تـُنـــگ بـلـور:
راوی
پیشانی اش را به فرمان ماشین تکیه میدهد و چشمانش را میبندد …
دل رفتن نداشت …نمیتوانست تنهایش بگذارد.
پناهش ترسو بود …کجا می رفت وقتی حتی یک لحظهام طاقت ناراحتی او را نداشت؟
آمده بود که فقط کمی آرام شود …که عصبانیتش حال و روزشان را بدتر از این نکند.
نمیفهمید …دلیل این رفتارهای عجیب او را درک نمیکرد.
مگر کی میانشان رابطه ای بدون میل و رغبت طرفین شکل گرفت که او این گونه به ترس و لرز افتاده بود؟
صدای زنگ تلفن همراهش اتاقک فلزی ماشین را پر میکند .
میدانست پناهاست …میدانست الان به گریه و خودخوری افتاده است اما نمیتوانست جواب دهد..
به چند دقیقه زمان احتیاج داشت تا با خودش کنار بیاید و فکری به حال این وضعیتشان کند.
با تقهای که به شیشه ماشین کوبیده میشود پلک باز میکند و سر بالا میگیرد.
انتظار دیدن پناه را داشت اما کسی که در کنار ماشین ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد پناه نبود …حنانه!
دست دراز میکند شیشه ماشین را پایین میکشد و با ابروهای درهم گره خورده بدون هیچ حرفی به چشمان او زل میزند
حنانه مضطرب دستان عرق کرده زیر چادر گلیاش را محکم مشت میکند و با لکنت میپرسد
– حالتون خوبه؟
سکوت و نگاه سرد و خشک مرد به سر تا پایش رعشه به جانش می اندازد .!
آب دهانش را سخت قورت میدهد و لب به توضیح باز میکند
– فکر کردم اتف…
ادامه صحبتش با پیدا شدن سر و کله پدرش ناتمام می ماند.
– حــنــانـه
به سرعت چشم از چهره درهم مهراب میگیرد و با ببخشید زیر لبی خطاب به او به سمت پدرش میدود.
دستی به چشمانش میکشد و درب ماشین را باز میکند
در این آشفته بازار تنها همین را کم داشت که پناه این دختر را در دور و اطرافش ببیند.
تلفن همراهش را از روی داشبورد چنگ میزند و پیاده میشود.
باید برمیگشت …صحبت میکردند …این قائله تمام میشد و به زندگی عادیشان برمیگشتند.
کلید در قفل درب ورودی می اندازد و به محض باز شدن در
اولین صدا صدای گریه ماهور و پناه است که گوشش را پر میکند.
پا به داخل میگذارد در را به آرامی میبندد و با قدم های بلند به سمت اتاق ماهور راه می افتد.
وارد اتاق که میشود پناه بلافاصله با دیدنش لبهایش را محکم روی هم فشار میدهد و به سختی صدایش را در گلو خفه میکند.
بیقراری ماهور که اوج بیشتری میگیرد چشم از پناه میگیرد و جلو می رود
مقابلش می ایستد و تنها یک کلام می گوید
-بدش من…
پناه بی چون و چرا ماهور را به آغوشش میدهد و بدون آن که به چهره مهراب نگاه کند راه خروج را در پیش میگیرد
– صبر کن .
بی میل می ایستد ..
مهراب که از طرف او خیالش راحت میشود ، ماهور را آرام میکند و پس از خوابیدنش او را روی تخت می گذارد.
به عقب برمیگردد ، فاصله میانشان را با قدم های بلندی پر میکند و خطاب به پناه تشر میزند
– گریه نکن..
شدت هق هق گریه اش بیشتر میشود و مهراب این بار با لحن ملایم تری می گوید
– گریه نکن نفسم حالت بد میشه…
دست دو طرف صورت داغ و ملتهب پناه میگذارد
– سردرد بشی من دکتر نمیبرما …
– من …تو رو به چشم یه ..
بغض خفه کننده پیچیده در گلویش مجال صحبت نمیدهد ..
