
پیدا کنه تا ازش محافظت کنه.
از طرفی هم استاد که از قدرت یاکان ترسیده داره
سعی می کنه بین مرید و یاکان جنگ راه بندازه تا از
شر هردوشون خلاص بشه و خودش قدرت کل
سازمان رو به دست بگیره!
راشد با لب هایی که از هم باز مونده بود بهمون نگاه
کرد.
_صبر کن… من وقت می خوام واسه هضم این
اطلاعات لعنتی چرا من این همه وقت از چیزی خبر
نداشتم؟
به سمتش خم شدم.
_حالا که با خبر شدی حاضری کنارمون باشی یا نه؟
نگاهش هنوز ناباور بود.
_قراره چیکار کنیم؟
لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
_تفرقه بنداز و پادشاهی کن!
قراره استاد و مرید رو به جون هم بندازم!
_نقشه چیه؟
زیر چشمی به نوید نگاه کردم.
نمی خواستم قضیه ی جاسوسی شبنم رو لو بدم.
_گاوصندوق اتاق مخفی استاد.
جفتشون با تعجب به سمتم برگشتن.
_امکان نداره حتی ندا هم نمی تونه اون رو باز کنه.
گوشه ی لبم بالا پرید.
_نگران اونش نباش نقشه م نقص نداره.
هرکی دستش به مدارک اون گاوصندوق برسه برنده
ی بازیه و من می خوام که پای مرید رو به اتاق استاد
باز کنم.
راشد با تردید گفت: می خوای مدارک رو بدی به
مرید؟
خیره نگاهش کردم.
_خودت چی فکر می کنی؟
خواست جوابی بده که در خونه به صدا در اومد.
_حتما شوکا و ندا هستن در رو واسهشون باز کن
راشد!
به محض وارد شدنشون ندا سریع گفت: چی می
خورید زنگ بزنم سفارش بدم؟ مردم از گشنگی!
راشد تکیه ش رو به مبل داد.
_من کباب می خورم…
شوکا بی توجه به بقیه کنارم نشست.
_گفتی؟
نوید نگاهش رو به ما دوخت.
_آره… ولی من هنوز نفهمیدم دقیقا باید چیکار کنیم.
ندا گوشی رو گرفت تا غذا سفارش بده.
_می فهمیدی جای تعجب داشت.
شوکا آروم گفت: قضیه ی شبنم و سرهنگ رو بهشون
گفتی؟
ابروهام رو بالا انداختم.
_نه زوده هنوز مواظب باشید بند رو آب ندید.
شوکا به سمت راشد و نوید برگشت.
_خب نظرتون راجع به نقشه چیه؟
_نقص داره ولی باید ببینیم یاکان تا کجا پیش میره.
ریسک زیادی داره.
شوکا جدی نگاهشون کرد.
_می خواید پاتون رو بکشید عقب ببینید امیر علی به
خطر میفته یا نه بعد تصمیم بگیرید؟
همین الان تعیین می کنید هستید یا نه ما رفیق نیمه راه
نمی خوایم اگه قراره خطری باشه برای همه مونه
همون طور که نفعش به همه مون می رسه.
من اجازه نمیدم امیر علی بره جلو و بقیه پشتش پناه
بگیرن!
با تموم شدن حرفش گرمایی تو قلبم پیچید.
آروم دستم رو روی دست های ظریفش گذاشتم و
فشاری بهش وارد کردم.
حمایتش از من و لحن محکمش باعث شد با افتخار
بهش خیره بشم.
این دختر به راحتی به وجود مرده م جون می بخشید.
وقتی نگاهش می کردم برای اولین بار توی زندگیم
می دونستم که یه تکیه گاه دارم زنی که توی قعر جهنم
هم دستم رو ول نمی کنه…
اعتمادش به من همه ی چیزی بود که بهش نیاز
داشتم.
_اووو مردم چه از شوهرشون دفاع می کنن. باشه بابا
نزن ما رو زن داداش اشتباه متوجه شدی ما اون قدر
هم بزدل نیستیم فقط به نقشه اطمینان نداریم چون نقص
داره!
نقشه نقص نداشت اونا فقط از نقش شبنم توی کار بی
اطلاع بودن.
ندا شام رو سفارش داد و راشد به سمت آشپرخونه
رفت تا کمی میوه بیاره.
نوید بی توجه به همهمون از جا بلند شد و به سمت
بالکن رفت.
_کی قراره بهش بگیم علی؟
اصلا نمی تونم اینجوری ببینمش حالش خیلی بده.
نگاهی به شوکا انداختم.
_من کارم رو انجام دادم می تونید بهش بگید.
ندا جفت دستاش رو بالا برد.
_من که جرات نمی کنم بهش بگم همه ی اینا نقشه بود
و همهمون ازش خبر داشتیم همونجا دفنم می کنه.
شوکا از جا بلند شد.
_خودم بهش میگم!
شوکا
از وقتی حال بد نوید رو دیده بودم عذاب وجدان داشت
خفه م می کرد.
این بازی نقشه ی من بود و وقتی فهمیدم مردی که یه
شب منو از فاجعه نجات داد به چه روزی افتاده حس
بدی به خودم داشتم.
بهتر بود خودم همه چیز رو واسهش توضیح بدم!
وارد بالکن شدم و در رو بستم.
از سرما لرزی به تنم نشست.
پشت به من آرنجش رو روی میله های محافظ گذشته
بود و به چراغونی شهر خیره بود.
_می خوام تنها باشم.
کنارش ایستادم و به نیم رخ گرفته ش خیره شدم.
_می تونم سیگارت رو قرض بگیرم؟
جا خورده به سمتم برگشت.
چند لحظه مکث کرد.
_انتظار هرکسی رو داشتم به جز تو… دلت سوخته یا
اومدی مسخره م کنی؟
لبخند تلخی بهش زدم.
_انقدر آدم پستی به نظر می رسم؟
سیگارش رو به سمتم گرفت.
_استغفرالله این چه حرفیه!
چند لحظه مکث کردم.
_خیلی دوسش داشتی؟
سرش رو کمی تکون داد.
_هنوزم دارم ولی من آدم بزدلی هستم شوکا…
گوشه ی لبم بالا پرید.
_آدمی که پیشونیش رو به اسلحه ی استاد فشار میده
بزدل نیست!
نفس سنگینی کشید.
_یه کمی دیر رسیدم… انگار ازم دل کنده.
هومی کشیدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.