هنوز نمیدانست آنچه میخواهد بر زبان بیاورد درست است یا نه ، اما عشق منطق مگر میشناسد ؟
این هدیه رو تا آخرین لحظه عمرم نگه میدارم ..
خوشحالی ماکان بابت شنیدن جمله اش چندان طولانی نبود ، چرا که ادامه داد :
حتی اگه جوابم منفی باشه
– غزال قلب من مریضه انقد اذیتش نکن .
من فقط احتمالات رو گفتم
گرچه میتوان گفت همین اذیت ها نیز آثار عشق بود . اصلا بزرگترین عشق ها از بزرگترین دعوا ها شروع میشوند و پایدار ترین دوستی ، از عمیق ترین دشمنی .
و دقیقا تو در همان نقطه ای قرار میگیری که شاعر میگوید :
اگر با دیگرانش بود میلی
سبوی من چرا بشکست لیلی ؟
محکومی به منطقی رفتار کردن در حالی که احساسات گلویت را دو دستی چسبیده و همچو بختک ، سایه ی نحسش را روی زندگی ات گسترانیده .
تو دلخوش میشوی به آزار هایش ، به همان لبخند های دلربایش و در نهایت زنده ای به بودنش …
گرچه میدانی مال تو نیست ، اما در نهایت راضی میشوی به رضایتش …
– هر احتمالی که بخواد تو رو ازم بگیره نابود میکنم .
جواب غزال سکوت بود و سکوت
فقط چشمش را به اشعار روی دیوار اتاق دوخت ، برای نوشتن هر کدام از شعر ها ساعت ها وقت گذاشته بود
ماکان نگاهش را دنبال کرد
لحظه ی دیدنت انگار که یک حادثه بود
حیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت
سیب را چیدم و در دلهره ی دستانم
سیب را دید!! ..ولی دلهره را دوست نداشت
تا سه بس بود که بشمارد و در دام افتد
گفت یک..گفت دو ..افسوس سه را دوست نداشت
من تو خط موازی ؟..نرسیدن..؟ هرگز
دلم این قاعده ی هندسه را دوست نداشت
درس منطق نده دیگر تو به این عاشق که
از همان کودکیش مدرسه را دوست نداشت
:::::::#سه روز بعد
شعر را برای بار هزارم زیر لب زمزمه کرد و تصویر چشمان آبی غزال پیش چشمانش پر رنگ تر میشد
چه میشد هم اکنون خبری میرسید از اویی که جان و جانانش بود ..
در اتاقش را باز کرد و طبق معمول این سه روز باز هم یارش را ندید
نا امیدانه پشت میزش نشست .
ته دلش مطمئن بود از نگاه عاشق ، اما خسته ی غزال ولی نمیتوانست ، نمیشد آرام بگیرد .
مسئله ی پیش پا افتاده ای نبود که بتواند حواسش را پرت کند ..
فقط یک چیز از دنیا میخواست ، غزال را …
و این یعنی همه چیز .
موبایلش زنگ خورد و اسم مادرش روی صفحه آمد :
الو ، سلام مامان جان
– سلام پسرم خوبی ؟ کارا خوب پیش میره ؟
خداروشکر میگذره دیگه
– یه خبر دارم واست ، برا همین زنگ زدم
کمی کنجکاو شد :
خبر ؟
– اوهوم ، آسیه خانم زنگ زد
احساس کرد قلبش برای لحظه ای از حرکت ایستاد ، ای کاش جوابش همانی بود که سالها آرزوی شنیدنش را داشت
– گفتن که جوابشون مثبته ، امشب باید بریم حرف های نهایی رو بزنیم
ماکان در حالی که سر از پا نمیشناخت فریاد زد : راست میگی مامان ؟؟؟؟؟
نازنین خانم عصبی گفت : چه خبرته بچه ؟ گوشم کر شد . اصلا مگه من دروغ دارم به تو بگم
کمی دیگر نصیحت مادرانه چاشنی حرف هایش کرد و ماکان هم که کلا در دنیای دیگری سیر میکرد با گفتن : چشم مادرجان ، حق با شماست مادرجان .
سعی داشت مکالمه را کوتاه تر کند
دست خودش نبود ، این خبر عجیب روح و روانش را به بازی گرفته بود .
سریع کتش را برداشت و از دفتر خارج شد و خدانگهدار جناب پاکنهاد
خانم جلالی را نادید گرفت
فراموش کرده بود حالا با بیست و هشت سال سن ، درست مثل نوجوان های چهارده ساله ای شده که عشقشان جواب سلامشان را داده .
