از جا بلند شه و به سمتش رفتم :
چیه ؟ چرا انقد کلافه ای ؟
– دلم میخواد برم با خواهرم حرف بزنم ولی …
ولی چی؟
– میترسم بهش آسیب بزنم ، اون الان تو سن حساسیه .
نوجوونه ، پر از احساس های کنترل نشده . از طرفی هم گریه های شبونه مامانم و بهم ریختگی آشکار بابا …
هممون شدیم یه انبار باروت که نیاز به یه جرقه داره برای آتیش گرفتن .
یعنی نمیخوای هیچ کاری بکنی ؟
– چرا . وقتی آقای معینی و خانومس دیشب اومدن خونمون قرار شد ما یه شب دعوتشون کنیم و اینجوری مثلا خانواده ها باهم آشنا بشن
یه وقت چیزی از واقعیت نگیدااااا
– نه بابا مگه دیوانه ایم ؟ قراره مثلا بگیم بابا ، دوست آقا فرهاد هس همین .
توی دلم گفتم بخیر بگذره و در حالی که کت ماهان رو از رو دوشم برمیداشتم گفتم :
ماهان بریم ؟ من واقعا دیرم شده هااا
با تخسی نگام کرد :
یعنی همینجوری بری؟
دیگه محرم شدیمااا . نباید حق شوهرتو بدی ؟
قبل از اینکه معنی حرفشو بفهمم ، داغی لب هاشو رو گونم حس کردم و مطمئن بودم سرخ شدم
توی گوشم ، جوری که نفس هاش قلقلکم میداد گفت :
فدای خجالت کشیدنات مارالم
بدون حرف و با شرم ، سوار ماشین شدم. کل راه در سکوت سپری شد و تنها حرفی که زدم تشکر و خداحافظی بود که در حال پیاده شدنم بود .
دوستش داشتم ؟
نه ، من عاشق این مرد و چشم های وحشی اش بودم .
# از زبان غزال
با غر غر کردنای مهراد بالاخره رضایت دادم که دیگه از پاساژ بریم بیرون . پلاستیک های خریدم رو گرفته بود و دنبال خودش میکشوند
آخی بمیرم بچم خستگی از سر و روش میبارید
خریدا رو تو ماشین گذاشتیم و رفتیم داخل رستوران روبه روی پاساژ .
مهراد رو اولین میز و صندلی ولو شد و منم رو به روش نشستم
– وای بمیری غزال ، بخدا دیگه نای بلند شدن ندارم
اومدن گارسون نذاشت مانع جواب دادنم شد .
وقتی سفارش های میت برگرمون رو دادیم ، یهو یاد رفتار صبح مامان افتادم :
مهراد ، میگم تو نمیدونی مامان چش بود ؟ خیلی بیحال بود
شونه ای بالا انداخت :
– نه ، من از کجا بدونم ؟!..
منم دیگه بیخیال شدم و چیزی نپرسیدم .
با اومدن برگر ها هوش از سرم پرید و مشغول خوردن شدم
چشمم به مهراد افتاد که چنان به غذاش زل زده بود که انگار مقصر همه بدبختی هاشه
مهراد ، چرا نمیخوری ؟
انگار به خودش اومده باشه ، سری تکون داد و مشغول خوردن شد .
چرا همه امروز یه جوری شدن ؟
الله و علم .
باقی غذا با شوخی های من برای سرحال آوردن مهراد سپری شد که البته هیچ نتیجه ای نداد .
موقع سوار شدن طاقت نیاوردم و حرفی که تو دل گنجشکی ام سنگینی میکرد رو به زبون زدن :
مهراد چت شد یهو ؟ تا حرف از مهمونی شد ، بهم ریختی .
مامانم امروز یه طوریش بود
بابا هم ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد
معلوم بود میخواد یه چیزی بگه ولی این دست و اون دست میکنه
آخرش دلو به دریا زد :
یادته وقتی نه سالت بود ، درست روز جشن تکلیفت بابا چی بهت گفت ؟
دلم لرزید ولی خودمو خونسرد نشون دادم :
مگه میشه رازی که شیش سال پیش داغونم کرد رو فراموش کنم ؟
– قراره فرداشب بریم خونه ی کسایی که ممکنه خوانواده ی واقعیت باشن
خشم و نفرت وجودمو پر کرد چشم هام سیاهی رفت
مهراد که حالمو دید ، سریع زد بغل و سرمو تو آغوش گرفت :
غزال ، هیچوقت نمیزارم کسی خواهر کوچولومو ازم بگیره ، الانم فقط به احترام بابا چیزی نگفتم وگرنه خودت میدونی که میزدم دهن شونو سرویس میکردم که دیگه هوس نکن بعد از ۱۵ سال بیان سراغت و اذیتت کنن .
