بدون اینکه نظرم رو بخواد ، پاشو تا ته رو گاز فشار میده که ماشین از جا کنده میشه و حدود چهل دقیقه بعد ، جلوی یه باشگاه بوکس پارک میکنه
با تعجب میگم : خواهرت بوکس کار میکنه ؟
– آره .
چند دقیقه ای منتظر میشیم که چند تا دختر بیرون میان
– اوناهاش ، غزال اونه
با چشم هام ، انگشت اشاره اش رو دنبال می کنم و میرسم به دختری ظریفی که چشم های درشت و آبی رنگش ، زیادی جلب توجه میکنه .
ماهان از ماشین پیاده میشه و به سمتش میره . نفهمیدم چی بهش گفت ولی دخترک ، با اکراه و ناراحتی مشهودی سوار میشه و سلام میده .
جوابش رو با گرمی میدم …
#از زبان غزال
دوباره همون پسر ، که البته الان ماهان صداش میکنم ، اومد جلو در باشگاه و برای اینکه آبرو ریزی نشه برام سوار ماشینش شدم .
نامزدش ، چهره ی جذاب و دلنشینی داشت . با لحن خودمونی گفت :
من مارالم ، نامزد برادرت و البته عروس این خانواده .
– خوشبختم .
به همین یک کلمه اکتفا کردم و منتظر به ماهان نگاه کردم که ماشین رو به حرکت در آورد .
صدای اعتراض آمیزم بلند شد : گفتی میخوای حرف بزنی ، قرار نبود جایی بریم . خونوادم منتظرن ، اگه دیر برسم نگران میشن .
– قرار نیست خیلی طول بکشه .
پس درست بشین و انقدر هم رو مخ من نرو .
اگه رو مختم بزن بغل پیاده میشم .
– وااااااااااای ، اون بنده خدا ها چجوری تحملت میکنن ؟
با اونا هم اینجوری برخورد میکنی ؟
با لبخند حرص دراری گفتم : نه دیگه ، با هرکس اونطور که لیاقتشه برخورد میکنم جناب .
ترجیح داد دیگه باهام بحث نکنه
تو دلم گفتم : از مادر زاییده نشده کسی بخواد دهن به دهن من بزاره
هندزفری مو تو گوشم گذاشتم :
خودم تنهایی از همه بهترم
آره من یه جر زنم
من یه جر زنم
من با لگدم بیرون از این بازی نمیرم و
تا تهش هم رفتم حرفایی که میگمو
عملی میکنم یه روز خوابی که دیدمو
سلامتی رفیقی که خالی نمیزد و
یه روز یادم داد لایی کشیدنو
که نتونه دور بزنه جای کسی منو
جدا کردم از همه زاویه دیدمو
کنار یه کافه که چندان هم نمای جالبی نداشت ترمز کرد که همراه با مارال پیاده شدیم
اون منتظر موند تا ماهان پارک کنه ولی من رفتم داخل و یکی از میز ها رو انتخاب کردم .
همونطور که نشسته بودم ، پسری منو رو آورد و داد دستم که همزمان مارال و ماهان هم وارد شدن و اومدن سمت میز من .
بیخیالشون مشغول انتخاب بودم و در آخر یه موکا سفارش دادم .
مارال یه هات چاکلت و ماهان هم اسپرسو رو انتخاب کرد .
بعد از کلی صبر و حوصله بالاخره گفت : راستش میخواستم بهت بگم که اوضاع خونه اصلا خوب نیست .
درسته ، توهم حق داری خب ۱۵ سال با یه آدم های دیگه ای بزرگ شدی
ولی خب مادر من سالهاست انتظار تو رو میکشه . بخدا انصاف نیست اینجوری دلش شکسته بشه .
من فقط ازت میخوام یه مدت بیای و تو خونه ی ما زندگی کنی ، بعدش اگه خواستی میتونی بری و پشت سرت رو هم نگاه نکنی و بی اهمیت باشی به کسی که نه ماه تو وجودش بودی
بیحوصله بهش خیره بودم که سفارشم رو آوردن .