نفسی میگیرد و میان هق هق هایش ادامه میدهد
– میترسم اگه تنمو ببینی ازم بدت میاد …
وامانده و حیران میخکوب چهره خیس از اشک پناه میماند.
چه شنیده بود؟
– واسه همین دوماهه منو تو آب نمک خوابوندی که چون میترسی ازت بدم بیاد؟
نگاه طوفانی مرد را که میبیند قالب تهی میکند …قدمی به عقب میکشد میخواهد فاصله بگیرد که مهراب در یک حرکت دست زیر زانوهایش می اندازد و از روی زمین بلندش میکند
-مهراب ..چیکار میکنی؟
همانطور که به سمت اتاق خواب قدم برمیداشت با حرص میغرد
-آخ پناه فقط دعا کن که امشب دوباره حامله ات نکنم…
لبهایش را به سرشانه برهنهاش میچسباند و زیر گوشش پچ میزند
– پناه..
– هوم؟
از شنیدن صدای خسته و بی حالش لبخند رضایت بخشی میزند و همانطور که حلقه دستش را دور کمر او محکم تر می کند می گوید
– احساس میکنم هنوز از اندامت راضی نیستی ..میخ…
مشت محکمی به قفسه سینه مرد می کوبد و با حرص جیغ میکشد
– خفه شو مهراب ..
ساعدش را میگیرد و با خنده می گوید
– گفتم شاید راضی نباشی بخوای من رضایتت رو جلب کنم .
سر در سینهاش می فشارد و بی رمق زمزمه میکند
– بهت بگما ماهور بیدار شه خودت میری سراغش .!
– دختر بابا حرف گوش کنه الحساب بیدار نمیشه تا من تمام و کمال در خدمت شما بمونم .
سر انگشتان دستش را روی سینه مرد بازی میدهد و با لبخند زمزمه میکند
– بابای دخترتو خیلی دوست دارم …
– کرم نریز پناه …نمیخوای که باز شروع کنم؟
– بی جنبه دارم ابراز علاقه میکنم …
بینی چین افتاده دخترک را میکشد و می گوید
– تا لختی به من ابراز علاقه نکن که مجبورم عملی جوابتو بدم.
#این حنانه رو بدینش بمن 😤😡👀
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه حسی بهم میگه همین حنانه گور به گودی بین اینا جدایی میندازه اخر بهم میرسن
این امیر علی پسر خالش با این حنانه خووونوووووک یه کرمی میریزن حالا نگا کنین کی گفتممممم😡😡😡
امیر علی من ازاول پارت امیرعلی ندیدما؟
پس چجوری خوندی آهو جان ؟😂
برو بخون پیدا میکنی امیر علی رو .😂
ای وای پارت دو روجاانداخته بودم🤣🤣🤣خل شدم رفت
خیلی ممنون 😂
چقد با دقت میخونی 😂
نه بخداجاافتاده بود متوجه نشدم خوبه گفتین🤣🤣🤣نداجون یه سوال شماخودت رمان نمینویسی
چیبگم والا 😂
نه ،ولی یه روزی شاید نوشتم ..
یعنی این حنانه روباید آتیش زد توروخدایه رمان بذارین که توش سرخر پیدانشه اگه اینا جدا بشن من افسردگی میگیرم والابخداقسسسسسم
حنانه کی اومده تو محل کی چشمش به مهراب خورده دختره سریش
واقعن😡😡😡
مشخص میشه میفهمین …
کم نبود؟
بود؟؟؟؟ نه نبود 🤭😂
بود 😉
هعی…هیشکیطرف من نیست 🥲
نه دیگه واسه ادمین به این مهربونی که روزی دوتاپارت میده عالی بود
سپاس بانو🤗😘
پس روزای که پارت نداشتیم این روزا یادتون بیاداااا😂😂
گرو کشی میکنی نداجونم؟هرچندکه مطمئنم اگر پارت نداشته باشیم توتقصیری نداری بس که ماهی😘
به من میخوره گرو کشباشم ؟😌🥺
مرسی از درک و شعورت 😘💕
شما تاج سری مادر😍
قربونت برم 🤭