غزال گریز پا پارت 24 - رمان دونی

 

 

 

با ایستادن اتوبوس ، غزال و زهرا اولین نفراتی بودند که پیاده شدند

غزال چشم دوخته بود به این کویر غم انگیز .دانه ، دانه ی این شن ها انگار یاد آور گذشته بودند

چه تانک ها از رویشان رد شده بود ، چه مین ها در دلشان منفجر شده بود .

این خاک حرمت داشت .

نخل هایی که سر نداشت …

غزال فکر کرد اگر در آن زمان بود به جنگ میرفت ؟

یا از ترس جانش به بیرون مرز ها مهاجرت میکرد ؟

آیا آنقدر جسارت داشت که با دست خالی به دل دشمن بزند ؟

جرئتش را داشت نارنجک به کمر ببندد ، زیر تانک رفته و یک تنه ، محافظت کند از هزاران نفر ؟

کسی چه میدانست ؟

صدای روحانی کاروان به گوشش خورد :

این شهیدان دعا داشتند؛ ادعا نداشتند

نیایش داشتند؛ نمایش نداشتند

حیا داشتند؛ ریا نداشتند

رسم داشتند؛ اسم نداشتند

گمنام آمدند ، گمنام ماندند ، گمنام رفتند …

سیل اشک هایشان جاری شد

غزال نگاهی به گروهشان کرد ، بی شک اگر باز هم جنگ میشد این جوانان آماده تر از چهل سال پیش بودند . این نسل جوان ، آماده تر ، روشن تر و پخته تر شده بود …

 

غزال با تکان های دستی بیدار شد و با دیدن مهراد که بالا سرش ایستاده گفت :

 

چیشده ؟؟؟

 

– هیچی عزیزم ، دیگه رسیدیم گفتم بیدارت کنم .

 

غزال سرش را پایین انداخت ، از نظرش خودش بیشتر از مهراد مقصر بود . هرچند رفتار مهراد تا حدودی اشتباه بود ولی او حق نداشت اینطور بچگانه رفتار کند ‌

مهراد ، دست زیر چانه اش گذاشت و سرش را بالا گرفت

با دیدن پرده اشک نازکی که روی چشمانش بود گرفته شد

برایش دردناک بود ، خواهرش به ندرت کمی گریه میکرد ولی در این مدت هربار غزال را دیده بود ، نم اشک را در چشمان کودکانه اش میدید . بوسه پرمهری روی پیشانی اش نشاند :

 

متاسفم ، نباید انقد تند میرفتم .‌

 

غزال تصمیمش را گرفته بود ، این ضعف و حرف نزدن ها تا کی ؟

در این مدت همه را اذیت کرده بود

این روز ها غزال وحشی درونش گم شده بود ، این رام شدن را دوست نداشت ، اصلا دوست نداشت .

لب زد :

 

داداش ، لطفا امشب با ماهان تو اتاق باشید کارتون دارم .

 

– چیکار داری ؟

 

باید باهاتون صحبت کنم

 

مهراد کمی تردید داشت ولی با این حال قبول کرد : باشه ساعت نه منتظرم .

 

::::::::::::::: دو ساعت بعد

 

غزال چند ضربه به در زد و ماهان به سرعت در را باز کرد

کنجکاو بود این دختر کوچولو چه میخواهد بگوید که اینطور بال بال میزند .

غزال روی مبل ، رو به روی برادرانش نشست :

 

برعکس همیشه ، ایندفعه میدونم از کجا شروع کنم . اول اینکه ازتون معذرت میخوام ، بابت تموم رفتار های اشتباهم تو این مدت

بالاخره آدم گاهی اوقات به افراد دوست داشتنی زندگیش ، ناخواسته آسیب میزنه ‌ .

منم تو این مدت نیاز داشتم که این اتفاقات رو هضم کنم و الان اینجام بابت عذر تقصیر .

حلال کنید اگه تو این مدت کمی و کاستی دیدین ‌…

 

حرف هایش را زد و از اتاق بیرون رفت .‌ به حیاط هتل رفت و کمی قدم زد ، این تنهایی را دوست داشت

تنهایی بعد از موفقیت .

