.
رامتین: خب خانوما اول بریم کدوم سمت؟
باید میرفتم هرچه زودتر اسباب بازی های نیکا رو میخریدم
چون دیگه درگیر خریدای دیگه میشدم و یادم میرفت
_ من میرم برا نیکا اسباب بازی هاشو بخرم.
زود برمیگردم
اگه ندیدمتون بهتون زنگ میزنم
محبوبه: خب چه کاریه وایسا همراه میریم
_ اسباب بازی خریدن از لباس خریدن هم سخت تره زیادی طول میکشه شما برین هرچی دلتون خواست بخرین منم سریع میام
محبوبه: باشه برو..فقط مواظب خودت باش دلوین سریع هم برگرد
ما تو همین طبقه ایم بالا نمیریم
_ باشه پس فعلا
کیفمو به دست گرفتم و پله های پاساژ رو یکی یکی از زیر پام میگذروندم
رسیدم به یه مغازه ی اسباب بازی فروشی
رفتم داخل
چیزای قشنگی داشت
اول از همه سمت رفتم سمت وسایل اشپزی از بین رنگ های صورتی و قرمز و بنفش رنگ بنفشو برداشتم
عاشق رنگ بنفش بود
قیمت هیچکدوم از وسایل برام مهم نبود خدا رو شکر ماهیانه های بابا از جیبم تمومی نداشت
بعد از اون پرواز کردم سمت عروسکاش
دو سه تا باربی با قدهای بزرگ و کوچیک و متوسط براش برداشتم
بعد از اونم چند تا عروسک خرسی
از وقتی که نیکا سه ساله شده بود انقد براش اسباب بازی خریده بودم که اتاقش جای هیچی نداشت
اما بازم براش میخریدم
بعد از اونم رفتم سمت کیفای بچگونه دوتا کیف صورتی دستی با شکل سیندرلا براش برداشتم و رفتم سمت فروشنده
بعدم بدون اینکه قیمتاشونو بپرسم کارتمو از کیفم در آوردم و گذاشتم روی میز مرده هم کارتو برداشت و کشید و کارتو رسیدم داد دستم
از دستش گرفتم و بعدم با دوتا پلاستیک اسباب بازی از مغازه زدم بیرون
کارتمو گذاشتم داخل کیفمو رسیدو نگاهی انداختم و بعدم انداختمش سطل اشغال بعدم پا تند کردم سمت طبقه ی پایین
اول از همه رفتم خریدای نیکا رو گذاشتم تو صندوق عقب و بعدم وارد پاساژ شدم
از دور بچها رو پشت ویترین یه مغازه ی لباس مجلسی میدیدم
با دو رفتم پیششون و سلام بلند بالایی دادم
یگانه: سلام پس خریدات کو؟
_ رفتم گذاشتم تو ماشین مزاحم نباشن
ببینم محبوبه شما ساعت چند بلیط دارین؟
محبوبه: ساعت هفت
_ عهههه خب وقت زیاده پس
چرا نمیرین داخل پشت در وایسادین؟
رامتین: بابا اینا منو کشتن..از کی فقط نگاه میکنن
یه تیکه هم نخریدن
_ ای بابا ولشون کن بیا داداشم بیا پیش خودم بریم یه ور دیگه بگردیم
محبوبه: هوی هوی شوهرمو ندزد
هرجا میرین ما هم میایم
_ داداش خودمه..نه خیر..شما رو نمیبریم فقط خودمو خودش
بعدم دست رامتینو گرفتمو الفراااررر
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده جونم یکم داستان هیجانی کن
چشم عزیزم
بچها از این به بعد سعی دارم بر اینکه رمانو جوری بنویسم که هیجانی بشه
اما خب چیکار کنم که واقعیت همینه..🙃
داستان واقعیت داره؟؟ یا داستان خیالی هست؟
اره عزیزم
قبلا یکی از دوستان پرسیده بودن گفتم واقعیه
خیلی ممنونم زیبا جان
😘