.
_ خب خب مائده خانوم
ممنون از اینکه منو در جریان حال دلوین گذاشتی
خواهش میکنم از حالش بهم خبر بده
و اینکه ممنون از اینکه همرام بودی
تو خیلی دختر خوبی هستی
خوش به حال اونی که بگیرتت
سر مائده تو تمام این مدت پایین بود
از نفس کشیدناش میفهمیدم بغض سنگینی گلوشو گرفته
صبر کردم تا یکم با خودش کنار بیاد
مائده دختر قویی بود
پس از چند لحظه سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد
حلقه های اشک تو چشماش به عنوان یه خواهر دلمو به رعشه مینداخت
چیزی نگفتم تا بغضش جلوی یه غریبه نشکنه
مائده: میدونی آریا من واقعا کاری از دستم بر نمیومد..اینو واقعی میگم
هرچقدر که امروز عصر باهاش صحبت کردم متقاعد نشد
همیشه دلوین بود که ما رو نصیحت میکرد
همیشه هم آروم بود
نه دختری بود که شر و شیطون باشه
از همینش هم میترسم که الان چرا انقد عصبانی شده
شاید اگه چند سال پیش باهاش صحبت کرده بودی الان وضعیتتون اینطور نبود
و متاسفم برای دلوین که داره همچین مرد بزرگی رو از دست میده
برات آرزوی خوشبختی میکنم آریا
حالا چه اینکه برگشتی پیش خواهرم یا با یکی دیگه ازدواج کردی
از صمیم قلب مثل داداشم دوست دارم
همین!!
بعدم بغض بیصدا شکست و قطره ی اشکش رو گونش پرید ولی سریع کنارش زد
_ نگران نباش امیدت اول بخدا بعدم بخدا باشه خودش درست میکنه همه چیزو
من تا چند وقت پیش خیلی غرور داشتم
خیلی
اصلا با کسی خیلی حرف میزدم پنج کلمه بود
تا اینکه نشستم با خودم سنگامو وا کندم و گفتم که با غرور نه به جایی میرسم نه به دلوین
مامان بابام فقط یه بچه داشتن اونم من بودم خدا میدونه چقد ناراحتبودن برای غرور من
اما الان واقعا نمیدونم چی بگم
نه با کسی حرف زدم اینطوری نه چیز دیگه ای
ولی یه حرف برام خیلی مهمه اونم اینکه
تو دختر خیلی خوبی هستی
خیلی خیلی خوب
همین!! واقعا دیگه نمیدونم چی بگم.!
مائده: چیزی نگو آریا همینکه انقد درک میکنی ممنونم ازت
_ خب دیگه ما هم رفتنی شدیم از ماشین پیاده نشی که بیرون سرده
یه لبخند ملیح زد و گفت
مائده: از حالت بهم خبر بده آریا
منتظر زنگت هستم
_ چشم آبجی شما جون بخواه
بعدم در ماشینو باز کردم و گفتم:
_ خدا حافظت
پیاده شدم و در ماشینو بستم و چمدونمو از صندوق برداشتم و پیاده شدم
مائدههم از ماشین پیاده شد و دم در ماشین وایساد تا برم داخل هتل
از پله های هتل دونه دونه که بالا میرفتم انگاری به زور داشتم میرفتم
دلم نمیخواست برم
اما باید میرفتم تا دلوین با خودش کنار بیاد
شاید به این تنهایی احتیاج داشته باشه
رسیدم به پله ی آخر و رفتم داخل سالن هتل و چشمام دیگه مائده رو نمی دید
(دلوین)
دلم شور میزد سه ساعتی شده بود که مائده رفته بود
یه ساعت پیش هم بهش زنگ زدم که بیاد خونه اما نیومد
با اون حال خرابم وسط اتاق راه میرفتم و فکر میکردم
که در خونه باز شد
از اتاق با سرعتی که نمیدونم چطوری به دستش آورده بودم زدم بیرون
مائده بود…تو چشماش غمو میشد دید
پریدم محکم بغلش کردم.