در حس و حال خودش بود که با کسی سینه به سینه شد و‌ جیغ بنفشی از ترس کشید

صدای آشنایی نگران زمزمه کرد :

 

غزال خانوم منم ، نترسید .

 

غزال همانطور که نفس نفس میزد گفت : برادر من ، یه اهمی اوهومی ، چیزی .

 

– بخدا ندیدمتون . راستی ، این وقت شب خطرناکه تنها اومدین بیرون

 

نه مشکلی پیش نمیاد ، در ضمن اگرم پیش بیاد خودم میتونم حلش کنم

 

ماکان ناخواسته لبخندی زد این دختر رام نشدنی بود

مطمئن بود این لجبازی و یکدندگی اش روزی بلای جانش خواهد شد

غزال با اجازه ای گفت و از کنارش رد شد و دوباره وارد هتل شد .

تا وارد اتاق شد زهرا جلویش را گرفت :

 

وای غزال چیشد ؟ گفتی بهشون !

وای خدا مرگت بده یه حرفی بزن دق مرگ شدم !؟! ….

 

غزال با حوصله رو به رویش نشست و مو به مو جریان را برایش تعریف کرد . همه چیز بجز دیدارش با ماکان را ، موضوع آنقدری برایش بی ارزش بود که حتی نخواهد درباره اش فکر کند .

از نظرش همه چیز درست شده و به حالت عادی برگشته بود

شاید وقت آن بود اتفاقات تازه ای برایش رقم بخورد و برگ جدیدی از زندگی اش باز شود .

قطعا دختری مثل غزال زندگی آرام و نرمالی نخواهد داشت .

 

 

:::::::::::# سه سال بعد :

 

از زبان غزال :

 

سه سال از اون روز ها میگذشت و من با خانواده جدیدم خو گرفته بودم ‌دو روز یک بار به مامان آسیه و بابا فرهاد سر میزدم .

زندگیم حسابی عوض شده بود ، همه چیزم عوض شده بود

توی هنرستان و در رشته ی گرافیک درسمو ادامه دادم علاقه ام توی موسیقی رو ادامه دادم و حالا به طرز ماهرانه ای گیتار میزدم

علاقه و تلاش شدیدم به گرافیک باعث شد همون سال اول دانشگاه دولتی قبول شم . خوشحال بودم که نسبت به همسن و سال هام یه سال زودتر دیپلم گرفته بودم و این رو یه جور پیشرفت میدونستم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلی
نیلی
2 سال قبل

اینکه زمانو سه سال ببری جلوتر فکرخوبیه

Toranj
Toranj
2 سال قبل

سلام خدمت دنبال کننده های عزیز و محترم رمان غزال گریز پا ‌‌ .
اول از همه جا داره از تک تکتون عذرخواهی کنم بابت این بینظمی های اخیر .‌‌‌‌‌..
همونطور که خودتون هم در جریان هستید با باز شدن مدارس و هنرستان ها ، ما هم دردسر هامون چند برابر شد . مخصوصا ما که کار عملی داریم و این ماجرا رو سخت تر میکنه .
کمبود وقت و برنامه های فشرده باعث شد نتونم اونطور که باید وظیفه ام رو در قبال شما عزیزان به خوبی انجام بدم .
امیدوارم این مشکلات کمی رفع بشه تا شرمنده ی شما هم نباشم

رها
رها
2 سال قبل
پاسخ به  Toranj

همیکنه با وجود مشغله های زیاد میذاری و قشنگ مینویسی جای تشکر داره.. 💙

..
..
2 سال قبل

^زمان^

..
..
2 سال قبل

لطفاااااا نظم رو در زمام پارت گذاری رعایت کنیددددد…
ی هفته هروز پشت سر هم پارت میزارین
ی هفته اصلا نمیزارین
ی هفته ۵ روز درمیون
واقعا نظم نداره پارت گذاری…….

رها
رها
2 سال قبل

خیلی خوب بود مرسی 💙..
ولی اخراش خیلی کم بود تازه داشت درباره زندگیش حرف می‌زد که قط کردی..

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x