تـُنـــگ بـلـور:
* * *
تلفن همراهم را به گوشم میچسبانم و همانطور که کاور لباسم را زیر بغل میزنم و از اتاق خارج میشوم غر میزنم
– خیلی ناراحتم که تو امشب نیستی..!
خسته در جواب گله و شکایت هایم تنها میخندد و با لحن آرامش بخشی می گوید
– کاره دیگه جوجه …باید میومدم..!
مکث کوتاهی میکند و میپرسد
– ماهور رو بردی پیش مامان؟
– نه هنوز … روم نمیشه مهراب …اصلا مگه با خودم ببرمش چی میشه؟
– عزیز من اون بچه رو بندازی دنبال خودت کجا ببری تو اون سر و صدا؟ اذیت میشه ..
لب به دندان میگیرم و با لحن پر از خواهشی می گویم
– خب میشه تو با مامانت حرف بزنی؟
قاطع جواب میدهد
– نه خوشگلم ، لال که نیستی ، خودت تماس بگیر صحبت کن …
– مهراب ..
– اصرار نکن پناه …سریعتر تماس بگیر به منم خبر بده.
اجازه خواهش و تمنای دیگری نمیدهد و بلافاصله تماس را قطع میکند.
نفس پر حرصم را بیرون میفرستم و نگاهی به سمت ماهور که در سکوت تماشایم میکرد می اندازم
– این باباتم بعضی وقتا خیلی رو مخه ها ماهور خانم …انگار چیزی ازش کم میشه خودش زنگ بزنه … میدونه من با مامان بزرگت رودربایستی دارم ولی باز کار خودشو میکنه.
با کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره با ثریا خانم ، مادر مهراب تماس میگیرم و وضعیتم را توضیح میدم.
زن بیچاره طبق معمول همیشه با مهربانی و خوشرویی تحویلم میگیرد و برخلاف باورم از اینکه ماهور را به آنجا ببرم حتی استقبال هم میکند.
راضی از شرایط تمام وسایلم را اماده میکنم ، ماهور را به خانه مادربزرگش میبرم و سپس به سمت آرایشگاه راه می افتم.
ماشین را گوشه خیابان پارک میکنم …کیف و لباسهایم را برمیدارم و پیاده میشوم.
یک دم عمیق از هوای آزاد بیرون میگیرم و به این فکر میکنم که اگر به حرف مهراب گوش نمیدادم الان چطور ماهور را با خودم به آرایشگاه می آوردم؟
گاهی اوقات در حق مردی که از خودم هم بیشتر به شرایطم اهمیت میداد بیش از حد بی انصافی میکردم.
از خودم ناراضی بودم …از پناهی که این روزها هیچ شباهتی به گذشته نداشت و عقل و منطقش را از یاد برده بود.
وارد سالن میشوم و پس از سلام و احوال پرسی روی صندلی می نشینم .
زیرساز صورتم که انجام میشود به خواست هلما ، آرایشگرم پلک میبندم تا آرایش چشمم را شروع کند .
همانطور که در افکار خودم به سر میبردم صدای هلما را میشنوم که شخص دیگری را خطاب قرار میدهد و میپرسد
– راستی نگفتی …تو چیکار کردی با شوهرت؟
هلما میپرسد و زن جواب میدهد
– اووو کجای کاری دختر سه ماهه طلاق گرفتیم..!
– وا جدی میگی؟ چرا؟ شما که دوتا کفتر عاشق بودین..!