بی حرف نوشیدنی مو خوردم و گفتم : تموم شد ؟ خیلی تاثیر گذار بود …
مرسی بابت موکا
خدانگهدار عزیزان
بیچاره با چشم های از حدقه بیرون زده نگاهم میکرد
شونه ای بالا انداختم و برای اولین تاکسی دست تکون دادم
#از زبان محمد (پدر واقعی غزال)
با دیدن حال بد نغمه ، مصمم تر شدم واسه تصمیمم .
شماره ی آقا فرهاد رو گرفتم و منتظر شدم .
بعد از گذر ده ثانیه انتظارم به پایان رسید و جواب داد :
الو بفرمایید
– سلام ، مهرزاد هستم
سلام آقا محمد حال شما ؟
– مچکرم . شما خوبین ؟ خانواده خوبن ؟
بله ممنون . سلام دارن خدمتتون
– راستش یه عرضی داشتم ، اگر وقت داشته باشید ..
خواهش میکنم ، بفرمایید !!
درخواستم رو بهش گفتم و در کمال تعجب قبول کرد .
#از زبان مهراد
با برگشتن غزال ، دوباره خودم رو با گوشیم مشغول کردم .
از دستش ناراحت بودم ، صبح علی رغم منع کردن هام با لجبازی رفت .
کوله شو رو مبل انداخت بوسه ای رو گونم زد :
سلام داداشی ، مامان و بابا کجان ؟
– سلام ، رفتن خرید
آها …
خم شد کیفش رو برداره ولی آروم دستش رو روی پهلوش گذاشت
با نگرانی از جام بلند شدم و به سمتش رفتم :
چیزی شده غزال ؟
– نه ، مگه باید چیزی شده باشه ؟
میدونستم تا خودش نخواد حرف نمیزنه، واسه همین با دست ضربه ای به پهلوش زدم که ناله بلندش زهره ترکم کرد .
سریع بغلش کردم و بردمش رو تخت و کمی از لباسش رو بالا زدم
با دیدن کبودی بزرگ و دلخراشی که رو پوست سفید و لطیفش ایجاد شده بود داد زدم :
کدوم خری این بلا رو سرت آورده؟
– مبارزس دیگه یه روز میزنی ، یه روز میخوری .
با داد گفتم : لازم نکرده قانون بازی رو یادم بدی ، من خودم معلمت بودم ، خودم بردمت تو این باشگاه که ایشالا دستم بشکنه با این غلطی که کردم .
ایشالا بمیرم از دستت راحت شم که دیگه انقد حرصم ندی .
با دیدن اشک های غزال و لب هاش که لای دندون هاش فشار میداد
ناخودآگاه چشمم به دستم خورد و متوجه شدم داشتم پهلوش رو فشار میدادم
رو اشک مامان و غزال خیلی حساس بودم و سریع از موضعم پایین می اومدم .
دلم ریش شد واسه چهره ی مظلوم و خوشگلش که حالا نقاب درد بود
دستمال کاغذی رو از روی عسلی کنار تختش برداشتم و اشک هاشو پاک کردم .
پتو رو روش مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم .
حرف های بابا ، مثل مته تو مغزم فرو میرفت …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروز پارت نمیزاری
ترنج جان پارت 15 رو نمیزاری
خب. این پارت هم به سر رسید.
واقعا استعدادی داری توی نوشتن ترنج جانم.
ترنج جون نمیخوای بزاری بخدا دارم دیوونه میشم 🫀
منظورم پارت ۱۵ بود
هانیه هستم بخدا صد دفعه اومدم ببینی پارت پنجمو گزاشتی یانه که نذاشته بودی😶🤕😬بخدا دارم کلافه میشم
من والا از وی هی میام و میرم خو بزار دیگ ترنج جون
قشنگه 🙂
عالی بود لطفا پارت ها رو دیر نزار ممنون
عالی بود ولی بیشتر بزار دیگه واقعا اگر نظر ما براتون مهمه بیشتر بزارین
👌🏻👌🏻👌🏻
سلام
آفرین قشنگ بود .