چشم هام رو باز کردم و خودمو روی تخت ، توی اتاقم دیدم .
خاطرات دیشب تو ذهنم تداعی میشد
در همون حال در اتاق باز شد و مامان اومد داخل ، بخاطر دیشب باهام سرسنگین بود
با بعض گفتم : مامان بخاطر یه مشت آدمی که تازه از راه رسیدن ، باهام قهر میکنی ؟
طبق معمول طاقت نیاورد و تو آغوش کشیدم : من بخاطر کسی باهات قهر نیستم ، من ناراحتم که چرا دختر من ، غزال من ، باید اونجوری صحبت کنه ؟
حوصله بحث نداشتم و حرفای مامان رو در ظاهر قبول کردم ولی خودم کاملا راضی و خوشحال از کاری که کردم ، ذره ای پشیمونی تو وجودم نبود .
با بیرون رفتن مامان از اتاقم ، رفتم تو حموم و یه آبی به دست و صورتم زدم و موهای بلندم رو شونه کردم ولی نبستمشون .
سرکی کشیدم توی سالن ، مامان رفته بود بیرون .
رفتم توی اتاق مهراد …
با دیدنم لبخندی زد و سلام داد
جوابش رو دادم و با کمی تعلل گفتم :
داداشی ، میگم میشه منو ببری باشگاه ؟
با شنیدن این حرف چنان به سمتم برگشت که حس کردم مهره های گردنش شکست : تو با این حالت میخوای بری باشگاه ؟
– خب آره .!.؟
بچه تو دیشب افت فشار داشتی
نباید کار سنگین بکنی ، حالا میخوای بری بوکس کار کنی؟
دلگیر از بلندی و خشم توی صداش بغ کرده ، عقب گرد کردم و از اتاق بیرون رفتم .
شلوار لی و هودی پوشیدم و بعد از برداشتن گوشی و کیف ورزشیم
از اتاق بیرون رفتم .
مهراد ، در حالی که داشت صبحونه میخورد با تعجب گفت : شال کلاه کردی ، به سلامتی جایی میخوای بری؟
– دارم میرم باشگاه ، خداحافظ داداش
داشتم تاکسی اینترنتی میگرفتم که گوشی از دستم کشیده شد و مهراد از لای دندان های کلیک شده غرید :
خیلی لجبازی غزال ، خیلی ..
صبر کن یه لقمه غذا کوفت کنم ، خودم میبرمت .
با لبخند پیروزمندانه ای نگاش کردم :
نوش جان کن عشقم .
#از زبان مارال
داشتم آماده میشدم برم بیمارستان که مامان ، خشن وارد اتاق شد و درو کوبید به دیوار
ترسیده از جا پریدم ولی قبل از اینکه دهنمو باز کنم ، داد عصبی مامان تو اتاق پیچید :
– مارال ، من باید از دهن این و اون بشنوم چه اتفاقی افتاده ؟
با فک افتاده گفتم : وا مامان چت شده ؟ چه اتفاقی ؟
– زن عموت زنگ زد همه چیزو گفت پس الکی نقش بازی نکن .
گفت ۱۵ سال پیش بچش نمرده و دیشب خونشون بودن و خیلی چیزای دیگه که من مطمئنم تو از تک تکشون خبر داشتی ولی هیچی به من نگفتی
مامان من …
داد زد : مرض و مامان ، درد و مامان ، حناق و مامان .
خب دختره ی احمق ، کی از مادر به آدم نزدیک تره ؟؟!..
خسته از شلوغ بازی هاش ، مثل خودش داد زدم : آره مامان ، ازت پنهون کردم . پنهون کردم چون اصلا پتانسیل نداشتم بازم بخوام باهات بحث کنم .
پتانسیل دعواهای همیشگی مون رو نداشتم .
بی حرف و بدون توجه به صدا زدن های مامان از خونه زدم بیرون و سوار ماشینم شدم .
بغضم شکست ، سرم رو گذاشتم روی فرمون .
گوشیم زنگ میخورد ، اولش بی اهمیت بودم ولی با تماس های پی در پی ، کلافه شدم و بی توجه به اسم روی صفحه جواب دادم :
بله بفرمایید .
صدای شوک زده ی ماهان تو گوشم پیچید : چیشده مارال ؟ گریه کردی ؟
داد زدم : آره گریه کردم به تو چه ؟
ولم کنید ، هرکی بهم میرسه میخواد مچمو بگیره
گوشی رو روش قطع کردم و سریع به راه افتادم که دیرم نشه
از وقتی بابا تو اون تصادف لعنتی رفت ، همه چیزمو از دست دادم
شاید بابا ، تنها کسی بود که واقعا دوسم داشت و حال دام براش مهم بود . تو این دنیا یه حامی داشتم ، که اونم ازم گرفته شد .
بعد از رفتن بابا ، من موندم و مادری که هفت سال تموم جلوم سنگ انداخت و کاری کرد که هرشب با گریه خوابم ببره .