_ کجاموندی تو دختر؟؟!
چرا انقد دیر کردی؟
مائده: بذار بعدا دلوین.. بعداً
بعدم از بغلم اومد بیرون و صاف رفت تو اتاق مشترک خودشو یگانه
متعجب دم در خونه وایساده بودم و به در اتاق مائده اینا نگاه میکردم
دلم برای مائده میسوخت
شده بود پادوی منو آریا
آخ!! گفتم آریا:)))
ینی الان کجا میتونه باشه؟؟
حرکت کردم سمت اتاق و رفتم داخل و درو بستم
دوباره سرم به بالشت نرسیده درگیر به فکر خوابم برد
چند ساعت بعد با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم
سارا بود
آخ چقد دلتنگش بودم
سریع تماسو وصل کردم
سارا: سلاااام!!! خوبیییی؟؟
_ سلام سارا قربووونت برم تو چطورییی؟؟
سارا: چرا صدات گرفته؟ چیزی شده؟
_ نه عزیزم یکم سرما خوردم چیزی نیست…
سارا: مطمئنی؟؟
_ اره بابا چیزی نیست نگران نباش
سارا: خداکنه..چخبرا؟ کجایی؟ چیکارا میکنی؟؟
نزدیک یه ساعت با سارا مشغول حرف زدن با سارا بودم
بالاخره من که حسابی خسته شده بودم کوتاه اومدم و خداحافظی کردیم
ساعت ۱۰ شب بود از اتاق زدم بیرون
مائده از ساعت ۷ رفته بود تو اتاق و بیرون نیومده بود
بی سر و صدا رفتم شام خوردم و اومدم تو اتاق وسایلمو جمع کنم و برم بیرون تو سالن بخوابم که محبوبه و شوهرش بیان تو اتاق
داشتم وسایل هامو جمع میکردم که مبینا هم اومد داخل
مبینا: چیکار میکنی دلی؟
_ وسایلامو جمع میکنم شب بریم بیرون محبوبه اینا بیان تو اتاق بخوابن
مبینا: تو با این حالت بری بیرون بخوابی؟
یگانه و مائده خیلی وقته وسایل هاشونو جمع کردن و تو سالن تشک انداختن که بخوابن
_عه؟ چرا زودتر نگفتی؟ دستشون درد نکنه
مبینا: والا شما سرگرم حرف زدن بودین
_ بیخشید تو رو خدا انقد دارم اذیتتونمیکنم!!
مبینا: خفه شو دلوین لطفاً ممنون
_ بله قربان چشم
بعدم خودمو ول کردم رو تخت
گوشیمو برداشتم و اینترنتمو روشن کردم و رفتم تو واتساپ
هیچ پی وی نظرمو جلب نمیکرد جز پی وی آریا
اما نباید بازش میکردم
رفتم سراغ استوری ها
تک تکشونو دیدم تا رسیدم به استوری آریا
خدا لعنتت نکنه مائده که با گوشی من زنگزدی به این آریا که من هی مجبور شم استوری از این ببینم و غصه بخورم
فیلم استوریش طوری بود که دلم همون لحظه گرفت
حالم از خودم بهم میخورد
دلم دوباره بارون میخواست
کاش با آریا اونطور حرف نمیزدم
همش بخاطر تصمیمات یهویی بود که میگرفتم که کاش یکم سرشون فکر میکردم
دلم برای آریا میسوخت
خیلی تنها و بیکس اومده بود سراغ من
تا منو ببینه و من با تندی بیرونش کردم
من با تندی باهاش حرف زدم و ازش خواستم که گورشو گمکنه
خدا لعنتت کنه دلوین که باعث حال بد بقیه میشی
مائده که حتی برای شامم نیومد بیرون تا منو نبینه
فکر کنم میخواد تلافی کارمو در بیاره
یه بار دیگه متن استوری آریا رو خوندم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده?????????
جان
هرروز قشنگتر میشه،ممنون😍❤️