بعد از نطق استاد زرین ، نفس هایی که در سینه حبس شده بود آزاد شد و دانشجویان کاملا متوجه شدند که این استاد جوان با کسی شوخی ندارد
غزال بر خلاف اکثریت اعتراضی نداشت چون این نکات ، خط قرمز های خودش هم بود
بعد از اتمام کلاس یکنواخت و خشک استاد ، اصلا متوجه نشد کی به خانه رسید . امروز به قدری خسته و درگیر انجام کارهایش بود که حتی فرصت خوردن نهار را پیدا نکرد
با شانه هایی افتاده و قدم هایی آهسته ، وارد سالن پذیرایی شد
با دیدن ماهان و مارال ، به سمتشان رفت و سلام احوال پرسی کوتاهی کرد و با گفتن جمله ی :
ببخشید من واقعا خسته ام
وارد اتاقش شد و روی تخت دراز کشید . حتی زنگ خوردن های پی در پی موبایلش هم باعث نشد از خواب ناز بیدار شود .
ماکان بی حرف به تلویزیون زل زده بود ، به ظاهر در حال تماشا بود اما در حقیقت چیزی از تصاویر روبه رویش نمیفهمید
نازنین خانوم ، مادر ماکان فنجان قهوه را رو به رویش گذاشت :
کم حرف شدی پسرم
– نه مامان جون ، فقط کارام زیاد شده اینروزا
با صدای پدرش ، به سمتش برگشت
نه بابا جون ، اینا بهونس . جریان چیز دیگه ایه
با خنده گفت : جریان چیه حاج احمد؟ چرا جناییش میکنی ؟
– جریان اینه که سنی ازت گذشته پسر . فکر نمیکنی باید یه سر و سامونی به زندگیت بدی ؟؟
مگه زندگیم چشه باباجون ؟
حاج احمد ، نگاه عاقل اندر سفیهی به پسرش انداخت :
منظورم زن و زندگیه . میخوام عروس و نوه امو ببینم بالاخره بعد از مرگم کارخونه رو تو باید اداره کنی
باید وقتی خسته میای خونه ، یکی منتظرت باشه ؟
– چشم بابا ، زنم میگیرم . دیگه چی؟
فردا هم اگه تونستی یه سر بیا کارخونه . قرارداد ها رو یه بررسی بکن .
– چشم ، کارای شرکت که تموم شد میام
چشمت بی بلا
فکر ماکان به حرف های پدرش کشیده شد .
بچه ای از او و غزال ..
خانه ای که وقتی در باز شود ، غزالی در انتظارش باشد
غزالی با نگاه عاشق
آخ که چقدر تصور این ها زیبا بود و به همان اندازه دست نیافتنی و دور از ذهن به نظر میرسید
زیر لب زمزمه کرد :
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
– ماکان شام حاضره بیا دیگه
اومدم مامان
💋 غزال گریز پا 💋
پـارتـ ۵۶
غزال با صدای آلارم گوشی از جا بلند شد و دست و صورتش را شست
شلوار و مقنعه کرم ، همراه با مانتوی نارنجی پوشید
رو به روی میز آرایش ایستاد و کمی کرم ضد آفتاب زد
خط چشم کوتاه و باریکی پشت چشم کشید .
لپ تاپش را توی کیف گذاشت و سوییچ ماشین را برداشت
وارد آشپزخانه شد و با دیدن نغمه خانم گفت :
سلام مامان ، صبح بخیر
– سلام عزیزم ، صبح توهم بخیر
راستی دیشب ماهان و مارال اومده بودن یادم رفت بپرسم .
کارت چطوره ؟ راضی هستی ازش ؟
آره مامان ، عالیه .
– خب خداروشکر ، بشین صبحانه تو بخور . واست شیر کاکائو هم درست کردم
قربون مامان مهربونم برم
نغمه خانم لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون رفت
غزال با عجله چند لقمه ای خورد و ظرف هایش را در سینک ظرفشویی گذاشت .
