کمی سکوت برقرار شد و هر دو به آهنگی که با ولوم ملایم پخش میشد گوش سپردند
آخ ، زده به سر من هوای تو
شیرینه حرفای لبای تو
قشنگه واسم صدای تو …
:
:
به این قسمت از شعر که رسید ماکان رو به غزال و با صدای بلند همخوانی کرد :
هرچند نداری تو ز احساس نشانی
♫
من عاشق لبخند توام گرچه ندانی
♫
مغرور و بداخلاق بشو با همه اما
♫
با من به از این باش که با خلق جهانی
در آن واحد افکار و احساس به مغز غزال هجوم آورد
اما این مرد عاشق پیشه در این چشمان گرد شده اندکی عشق را گدایی میکرد
ولی چه انتظاری داشت از دخترک هول شده ای که حالا بعد از هجده سال طعم خجالت را چشیده ؟
– غزال ؟
خودش هم نفهمید چطور توانسته او را این گونه خطاب کند
بی پسوند و پیشوند …
جوابی که نشنید به خود جرات داد :
– تا کی میخوای این نگاهو ازم دریغ کنی ؟ تاکی قراره همه جوره عاشقی کنم و تو خودتو به اون را بزنی؟
من … آقا ماکان ..
ماکان کلامش را قطع کرد :
– جواب من یک کلمه است غزال ، تا کی میخوای ازم فرار کنی ؟
غزال اما قاطع جواب داد : من باید فکر کنم
– این حرفت یعنی چی ؟
جواب مشخصی نیست ، واضح گفتم باید فکر کنم .
– و من اینو یه قدم رو به جلو میدونم
لحظه ای این فکر از سر غزال گذشت :
تو هنوز منو نشناختی آقای ماکان پاکنهاد . این دختر رو هیچکس نتونسته رام کنه ، تو چجوری میخوای با این چهار تا جمله اسیرش کنی ؟
ماکان انگار فکرش را خوانده باشد جواب داد :
شاید باورت نشه ولی این مرد هرچی تا الان خواسته رو بدست آورده غزال گریز پا . شک نکن تو رو هم مال خودش میکنه
غزال شوک زده به طرفش برگشت
همان لحظه ماکان روبه روی شرکتی که قرار بود از آن عکسبرداری شود پایش را روی ترمز فشار داد و ماشین را پارک کرد . قبل از پیاده شدن پیروزمندانه ادامه داد :
لقبیه که خودم واست پیدا کردم ، بهت میاد مگه نه ؟
سنگین بود این جملات برای دختری که سال ها فرمول عشق را چنین از بر کرده بود :
عشق = مرگ ، زجر
دختری که سال ها این تفسیر را چراغ راهش کرده بود و انگار ماکان برای دومین بار معادلاتش را بهم ریخته بود . چرا هربار سعی میکرد قلبش را آرام کند پیدایش میشد ؟ باز هم راهش را گم کرده بود . درست مثل سه سال قبل …
« عـشـــق »
نمیتوان توضیح خاصی در این باب ارائه داد . اما در عین حال هزاران فلسفه را به خود اختصاص داده
شاید از نظر ملیون ها و حتی میلیارد ها نفر ، مرگ فاجعه ای دردناک باشد
اما در واقعیت عشق به مراتب ملال آور تر است .
مرگ لحظه ای اتفاق میافتد و نجاتت میدهد
آتش عشق اما سال ها گریبانگیر قلب شکسته ات است همچو شکنجه ای بی پایان …
نمیتوانم پندت دهم که عاشق نشوی
چرا که دیر و زود چرا ، اما سوخت و سوز ندارد
فقط عاجزانه التماست میکنم عاشق فرد اشتباهی نشوی …
در همین فکر بود که ناگهان در کنارش باز شد و قامت ماکان کنارش نقش بست :
پیاده نمیشی ؟
همانطور که سعی داشت عادی جلوه دهد پاسخ داد :
چرا ، الان میام
از ماشین پیاده شد اما حس بدی داشت . عاجزانه رو به ماکان گفت :
میشه خواهش کنم خودتون عکس ها رو بگیرید ؟ من جایی کار دارم
– اما ..
خواهش میکنم
– اوکی ، میخواید خودم برسونمتون ؟
نه مرسی
همینکه ماکان چند قدم دور شد
موبایلش را بیرون آورد شما زهرا را گرفت کمی دیر ، اما بالاخره جواب داد :
الو زهرا
– سلااااام چطوری ؟
زهرا خونه ای ؟
شوق اولیه زهرا حالا جایش را به اظطراب داد :
– چته غزال ؟ صدات چرا اینجوریه ؟
حالم خوب نی دارم میام پیشت
– کجایی ، بیام دنبالت ؟
نه خودم میام خداحافظ
نفسش گرفته بود ، انگار دوباره به همان روز ها برگشته بود
روز های ضعف …
روز های نحس ۱۵ سالگی …
بین دو راهی مانده بود ، همان چیزی که عمری وحشتش را داشت
مثل سه سال پیش پای بگذارد روی آن قلب له شده و به خود بقبولاند که حسش زودگذر است ، مثل یک هیجان نوجوانی …
اما حال نه او غزال ۱۵ ساله بود ، نه ماکان آن جوان خام …
شاید باید این اجازه را به خودش میداد ..
در تمام مدت داخل تاکسی فکر کرد
به خودش ، به او ، به خودشان …
– رسیدیم خانوم
دست در کیف کرد و یک تراول پنجاه تومانی را به سمت راننده گرفت ، منتظر بقیه پولش نشد و با گفتن :
باقیش برای خودتون
از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت . زنگ آیفون را فشرد
در با صدای تیک باز شد
خانه خالی بود با دیدن زهرا
پرسید :
سلام ، کو مامانت اینا ؟
– رفتن خونه مامان بزرگم تا شبم نمیان . اینا رو ولش ، تو چته ؟؟؟؟؟؟
وای زری بشین تا بگم چی شد
– بیا بریم تو اتاق من
به محض نشستن روی تخت بی مقدمه گفت :
ماکان ازم خواستگاری کرد
زهرا ، بعد از یک دقیقه لود شدن هوار زد :
هااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یعنی چی ؟؟؟
دستی به پیشانی اش کوبید : آفرین ، ری اکشن منم همین بود
– وای غزال ، دیدی اون روز بهت گفتم این یه حسی به توی احمق داره
تو چی گفتی ؟؟؟
وای زری چیکار کنم حالا ؟
– هیچی ، عین یه انسان متمدن بله رو بگو . بالاخره بعد یه عمری خواستگار برات پیدا شد عزیزم ، اینجوری پیش بره باید یه خمره سرکه بگیرم برات ترشی بندازمت
نویسنده : ترنج
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا که😒😒😒😒😒
اصلا معلوم نیست کی پارت میزاری یکبار بعد ۱۰ روزپارت میزاری یکبار در روز میزاری
پارت گذاریاتو درست کن
دلبخواهی نیست که
نویسنده لطفا پارت بزار
پارت گذاری رو مرتب کن دل به خواهی نکن الان که دیگه خواننده ها اعتراض نمیکنن سعی کن به پارت گذاریت هم اعتراض نکنن لااقل یکم طولانی بنویس
پارتتتتتتتتتتتتتتت
چند روز چند روز پارت می زاری ؟
ترنج جونممممم پارت بعدی رو بزار لطفااااااا🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
میسیییی ترنج جون ♥️♥️♥️
پارت بعدی رو زودی بزار