غزال گریز پا پارت 8 - رمان دونی

 

 

از جا بلند شه و به سمتش رفتم :

 

چیه ؟ چرا انقد کلافه ای ؟

 

– دلم میخواد برم با خواهرم حرف بزنم ولی …

 

ولی چی؟

 

– میترسم بهش آسیب بزنم ، اون الان تو سن حساسیه .

نوجوونه ، پر از احساس های کنترل نشده ‌ . از طرفی هم گریه های شبونه مامانم و بهم ریختگی آشکار بابا …

هممون شدیم یه انبار باروت که نیاز به یه جرقه داره برای آتیش گرفتن .

 

یعنی نمیخوای هیچ کاری بکنی ؟

 

– چرا . وقتی آقای معینی و خانومس دیشب اومدن خونمون قرار شد ما یه شب دعوتشون کنیم و اینجوری مثلا خانواده ها باهم آشنا بشن

 

یه وقت چیزی از واقعیت نگیدااااا

 

– نه بابا مگه دیوانه ایم ؟ قراره مثلا بگیم بابا ، دوست آقا فرهاد هس همین ‌ .

 

توی دلم گفتم بخیر بگذره و در حالی که کت ماهان رو از رو دوشم برمیداشتم گفتم :

 

ماهان بریم ؟ من واقعا دیرم شده هااا

 

با تخسی نگام کرد :

 

یعنی همینجوری بری؟

دیگه محرم شدیمااا . نباید حق شوهرتو بدی ؟

 

قبل از اینکه معنی حرفشو بفهمم ، داغی لب هاشو رو گونم حس کردم و مطمئن بودم سرخ شدم

توی گوشم ، جوری که نفس هاش قلقلکم میداد گفت :

 

فدای خجالت کشیدنات مارالم

 

بدون حرف و با شرم ، سوار ماشین شدم. کل راه در سکوت سپری شد و تنها حرفی که زدم تشکر و خداحافظی بود که در حال پیاده شدنم بود .

دوستش داشتم ؟

نه ، من عاشق این مرد و چشم های وحشی اش بودم .

 

# از زبان غزال

 

با غر غر کردنای مهراد بالاخره رضایت دادم که دیگه از پاساژ بریم بیرون . پلاستیک های خریدم رو گرفته بود و دنبال خودش میکشوند

آخی بمیرم بچم خستگی از سر و روش میبارید

خریدا رو تو ماشین گذاشتیم و رفتیم داخل رستوران روبه روی پاساژ .

مهراد رو اولین میز و صندلی ولو شد و منم رو به روش نشستم

 

– وای بمیری غزال ، بخدا دیگه نای بلند شدن ندارم

 

اومدن گارسون نذاشت مانع جواب دادنم شد ‌‌.

وقتی سفارش های میت برگرمون رو دادیم ، یهو یاد رفتار صبح مامان افتادم :

 

مهراد ، میگم تو نمیدونی مامان چش بود ؟ خیلی بیحال بود

 

شونه ای بالا انداخت :

– نه ، من از کجا بدونم ؟!..

 

منم دیگه بیخیال شدم و چیزی نپرسیدم .

با اومدن برگر ها هوش از سرم پرید و مشغول خوردن شدم

چشمم به مهراد افتاد که چنان به غذاش زل زده بود که انگار مقصر همه بدبختی هاشه ‌

 

مهراد ، چرا نمیخوری ؟

 

انگار به خودش اومده باشه ، سری تکون داد و مشغول خوردن شد .

چرا همه امروز یه جوری شدن ؟

الله و علم .

 

باقی غذا با شوخی های من برای سرحال آوردن مهراد سپری شد که البته هیچ نتیجه ای نداد .

موقع سوار شدن طاقت نیاوردم و حرفی که تو دل گنجشکی ام سنگینی میکرد رو به زبون زدن :

 

مهراد چت شد یهو ؟ تا حرف از مهمونی شد ، بهم ریختی .

مامانم امروز یه طوریش بود

بابا هم ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد ‌

 

معلوم بود میخواد یه چیزی بگه ولی این دست و اون دست میکنه

آخرش دلو به دریا زد :

 

یادته وقتی نه سالت بود ، درست روز جشن تکلیفت بابا چی بهت گفت ؟

 

دلم لرزید ولی خودمو خونسرد نشون دادم :

 

مگه میشه رازی که شیش سال پیش داغونم کرد رو فراموش کنم ؟

 

– قراره فرداشب بریم خونه ی کسایی که ممکنه خوانواده ی واقعیت باشن

 

خشم و نفرت وجودمو پر کرد چشم هام سیاهی رفت

مهراد که حالمو دید ، سریع زد بغل و سرمو تو آغوش گرفت :

 

غزال ، هیچوقت نمیزارم کسی خواهر کوچولومو ازم بگیره ، الانم فقط به احترام بابا چیزی نگفتم وگرنه خودت میدونی که میزدم دهن شونو سرویس میکردم که دیگه هوس نکن بعد از ۱۵ سال بیان سراغت و اذیتت کنن .