با حرفاش آروم شدم ولی چیزی هم نگفتم ، من به این آرامش قبل از طوفان نیاز داشتم
چشم هامو بستم و نیم ساعت بعد ، وقتی خودمو تو حیاط خونه دیدم ، با آرامش خرید هامو از صندوق عقب در آوردم و بی صدا تو اتاقم رفتم
با شنیدن زنگ موبایلم به خودم اومدم . اول خواستم جواب ندم اما با دیدن اسم ملیکا نتونستم بیتفاوت بمونم .
سعی کردم با نشاط قبل جواب بدم :
به سلام داداش چطوری
– چته ، رو مود خوبت نیستی
خوبم بابا
– ببین من تو رو نشناسم که باید برم …
ول کن ، چه گیری دادی
صدای تهدید آمیزش بلند شد :
تا یک ساعت دیگه تو اتاقتم و به نفعته مثل بچه ی آدمیزاد حرف بزنی وگرنه تو رینگ بوکس به حرف میارمت
بعد هم بدون اینکه منتظر جوابی از سمتم باشه گوشی رو قطع کرد .
تک خنده ای کردم به دیوانگی و معرفت این بشر .
یه زنگ به زهرا زدم ، دوتا بوق نخورده جواب داد :
– جونم ، چیشده ؟
سلام ، ممنونم منم خوبم . تو چطوری ؟
– خب بابا ، برا من لفظ قلم حرف میزنه .
میگم زری تا یه ساعت دیگه بیا اینجا
– چیشده خبریه ؟
بیا بت میگم
خدا بخیر کنه ، اوکی تا یه ساعت دیگه اونجام .
:::::::::::::::::::::#یک ساعت بعد :
با زنگ آیفون ، به خودم اومدم و دویدم سمت آیفون و درو باز کردم
مهراد هم داشت میرفت بیرون
در ورودی رو باز کرد و محجوب ، سلام کرد و از کنار زهرا و ملیکا گذشت .
رفتم به استقبالشون که زهرا پیش قدم شد :
ملیکا راست میگفت ، خدایی رو مود خودت نیستی ، چی شده ؟
– بابا بزار برسین بعد شروع کنین
مشتی تو پهلوم خورد که از درد خم شدم و با داد گفتم :
چته وحشی ؟؛
زهرا : عین آدم حرف میزنی یا نه ؟
– شما آدم نمیشین نه ؟
ملیکا : ما آدم بشیم که تو تنها میمونی
دل رو به دریا زدم و کل ماجرا رو تعریف کردم ، اونها از همه چیز زندگیم خبر داشتن پس دلیلی برای پنهان کاری نبود
همیشه ، هروقت که حالم بد بود و داشتم له میشدم خودمو تو آغوش امنشون دیدم و هرکدوم شدیم سپر بلای اونیکی .
در رفاقت رسم ما جان دادن است
هر قدم را صد قدم پس دادن است
هرکه بر ما تب کند ، جان میدهیم
ناز او را هرچه باشد میخریم
نویسنده : ترنج
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام به همه و سلام ترنج جون من اینکه گفتم توهین کردین راستش ی مدتیه ی نفر زیر پستای من و پارتای من کامنت بد میزاره و توهین میکنه به اسم ترنج و ازش پرسیدم گفت نویسنده رمان غزال گریزم خب منم فکر کردم تویی بازم ببخش
من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم به شما توهین کنم عزیزم . وقتی اونقدر قشنگ ازم حمایت کردی …
ممنونم از توجهت ❤️❤️
مسخره بود ب نظرم.
مسخره بود ب نظرم
عالی. بشدت زیبا مثل همیشه ، بخصوص بیت شعر آخرش.
سلام من از امروز دارم این رمان رو میخونم عالیه موفق باشی نویسنده عزیز
سلاااااااام
رمانت عالیه عزیزم میتونم ازت بپرسم چطوری میتونم پارت بزارم آخه منم رمان مینویسم 😕
سلام عزیزم ،@Toranj12 این آیدی تلگراممه ، بهم پیام بده تا بگم چیکار کنی
عالی دختر
اره منتظریم ببینیم میتونی بهتر بنویسی😂🤣
محشرر.. مشتاقیم برا خوندن بقیش..
😯
عالی بود ترنج جون