– خدا لعنتش کنه…گند زد به زندگیم…
لحظه ای سکوت تمام فضا را پر میکند و بعد با بغض ادامه میدهد
– نمیدونم چطوری این چندسال با همچین حیوونی زندگی کردم …فقط خدا بهم رحم کرد که ازش بچه دار نشدم
– معتاد بود؟
منتظر ادامه گوش تیز میکنم که زن جواب میدهد
-توام دلت خوشه هلما ، اخه اگه معتاد بود من غمی داشتم؟ اینجوری داغون بودم؟ اصلا ازش جدا میشدم؟ بابا مردک حرومزاده به بهونه کار و هزار کوفت زهرمار دیگه یک هفته یک هفته منو مینداخت ور دل مامانم خودش دختر میبرد خونه …
لب به دندان میگیرم و بی اختیار پلک باز میکنم
هلما که سرگرم صحبت های زن شده بود بی توجه به من میپرسد
– از کی؟ چجوری فهمیدی؟
– از همون اول کارش همین بوده ولی من احمق نفهمیدم… اصلا باورت نمیشه هلما عشقم ، نفسم از دهن این ادم نمی افتاد ، پول میداد ..خرجی میداد…اصلا کاری به کارم نداشت …هرچی میگفتم چشم …منم که ساده منم که خر به چیش میخواستم شک کنم آخه؟
دستی به چشمانش میکشد …یک نگاه به چهره هاج و واج مانده من می اندازد و با لبخند غمگینی می گوید
-این اخریا مامان میگفت بمون خونه خودت ، شوهرت میره چرا میای اینجا …هیچی قهر کردم با خانوادم …مجید که چمدون بست رفت منم رفتم خونه دوستم … به مجیدم الکی گفتم خونه مامانمم که نگران نشه …همون شب قرار بود با سهیلا بریم تولد منم برگشتم خونه که لباسی چیزی بردارم …
بغضش میترکد و هق میزند
– با دوتا زن ..لخت مادر زاد تو خونه من ..روی تخ..
گریه توان صحبت را از او میگیرد و هلما برای آرام کردنش بلافاصله از جا بلند میشود …
هلما همانطور که آن زن را با خود همراه میکند ببخشید عزیزمی تحویلم میدهد و از اتاق بیرون می روند.
رو صندلی مینشینم و زیر لب زمزمه میکنه
– بیچاره ..
دستان یخ کرده ام را به هم میپیچم…دل آشوبهای که به جانم افتاده بود را پس میزنم
– حتما بدون شناخت ازدواج کرده…
صدایم را پایین تر می آورم و ادامه میدهم
– یا چشمش دنبال پول یارو بوده …
نفس عمیقی میکشم …نگاهم را در سراسر اتاق می چرخانم و خودم را با در و دیوار و لوازم آرایش کنار دستم سرگرم میکنم.
چند دقیقه ای طول میکشد اما هیچ خبری از هلما نمیشود .
بی طاقت تلفن همراهم را از کنار دستم برمیدارم و شماره مهراب را میگیرم .
– دستگاه مشترک مورد نظر خا…
تماس را قطع میکنم ..لب پایینم را میان دندانهایم میگیرم و به خودم نهیب میزنم
– دیوونه نشو پناه …بچه که نیستی …عقل داری ، شعور داری هر کی هر غلطی کرد که قرار نیست با مهراب مقایسه اش کنی …اصلا خوبه اونم از رفقاش بشنوه زنشون با ده نفر لاس میزنه بیاد به تو شک کنه؟
سرم را به طرفین تکان میدهم ، این حساسیت کوفتی …این فکر و خیال های مزخرف چرا دست از سرم برنمیدارند؟
با باز شدن در اتاق و پیدا شدن سر و کله هلما دست از افکارم میکشم و به پشتی صندلی تکیه میدهم.
در را میبندد ، به سمتم می آید و با صدای آرامی می گوید
– بیچاره شانس که نداره … اون از وضعیت خانوادهاش اینم شوهرش..
چیزی نمی گویم ، روی صندلی می نشیند و ادامه میدهد
– خب تو چه خبر؟ هنوزم با مهراب رابطه داری؟
نگاهم را بالا میدهم و خیره در چشمان منتظرش لب میزنم
-ازدواج کردیم
مات و مبهوت سر جا خشک میشود
– دروغ میگی.!
– دوساله
کف دستش را روی دهانش میگذارد و با حیرت لب میزند
– باورم نمیشه…
میخندم و او شروع به غر زدن میکند .
از اینکه عروسی دعوتش نکردهام گلایه میکند و در آخر میپرسد
– بچه که نداری؟
نمیدانم چه فعل و انفعالاتی در مغزم رخ میدهد که می گویم
– نه .
