غزال گریز پا پارت 12 - رمان دونی

 

 

با آرامش رفتم حموم و موهامو جلو آینه سشوار کشیدم ‌

یه مانتو آلبالویی با یقه حلزونی که آستین هاش مچ میخورد و شلوار سفید پاچه تنگ پوشیدم .

شال سفید رو عربی دور سرم بستم و کیف کوچیکی به همون رنگ روی دوشم انداختم و با لبخند و خونسردی ظاهری رفتم تو سالن .

با دیدن مامان و بابا که دستپاچگی مشهودی داشتن و مهرادی که بر خلاف همیشه خیلی آروم و بی حوصله و صد البته عصبی آماده شد

عزمم جزم تر شد واسه انجام کاری که ۱۵ سال انتظارشو کشیدم ‌

رویارویی با افرادی که متاسفانه خونشون تو رگ هام بود و بدبختانه خانواده ام تلقی میشدن .

بالاخره بابا ماشین رو روشن کرد و به راه افتادیم .

آهنگی که بابا گذاشته بود حسابی به دلم نشست و باهاش همخوانی کردم :

از همون اولش خیلی بینمون فرق بود

من عاشق بارون بودم اون عاشق برف بود

من خیلی آروم بودم اون خیلی پر حرف بود

ولی نگذریم از حق خیلی خوش قلب بود

نگاهی انداختم به برادرم ، برادری که این روزها شاهد کلافگی و بی خوابی هاش بودم .

دستش رو تو دستم گرفتم و بوسه ای روی انگشتر عقیقش زدم و دستش رو زدم .

متقابلا دستم رو فشرد و لبخند حزن انگیزی تحویلم داد .

راه طولانی نبود ، لا اقل برای من …

وقتی روبه رو شدم با خونه ای که ده برابر خونه خودمون بود و توی محله بالاشهر و خفن بود ..‌

خندیدم ، به روزگار و بازی هاش خندیدم .

 

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است .

 

کارم از گریه گذشته است بدان میخندم .

 

با باز شدن در ، کنار مهراد و پشت سر مامان و بابا داخل شدم .

اولین کسی که دیدم …

همون پسری بود که اونروز دیدم

داشت با یه لبخند شیطون و مزخرف که میگفت دیدی بالاخره گرفتمت نگام میکرد .

منم خودمو نباختم و با نیشخند رو لبم اشاره ای به پاش کردم و ابرویی بالا انداختم که یعنی بخوای زر مفت بزنی ، یه کاری میکنم تا آخر عمرت ناقص بشی .

نفر بعدی ، زنی بود که به نظر میومد حدودا ده سالی از مامان بزرگ تر باشه و اونطور که شواهد میگفت سر عمر ، کسی بود که منو به دنیا آورده

یه مرد پیری هم که اصلا با قیافش حال نکردم ، آخرین نفر بود که استقبال کرد ازمون .

با آرامش روی مبل نشستم و منتظر شدم تا شروع کنن .

همون پسره که اومد روبه روم نشست و پرو پرو زل زد بهم ، ایششششش

نکبت انگار میخواد گوسفند بخره اینشکلی نگاه می‌کنه .

نگاهی به دور تا دور خونه انداختم و خیلی جلو خودمو و دیوونه بازی هامو گرفتم که سوت نزنم .

اوففففففففف لامصب عمارتی بود واس خودش ..

 

– خیلی خوش اومدین ، قدم رنجه کردید .‌

 

صدای همون زنه بود ، پوزخندی که رو لبم شکل گرفته بود دست خودم نبود ‌. تو دلم گفتم : بنده ی خدا ، اگه منو میشناختی الان اینجوری اظهار خوشبختی نمیکردی .

نفس عمیقی کشیدم .

مامان گفت : لطف دارید شما .

 

پسره با خوشرویی ازم پرسید : غزال خانوم ، شما چند سالتونه ؟

 

با لبخند حرص دراری گفتم : شما مامور سازمان آماری ؟

 

بابا ، با تحکم اسمم رو صدا زد ، ولی لبخند مهراد پهن تر از اینی که هست ، نمیشد .