 

با حرفاش آروم شدم ولی چیزی هم نگفتم ، من به این آرامش قبل از طوفان نیاز داشتم

چشم هامو بستم و نیم ساعت بعد ، وقتی خودمو تو حیاط خونه دیدم ، با آرامش خرید هامو از صندوق عقب در آوردم و بی صدا تو اتاقم رفتم

با شنیدن زنگ موبایلم به خودم اومدم . اول خواستم جواب ندم اما با دیدن اسم ملیکا نتونستم بیتفاوت بمونم .

سعی کردم با نشاط قبل جواب بدم :

 

به سلام داداش چطوری

 

– چته ، رو مود خوبت نیستی

 

خوبم بابا

 

– ببین من تو رو نشناسم که باید برم …

 

ول کن ، چه گیری دادی

 

صدای تهدید آمیزش بلند شد :

 

تا یک ساعت دیگه تو اتاقتم و به نفعته مثل بچه ی آدمیزاد حرف بزنی وگرنه تو رینگ بوکس به حرف میارمت

 

بعد هم بدون اینکه منتظر جوابی از سمتم باشه گوشی رو قطع کرد .

تک خنده ای کردم به دیوانگی و معرفت این بشر .

یه زنگ به زهرا زدم ، دوتا بوق نخورده جواب داد :

 

– جونم ، چیشده ؟

 

سلام ، ممنونم منم خوبم . تو چطوری ؟

 

– خب بابا ، برا من لفظ قلم حرف میزنه .

 

میگم زری تا یه ساعت دیگه بیا اینجا

 

– چیشده خبریه ؟

بیا بت میگم

 

خدا بخیر کنه ، اوکی تا یه ساعت دیگه اونجام .

 

:::::::::::::::::::::#یک ساعت بعد :

 

با زنگ آیفون ، به خودم اومدم و دویدم سمت آیفون و درو باز کردم

مهراد هم داشت میرفت بیرون

در ورودی رو باز کرد و محجوب ، سلام کرد و از کنار زهرا و ملیکا گذشت .

رفتم به استقبالشون که زهرا پیش قدم شد :

 

ملیکا راست میگفت ، خدایی رو مود خودت نیستی ، چی شده ؟

 

– بابا بزار برسین بعد شروع کنین

 

مشتی تو پهلوم خورد که از درد خم شدم و با داد گفتم :

 

چته وحشی ؟؛

 

زهرا : عین آدم حرف میزنی یا نه ؟

 

– شما آدم نمیشین نه ؟

 

ملیکا : ما آدم بشیم که تو تنها میمونی

 

دل رو به دریا زدم و کل ماجرا رو تعریف کردم ، اونها از همه چیز زندگیم خبر داشتن پس دلیلی برای پنهان کاری نبود ‌

همیشه ، هروقت که حالم بد بود و داشتم له میشدم خودمو تو آغوش امنشون دیدم و هرکدوم شدیم سپر بلای اونیکی .

 

در رفاقت رسم ما جان دادن است

هر قدم را صد قدم پس دادن است

هرکه بر ما تب کند ، جان میدهیم

ناز او را هرچه باشد میخریم

نویسنده : ترنج

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Wf
Wf
2 سال قبل

سلام به همه و سلام ترنج جون من اینکه گفتم توهین کردین راستش ی مدتیه ی نفر زیر پستای من و پارتای من کامنت بد میزاره و توهین میکنه به اسم ترنج و ازش پرسیدم گفت نویسنده رمان غزال گریزم خب منم فکر کردم تویی بازم ببخش

خف
خف
2 سال قبل

مسخره بود ب نظرم.

خف
خف
2 سال قبل

مسخره بود ب نظرم

مخملی
مخملی
2 سال قبل

عالی. بشدت زیبا مثل همیشه ، بخصوص بیت شعر آخرش.

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام من از امروز دارم این رمان رو میخونم عالیه موفق باشی نویسنده عزیز

🇩🇪ټک‌سِټآړھ🇩🇪
🇩🇪ټک‌سِټآړھ🇩🇪
2 سال قبل

سلاااااااام
رمانت عالیه عزیزم میتونم ازت بپرسم چطوری میتونم پارت بزارم آخه منم رمان مینویسم 😕

زهرا
زهرا
2 سال قبل

عالی دختر

H
H
2 سال قبل

اره منتظریم ببینیم میتونی بهتر بنویسی😂🤣

رها
رها
2 سال قبل

محشرر.. مشتاقیم برا خوندن بقیش..

H
H
2 سال قبل
پاسخ به  رها

😯

هستی
هستی
2 سال قبل

عالی بود ترنج جون

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x