سری به تایید تکان میدهد و همانطور که پالت سایهاش را برمیدارد می گوید
– یعنی خریت محضه اگه الان تو این سن بچه دار بشی .
– هلما یجوری میگی سن انگار چهارده سالمه ، بابا من بیست و دو سالمه دیگه .!
دست می اندازم تلفن همراهم را از کنارم برمیدارم
عکس ماهور را می آورم و مقابل صورتش میگیرم
– دخترمه ..دو ماهشه.
هاج و واج نگاهم میکند که ادامه میدهم
– خودم بچه میخواستم …حتی الانم اگه مهراب راضی باشه یکی دیگه میخوام .
تلفن همراهم را میگیرد و همانطور که میخکوب تصویر دخترکم شده است می گوید
– خدایا چه نازه …چقدر شبیه مهرابه …اسمش چیه؟
راست میگفت دخترکم جز آن چشمان قهوه ای رنگی که به زحمت از من به ارث برده بود کاملا شبیه پدرش بود .
– ماهور
مشتی به بازویم میزند و با حرص می گوید
– خب بیشعور چرا میپرسم ازت میگی ندارم؟
– میخواستم واکنشتو ببینم ..!
عکسای بعدی را تند تند ورق میزند و با ناراحتی غر میزند
– اه پناه چرا نیاوردیش با خودت؟ …خدایا دستاشو…لپاشو.
– پیش مادر شوهرمه …
روی عکسی که از مهراب و ماهور که روی سینه اش خوابیده است مکث میکند و زیر لب زمزمه میکند
– حق داری والا منم بودم ده تا بچه میخواستم .!
با ضعف لب به دندان میگیرم که ادامه میدهد
– تک خور نباش پناه بگو بیاد یکی هم واسه ما درست کنه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا ذهنم داره این رمانو با حورا یکجور تصور میکنه؟؟؟ واااییی نهههه من طاقت غم و غصه ی پناهو ندااارمممممم🚶♀️
وقتی سواد زندگی مشترک و نداری چرا واردش میشی؟
قابل توجه ک..خل خانم..پناه
حنانه شد لاله ی دوم….
بریم گیس کشی ؟؟؟
ارههههه 😂😂
ممنون💟💟💟💟💟💟💟💟💟💐💐💐💐💐💐💐💐
فدای شما 🫂
چرا حس میکنم این آرایشگره قبلن با مهراب بوده.یا روش کراش داشته؟
شاید 🤔
چه آدمایی ریختن دور پناه این یکی که نوبرشه میگه تکخور نباش🤣🤣🤣
والا …بچه حق داره دیوونه شه ..😂
منم رد دادم اون که سهله مثلا یکی بیاد بگه شوهرتوبه ماهم بده هم شوهرمو هم اونوباهم میکشم😉
وا 😂
من شوهرمو به بچه هامم ندادم غریبه که جای خود 😂
واقعا همینطوره اونایی که بچه دارن میفهمن که نمیشه شوهروحتی با بچتم تقسیم کنی البته من هنوز بچه ندارم نمیدونم چیکارمیکنم
هیچ کاری نکن 😂
ایشالا سوار بر اسب سفید میاد 😂
بچه ها ثمره عمر و جوونی ماها هستن ،آدم از آرامش و خاسته خودش میگذره تا اونا راحت و خوش باشن
ولی خب شریک زندگی فرق میکنه ،بچه ها بزرگ شدن رفتن
این دونفر براهم میمونن..
نه خب بااسب سفید اومده ولی شوهرم ازبچه ها فراریه
ولی خدایی عاشق بچهام مطمئنم اگر بچه داربشم همهی زندگیمووقف بچم میکنم شوهرمم اینومیدونه واسه همین بچه نمیخواد میترسه جای خودشوبگیره🤣🤣🤣
عه بسلامتی پس 😂
الهی ک خوشبخت بشین باهم♥️♥️♥️😊
چن سالته خودت؟و همسرت ؟
البته اگه دوست داری و بی ادبی نیست 😌😉
من متولد 75شوهرم 70
موفق باشید عزیزدلم ♥️🤗
فدات بشم مرسی نداجونم