با عجله کفش های ورنی پاشنه دارم کرمی رنگش را پوشید و سوار ماشینش شد .
با روشن کردن ماشین ، ظبط هم روشن شد و غزال هم با داشتن حس و حال خوب اول صبح ، با صدای بلند با آهنگ همخوانی کرد :
نگین قلبمی واسه دلم مرهمی حالمو تو میکنی خوب♬♫
فاصلت ازم نشه دور دلم قرصه که پشتمی مثل یه کوه
کاش بشه زود بیای پیشم هی دلم میخواد تورو زود به زود تنگ میشه دلم یهو♬♫
آروم میشم میای پیشم وقتی که هستی جلوم …
ببین پرتته حواس من ببین حرفته هرجا برم تو که موهاتو میریزی رو صورتت♬♫
شیشه را تا آخر پایین کشید و اجازه داد نسیم خنک ، گونه هایش را نوازش کند . چقدر خوب میشد زندگی همینطور میماند
پر از همین لحظه های خوب
ماشین را جلوی شرکت پارک کرد و پیاده شد
همزمان ماکان هم از سانتافه مشکی رنگش پیاده شد
غزال در سلام کردن پیشدستی کرد
ماکان هم با خوشرویی جوابش را داد و دوشادوش یکدیگر وارد شرکت شدند
قبل از اینکه غزال وارد اتاقش شود ماکان پرسید :
غزال خانوم ، کارت ویزیتی که قرار بود طراحی کنید چقدر دیگه طول میکشه ؟
غزال متعجب گفت : من کارمو تموم کردم ، فلش رو هم دادم به خانوم جلالی که بهتون بده
– خانوم ، من از روز اول تاکید کردم که شخصا به خودم تحویل بدید که اگر اشکالی داشت همون لحظه بهتون بگم
غزال با دیدن لحن کمی تند ماکان گفت :
عذر می خوام ، دیگه تکرار نمیشه
ماکان با شنیدن این حرف خلع سلاح شد . فکر نمیکرد آن دختر قد ، یک دنده و لجباز سه سال پیش حالا اینقدر راحت از وی عذر خواهی کند
انگار کلمات را گم کرده بود ، اصلا در برابر آن نگاه معصوم کم آورده بود تنها چیزی که توانست بگوید این بود :
اوکی ، امیدوارم
غزال وارد اتاق شد و زیر لب گفت
خاک تو سر این منشیه
اِ اِ اِ دیدی چجوری جلو این پسره خیط شدم ؟
خوبه بهش گفتم فلشمو بده بهش
البته خودم مقصر بودم باید به خود ماکان تحویل میدادم
خود را توجیه کرد : خب هرچی در زدم جواب نداد
خب باید منتظرش وایمیستادم …. خب داشگاهم دیر میشد . دستانش را دو طرف سرش گذاشت :
اه ، اصن غلط کردم خوبه ؟؟؟؟
درسته انسان جایز الخطا نیست ، ولی خب ممکن الخطاست . به سمت میزش رفت و صندلی را کمی جلو کشید و رویش نشست .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
احساس کردم این پارت از قبلیا بهتر بود انگار پیشرفت قابل چشمگیری داشتی نویسنده عزیز
سعی کن با قدرت بیشتر این روند رو پیش بگیری و بازم داستان های جذابی رو بنویسی 😃🌹
عزیزم رمانش از همون اولم خوب بود ک شما الکی اعتراض میکنید نویسنده جان موافق باشی عشخم😍❤💖
ویییی اصلا باورم نمیشه این همه تغییراتوو..😍🥺☹️ انگار جلد دوم رمانه سر یه موضوع دیگ از زندگی قهرمان داستانه..
دمت گرم.. مرسی..❤️🔥
امیدوار به پارت طولانی تر.. 🥺💙
خوبه
خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز و ادمین گرامی پارتها خیلی خیلی کمن تا میخوای بخونی تموم میشه یکم زیادترش کنید ممنون اززحماتتون