.
دو روز بعد
روز بعد از بیمارستان مرخص شدم توی این دو روز اتفاق خاصی نیفتاده بود.
فقط مائده اومد و پشیمونی خودشو اعلام کرد
میگفت دلم برا آریا سوخته
خیلی مظلوم بوده وگرنه اینکارو نمیکردم
خودم میدونستم آریا بچه ی مظلومیه برخلاف بقیه ی ادمایی که تک فرزندن غرور دارن آریا خیلی مظلوم بود
اینو از روی کارهاش چند سال پیش فهمیده بودم
حالم نسبتا بهتر شده بود
هنوز تا پسفردا استعلاجی داشتم اما میخواستم برم دانشگاه دلم نمیخواست عقب بمونم..
امروز که جمعه بود و نمیشد اما از فردا حتما میرفتم
آریا هم همون روز مرخص شد و با اولین پرواز برگشت به دیارش
محبوبه اینا هم فردا بلیط برگشت داشتن
رامتین خیلی مرخصیش طول کشیده بود مجبور بودن سریع برگردن
دلم میخواست روز آخری که بچها اینجان ببرمشون بیرون بچرخونمشون
مبینا: دلوین؟! کجایی؟
_ جانم مبینا؟ اینجام تو اتاق
مبینا درو باز کرد و اومد داخل
مبینا: میگم دلی روز جمعه ای خونه دلگیره میای بریم بیرون؟!
_ اره مبینا خودمم خیلی دلم میخواد محبوبه و رامتینو ببریم بیرون روز اخری
میری نظرشونو بپرسی؟
یه لبخند عمیق دلوین کش زد و گفت
مبینا: بله..بله با کمال میل
بعدم سریع از اتاق دویید بیرون و با جیغ که صداش تا ده تا کوچه بغلی رفت گفت:
_ پااااااشیییین حاضرررررر شییییین بریمممم بیرووووون
از لای در میتونستم حرکتای موزونش رو ببینم چه کمری هم تکون میده هاا
منم پاشدم تیشرتمو درست کردم موهامم دم اسبی بالا بستم و با خنده از اتاق زدم بیرون
یگانه: کجا میخواین برین دلوین؟
_ من تو اتاق داشتم به این فکر میکردم که روز جمعه ای حد اقل محبوبه و رامتینو ببریم بیرون یکم بگردن حال و هواشون عوض شه
که مبینا اومد تو اتاق گفت خونه درگیره بیا بریم بیرون منم نظرمو گفتم و گفتم نظر شما رو هم بپرسه که خانم اینطوری کرد
رامتین: آخ خدا خیرت بده دلوین بیا منو از این خونت ببر بیرون یه هفتس زندونی شدیماا
مخصوصا امروز که جمعه هم هست
به ساعت مچیم نگاه کردم
ساعت ۱۰ صبح رو نشون میداد
_ موافق جاده چالوس هستین؟
محبوبه: اوووووف چه جوووورم
کثافت میدونست من چقد از این لحن حرف زدنش خوشم میاد
دیگه نمیتونستم نخندم و با خنده خودمو رسوندم به اتاق تا آماده شم
سوزش دردناکی رو تو ناحیه ریه هام حس میکردم.
سر جام نشستم
چیزی نبود نمیخواستم حال بچها خراب بشه دوباره
چند تا نفس عمیق گرفتم و از جام به سختی پا شدم
حالم کمی بهتر شده بود
رفتم سراغ کمد لباسام
یه مانتوی پاییزه ی شکلاتی با یه شلوار کرم و شال بافت کرم رنگ و کفشای اسپرت سفیدمو پوشیدم
آبرسان هم زدم به پوستم و کیف کرم رنگمم برداشتم و از اتاق زدم بیرون
مبینا هم ست طوسی سفید زده بود
محبوبه و رامتین هم ست مشکی و بنفش
مائده و یگانه هم دوتاشون ست طوسی زده بودن با لبخند بهشون نگاه کردم
_ جووون تیپاتونو
وسیله هم چیز زیادی برنداشتیم فقط یه زیر انداز
بقیشو هم گفتیم آماده میخریم
همه بچها پایین منتظر من بودن
گوشیو سوییچامو برداشتم و درخونه رو قفل کردم و با دو از پله ها رفتم پایین
مائده و مبینا و یگانه تو ماشین یگانه بودن محبوبه و رامتین هم کنار در ماشین من وایساده بودن سوییچای ماشین دست من دیوونه بوداا
با یه لبخند مصنوعی قفل مرکزی رو زدم و نشستم پشت رل
رامتین نشست کنار دست من محبوبه هم نشست عقب
ماشینو روشن کردم و جلوی بچها زدم به دل جاده
**
پیش به سووووی چالووووس
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان نوشتن از الفبای سکوت یاد بگیرین.
رمانت اولاش خوب بود. الان لوس و بی مزه شده چیه اخه
سلام لطفا کامنت منفی نزارین هر رمانی یه فرازو نشیب داره دلیل نمیشه بایه پارت قضاوت کنید …
سلام حرفت درسته ولی بعصی رمان ها هستن خیلی رو اعصاب آدمن مثل رمان دلارای
البته این رمان عالیه و جای حرف نداره
دقیقا👌
به دلیل اینکه الفبای سکوت یه رمان از یه نویسنده کاربلده ، نویسنده ای که تا حالا شاید ۱۰ تا رمان نوشته ، اما بیشتر نویسنده های این سایت رمان اولشونه و قطعا زمان می بره تا قلمشون قوی بشه
این رمان هم قشنگیای خاص خودشو داره و دلیل نمیشه همه مثل هم باشن
خیلی خوب بود ممنون ، نمیدونم چرا فکر میکنم الان تو جاده دوباره یکی رو می بینن
شاید هم نه😂