دست بردم و موسیقی بیکلام و غم انگیزی رو پخش کردم .
ناخودآگاه شروع کردم به بلند حرف زدن :
خدایا ، مگه من چه گناهی داشتم که توی ده سالگی بابامو ازم گرفته بودی؟ خدایا مگه من چیکارت کردم که هفت سال برا رسیدن به عشقم عذابم دادی و درست شب خواستگاری …
خدایا ، خودت بگو این عذاب ها ، به جبران کدوم گناهه؟
همیشه با وجود همه ی درد هام گفتم : این نیز بگذرد
ولی با گفتن این سه کلمه ، کل زندگیم گذشت .
کدوم احمقی میگه چیزی به اسم تقدیر و شانس وجود نداره ؟
بخدا چرت میگه .
سرنوشت هممون از قبل نوشته شده و ما فقط به دنیا میایم که این فیلمنامه رو بازی کنیم .
درست مثل بازیگری که هیچ اختیاری رو دیالوگ هاش نداره .
به خودم اومدم و دیدم رسیدم جلو بیمارستان .
به محض پیاده شدن ، دستم کشیده شد و شوت شدم تو یه ماشین دیگه انقدر سریع اتفاق افتاد که هیچ اختیاری از خودم نداشتم
با دیدن ماهان ، حرف تو دهنم ماسید
با عصبانیت غرید : چته تو ؟ میدونی چقدر زهره ترک شدم با این مدل حرف زدنت ؟ میدونی تا مرز سکته رفتم ؟؟؟
وقتی نگاهش به چشم های اشکیم افتاد ، ساکت شد و تو یه حرکت ناگهانی ، تن بی جونم رو به آغوش کشید و دستش رو نوازش وار روی ستون فقراتم کشید
ناخودآگاه اشک هام شدت گرفت که با لحن دستوری گفت : گریه نکن
خودمم دلم نمیخواست اشک هام بباره ، این ضعف رو دوست نداشتم
خواستم اشک هامو پاک کنم که داغی لب هاشو رو پیشونیم حس کردم
با صدایی آروم ، ولی مملو از اقتدار گفت : اصلا خوشم نمیاد گریه کنی
سرمو انداختم پایین که با لحن ملایم تری ادامه داد : کی اشک خانوم منو در آورده ؟
:
:
:
قضیه رو که براش تعریف کردم ، خودش هم تو بهت رفت : مامان نگفته بود میخواد زنگ بزنه
ولی برام عجیبه تو بخاطر همین حرفا بهم ریختی ؟
– مهم نیست دیگه . برای گریه هم باید بهت بگم که بخاطر این موضوع نبود و اتفاق های این مدت همش رو هم جمع شد و نتیجش شد این ..
خواستم پیاده بشم که دستمو گرفت :
کجا میری ؟
– وا ، خو برم سر کارم دیگه …
نه ، بشین امروز باید بریم یه جای دیگه
– کجا ؟
پیش غزال …
نویسنده : ترنج
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام رمان خوبیه اما یکم ضعیفه و انگار نوسنده یکم آماتوره
یه نگاه بکن پدر و مادر واقعی غزال یعنی واقعا هیچ حسی به اولین بار دیدن دخترشون ندارن یکم جوشش خون یکم احساس هیچ اشاره ای نکردی
تو پارتای قبلی ماهان از کجا غزال و شناخت وقتی رفت دنبالش چرا هیچ حسی نسبت بهش نداشت انگار یه غریبه است بابا خواهرشو داره بعد ۱۵سال میبینه کسی که اصلا نمی دونسته وجود داشته بعد پارتات و با آهنگ پر می کنی اصلا پیش نمی ره و خواننده رو بند نمی کنه خیلی هم بی نظم پارت می زاری سر ساعت مشخص نمیزاری و عشقی پارت میزاری انگار نه انگار منتظرن یه عده اگر بیشتر رو رمانتون کار کنید پیشرفت می کنید
لطفاااااااااااا
پارتتتتتتت
بعدیییییییی
روووووووووو
بزاااررررررررررر
ترنج جون پارت بعدی رو بزار خیلی دیر میزاری
ترنج جان نمیخوای پارت بعدی را بزاری دارم کلافه میشم بخدا از باکس تو فکرشم♥️ و رمانت عالیه
ترنج جان نمیخوای پارت بعدی را بزاری دارم کلافه میشم بخدا از باکس تو فکرشم♥️
امروز پارت نمیزاری؟
عاليييييييييى
ترنج جون میشه پارت بعدی رو بزاری لطفا
رمانت خیلیی قشنگه دمت گرم..
فقط سعی کن محاوره ها و محتوا و… رو بیشتر کنی که خیلی جذابتر میشه..
وای خیلی رمان باحالی فقط تنها مشکلش اینه که دیر پارت میذاره
آره دقیقا
تروخدا پارت ۱۴ را بزاررر خواهش میکنم ازت.