.
پس از ساعت ها بالاخره عزم رفتن کردیم
کلی حالم بهتر شده بود
تا بوده همین بوده
وقتی حالم بد بود خوبم میکردن
ساعت هشت شب بود
هوای تاریک و قدم زدن تو این هوا حال ادمو زیر و رو میکرد
همگی دستای همدیگه رو گرفتیم و زدیم به دل جاده و با پیاده روی خودمونو رسوندیم به ماشینا
از این بگذریم که چقدر توی راه بچها طنز بازی در اوردن
برای اینکه آرتین تو جاده تنها نباشه رامتینو فرستادیم پیشش
محبوبه و مائده پیش من بودن و یگانه و مبینا هم تو ماشین یگانه
اول از همه یگانه بعدم من بعدم ارتین ماشینامونو به حرکت دادیم
یگانه تو جاده های پیچ در پیچ همیشه آروم میرفت و منم اصلا حوصلشو نداشتم
صدای اهنگو تا آخر زیاد کردم و از یگانه سبقت گرفتم
مائده: هووی دلوین چیکار میکنی؟
_ خواهر من دویست تا که نمیرونم بخدا ۱۳۰ تاس
مائده: حالا هرچی نمیگی من میترسم؟
_ حالا یه امروزو چون از ترشیدگی در اومدی بیخیال شو
مائده: دیگه ما که از ترشیدگی در اومدیم کی برا شما دبه بخره؟
_ خودمون..بابا مجردی رو عشقه
ما چیکارمون به متاهلی
بعدم دندمو عوض کردم و سرعتمو زیاد تر کردم از ماشینا سبقت میگرفتم و میروندم
محبوبه عشق سرعت بود و مائده از سرعت میترسید
ای خداااا
از تو ایینه ماشین ارتینو هم میدیدم
ماشینش یه دنای مشکی رنگ بود
سرعتشم تند
حالا من هی از اون سبقت میگرفتم..اون از من سبقت میگرفت..
مائده هم هی به آرتین میگفت اگر من به تو جواب مثبت بدم
اگر من به تو جواب مثبت بدم..
من و محبوبه که غش کرده بودیم از خنده..
با کلی خنده و شادی تو جاده بالاخره رسیدیم تهران
ساعت ۱۱ شب بود و کسی حال آشپزی نداشت
دوباره رفتیم رستوران
شاممونو سفارش دادیم هرکی هر چیزی که میلش میکشید سفارش میداد
ایندفعه مائده رو زور کردیم که اون حساب کنه..
مائده هم رفت و حساب کرد و از رستوران زدیم بیرون
باید با آرتین حرف میزدم
بالاخره باید میدونستیم اهل کجاست..
خانوادش کین؟
بچهاهم هیچکدوم روی اینکارو نداشتن پس خودم دست بکار شدم
_ آقا ارتین من میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
آرتین: اره بفرما..درخدمتم
همه با تعجب نگاه میکردن
مائده منو قبل رفتن کشید کنار
مائده: چیکارش داری دلوین؟
_ میگم بهت بذار الان برمیگردم تعریف میکنم..
بعدم از کنارش رد شدم و رفتم تو ماشین خودم نشستم
بعد از چند ثانیه آرتین هم سوار شد
آرتین: جانم؟ کاری داشتی؟
_ اره..
راستش اینه که من میخواستم از خودت بدونم
این که اهل کجایی
خانوادت کین
کجا زندگی میکنی و خیلی سوالای دیگه..
آرتین: میدونم دلوین..خوب کاری کردی.. بالآخره هر کاری یه سری سوال هم پیش میاره..
من اهل یزدم
اصالتا یزدی ام
اما چون تنها فرزند خانوادم بخاطر من مامان بابام اومدن تهران
من بابام مهندس عمرانه..و بخاطر همین من مهندسی خوندم که اداره ی امور پدرم رو تو دست بگیرم
البته الان هم اکثر کار هاش رو من انجام میدم..
و شاید این حرفم تعریف از خود باشه اما من حتی قرار باشه روزانه ۲۴ ساعت سر کار باشم مائده رو خوشبخت میکنم
از این لحاظ خیالت تخت
_ اما بابای مائده دخترشو به راه دور نمیده ارتین
تو صورتش شوک و ناراحتی موج میزد
اما بالاخره به حرف اومد
آرتین: ینی میخوای بگی مخالفت میکنه؟!
_ نمیدونم..با راه دور مخالفه..
آرتین: مگه شما اهل کجایین؟!
_ مگه مائده بهت نگفت؟! ما رفسنجانی هستیم ارتین
ارتین: واقعا؟؟ دایی مامان منم رفسنجانیه..
_ چه جالب
اما خب فکراتو بکن..اگه میتونی بیای رفسنجان خونه بخری میتونی پا پیش بذاری اما اگر نتونی بابای مائده مخالفه
اینا به کنار
مائده دانشجوی سال اول پزشکیه و میخواد دندون پزشک بشه
اگر مطمئنی میتونی با این سختیا کنار بیای یا علی اگر نه که علی نگهدارت
آرتین: اما من قبلا بهت گفته بودم که هر کاری میکنم..هرکجای جهان هم که بگه میام..
با همه ی سختی هاشم کنار میام
_ پس یا علی
ما سه تا رو میبینی؟
شیش تای دیگمون رفسنجانه
اگر بخوای حتی یه ذره پاتو کج بذاری با ما طرفی ارتین
اگه یه مو از س..
آرتین: خیالت تخت کاری نمیکنم که یه مو از سرش کم بشه
_ خوب میکنی..
الآنم دیگه دیره ما باید بریم خونه فردا دانشگاه داریم بقیشو بابای مائده بهت میگه
آرتین: شب خوش
_ شب بخیر
بعدم از ماشین پیاده شد پیاده شدن آرتین مساوی شد با سوار شدن مائده
بعدم همه با آرتین خداحافظی کردن
ما که میدیدیمش
رامتین که حسابی باهاش جفت و جور شده بود داشت باهاش خداحافظی میکرد
بعد از یک ساعت خداحافظی بالاخره عزم رفتن کردیم به سمت خونه
ساعت ۱ بعد نصف شب رسیدیم خونه…
بعدم جان سپردیم به خواب نازنین..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی بود
عالی دستت طلا
عالی بودددد
عالی 👌🏻👌🏻
خسته نباشی نویسنده جون🌹🌹