بیتفاوت ترین و خونسرد ترین فرد این جمع ، همون مردی بود که ظاهرا پدرم بود ، البته فقط در ظاهر و بس .

خانومه ، با لبخند مهربونی گفت :

چه دختر خانوم‌ و نازی ، خدا براتون حفظش کنه ‌

 

با بی‌تفاوتی گفتم : مبارک صاحبم

 

مامان با عصبانیت گفت : مودب باش غزال

 

بی توجه به مامان ، با جدیت گفتم : خواهشا طفره نرید ، بگید چی از جونم میخواید ؟

 

آقایی که حالا فهمیدم اسمش محمده

با تبسم نگاهم کرد : خب ‌ خودت از قضیه خبر داری پس نیازی به مقدمه چینی نیست ‌‌

جوابی در مقابل حرفاش نداشتم که خودش ادامه داد ‌ :

میدونم تو این سال ها ممکنه چه تصویری از ما ساخته باشی و چجوری قضورتمون کردی …

ولی قبل از هرچیزی ، تو باید واقعیت رو بدونی دخترم .‌

 

با خشمی که سعی در کنترلش داشتم جواب دادم : اول اینکه من دختر شما نیستم آقا ‌. بعدشم ، شما بعد از ۱۵ سال اومدی ، چی از جونم میخوای ؟

 

پسره خواست بپره وسط حرفم ، که با نگاهم خفش کردم و ادامه دادم : شما هیچ حقی نسبت به من ندارید

 

خانومه ، با چشم هایی اشکی نگام کرد ، نمیدونم چرا ، اما یه لحظه دلم سوخت براش : تو رو‌ خدا بزار حرفمو بهت بزنم ، بزار واقعیت رو بگم

اگه حقیقت رو بدونی، شاید حق بدی بهم .

 

با بی حوصلگی منتظر شدم …

 

:::::::::::::::#یک ساعت بعد :

سرم درد میکرد ، هیچی رو درک نمی‌کردم .

چیزهایی که بعد این سالها میشنیدم

روبه مهراد و با صدایی ضعیف که خودمم دلم به حال خودم میسوخت گفتم : داداش میشه بریم خونه ؟ من اصلا حالم خ..

 

با سیاهی رفتن چشمام رو زمین افتادم و نمیدونم تونستم جملم رو کامل کنم یانه ؟

تنها چیزی که شنیدم ، فریاد نگران مهراد بود و تمام .

نویسنده : ترنج

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهان pdf از سپیده شهریور

  خلاصه رمان :   ماهک زنی کم سن و بیوه که در ازدواج قبلی خود توسط شوهرش مورد آزار جنسی قرار گرفته. و حالا مردی به اسم شاهان به زور تهدید میخواد ماهک رو صیغه ی خودش کنه تا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نگار
نگار
2 سال قبل

قشنگ بود
ولی خیلی کمه

دریا
دریا
2 سال قبل

سلام
چراااااااا اینهمه کم مینویسسسسسسسیییییییییییی
رمان خیلی خوبه ولی باید سعی کنی حوصله بیشتری ب خرج بدی و بیشتر بنویسی

مخملی
مخملی
2 سال قبل

سوزناک ، احساسی ، آرامش بخش. خیلی خوب بود ترنج جان…

مرجان
مرجان
2 سال قبل

یعنی رفته تو خونه اشاره کرد به وسط پای داداشش ؟🤣🤣🤣🤣🤣اینکه آهنگ گوش نمی‌کرد چادریه چطوری پس اشاره به پای داداشش می‌کنه ؟🤣🤣🤣🤔🤔🤔

مخملی
مخملی
پاسخ به  مرجان
2 سال قبل

😂😂😂میخواست تهدید کنه😂😂
تازه با خودش گفت اشکال نداره (از لحاظ فیزیکی) داداشمه😂😂😂

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x