سر از پا نمیشناخت ، اصلا مگر عشق سن و سال میشناسد ؟؟
همینکه پس از سال ها بی محلی و تلخی دیدن از معشوق جواب مثبت بشنوی ، همچون عبور ستاره ی هالی میماند که هر هفتاد سال یکبار اتفاق میافتد …
اختیار پاهایش که روی گاز کلیک کرده بود دست خودش نبود
مغزش فقط فرمان رسیدن به خانه میداد ، حالا به هر قیمتی …
وقت نداشت ماشین را در پارکینگ بگذارد ، همانجا جلوی در حیاط پارک کرد و وارد خانه شد .
پدر و مادرش با خوشحالی قامت پسر را با تحسین از نظر گذراندند
ماکان اما فرصتی نداشت که بخواهد هدر دهد :
مامان ، امشب باید نشون هم ببریم ؟
– آره مادر جون ، یه سرویس طلا چند سال پیش خریده بودم که بدم عروسم ، همونو واسه نشون میبریم .
ماکان روی پا بند نبود
امل چه کسی خبر داشت از غوغای دل غزال ؟ این حجم از شوقی که اکنون در دلش جای خوش کرده بود را تابحال تجربه نکرده بود .
شاید زندگی داشت روی خوش نشان میداد به این بره ی گرگ نما …
رو به روی آینه ایستاد و گردنبند را با عشق نگریست ، خواست به گردن بیاندازد اما پشیمان شد .
ترجیح میداد اولین باری که این یاقوت سرخ روی قفسه ی سینه اش جا خوش میکند ، ماکان را روبه رویش ببیند ، قفلش را پشت گردنش ببندد ، درست مثل دلش …
در همین خیال ها بود که آسیه خانم وارد اتاق شد .
هرچه باشد ، پانزده سال مادرش بود و شاید حتی بیشتر از نغمه خانم دخترش را میشناخت :
غزال بیا دخترم ، بیا بشین .
– جانم مامان ؟
ببین از چادر عروسو وقتی رفتم کربلا واست خریدم . رفتم حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل تبرکش کردم ، ایشالا که خودشون تو زندگی نگهدارت باشن مادر .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه عجب پیر شدیم بخدا
فکر کنم نویسنده دوباره تصادف کرد و الان هم به خاطر آسیب دیدگی شدید تا چند روز آینده پارت نداریم😅😒
ترنج جون لطفا پارت بعدی رو بزار مدت زیادی پارت نزاشتین الان که حالتون بهتره خیلی خوب میشه اگه هر روزپارت بزارین 🙂☺️🤍
کاشکی حداقل جواب این کامنتایی ک کمکت کردنو میدادی😑😑😑😒 والا بهترین نویسندههام قد تو ادعا ندارن😏
گلی نمیخوایی پارت بعدی رو بزاری؟!
مرسی گلم ک پارت گذاشتی مثل همیشه عالی 😍❤💋
توروخدا بازم پارت بزار،طولانی بزاااااار🤩🔗❤️
ی ذره سبک نوشتارت رو عوض کن کمتر شعر بنویس نمیگم ننویسا،اتفاقا این از نکات مثبته ولی زیادش واقعا مسخره میشه.لطفا اینا رو رعایت کن رمانت بهتر میشه.بعدم اینکه یهو نپر بگو ۳ روز بعد ۱۰ روز بعد ۲ سال بعد.سریال که نیست رمانه شما باید ریز به ریز نکات رو بنویسی که البته اینم حدی داره.
امیدوارم ناراحت نشده باشی از طرف کسی که درسشو خونده بهت گفتم عزیزم😘
سلاااام…
مرسی عزیزم این پارت هم عالی بود و در از سبک نوشتارت خیلی خوشم اومد..❤️🔥
خداروشکر که حالت بهتر شده ایشالله هر چی زودتر بهتر از قبلم بشه عزیزم.. 💙
سلام ترنج جون حالت بهتره
خیلی خوب بود عالییییی:))
سلام و درود خدمت تمامی عزیزانم که در تمامی لحظات من رو همراهی کردن .
بعد از پشت سر گذاشتن حادثه ای که گرچه بخیر گذشت اما خب آسیب هایی رو هم بهمراه داشت . و بالاخره تا بتونم دوباره شروع به فعالیت کنم ، مقداری طول کشید و شما دوستان رو چشم انتظار گذاشت🌹
سلام گلم اشکالی نداره 🙂
انشالله زودتر راه بیفتی 😂
انشالله همیشه سالم باشی و در حال فعالیت❤️✨