بعد از اینکه هواپیما خارج شدیم تو فرودگاه خاله منتظر فرهاد بود
قبلش ازم پرسیده بود که ناراحت نیست با فرهاد حرف میزنه
بعد از اینکه حرف زدن خاله با فرهاد تموم شد
فرهاد از خاله خواسته بود که میخواد باهم حرف بزنه
+ سلام خ…
فرهاد: تو چرا اینقدر لجبازی؟!مگه بهت نگفتم کاری نکن
اگه آدمای اون بیشرف تو هواپیما بودن چی؟!
+ من نمیخواستم برات اتفاقی بیفته
_ مارال من کاری رو شروع کردم که عواقب شو میدونم
پس همین حالا با مامانم برگرد
این مسافرت مسخره رو تموم کن
+ اما…
_ اما نداره
الان متین پیام داده رسیده یانه میخواد آدماشو بفرسته بیاد دنبالم…
+ خوب برو یه جور رفتار کن مارو ندیدی
_ تو خنگی چیزی هستی متین پسر عموی ناتنی توئه بعد چجوری تورو با مامانم ندیده باشه
+ نگاه خاله منتظره آقا خلیل ام اومده دنبالمون
ما میریم توام برو
تو کارت دخالت نمیکنم الان اینجا که داریم حرف میزنیم یکی مارو میبینه
_ مارال!
رومو برگردوندم و رفتم پیش خاله
خاله رو با آقا خلیل فرستادم برن و دورغ سر هم کردم که اینجا کار دارم و شب میام خونه
فرهاد همونجا نشسته بود سرش تو گوشی بود یه آقایی که کت و شلوار پوشیده بود چمدونشو گرفت و فرهاد رفت دنبالش
سوار یه ون مشکی شدن
منم همونجا یه تاکسی گرفتم خداروشکر زبان فارسی میفهمید راننده
_ خانم این مامور مخفی بازی چیه؟! اگه شوهرت داره خیانت میکنه همونجا گردن شو بزن
وای این فکر کرده دنبال شوهرمم
+ این اولین بارش نیست این بار میخوام خودم ببینم چیکار میکنه؟!
_ باید با شمشیر گردنشو بزنید عجیبه زن ایرانی بزاره شوهر یه نه چند بار خیانت کنه
+ چه ربطی داره آقا
حواستون جمع کنید گم نشه که باز خیانت کنه
_ نه خانم حواسم هست نمیزارم این بار خیانت کنه
تو دلم اینقدر میخندیدم کار به کجا رسیده بود که داشتم به یه راننده دورغ میگفتم
_ خانم لباساتونو برا اینجا یکم نامناسبه کاش عبا با نقاب بزنید
تازه شما رسم دارین حلقه بندازید که نشون بده شوهر دارین
اونم ندارین چرا؟!
+ جدی میگین؟! الان وقت ندارم لباس بگیرم ولی وقت شد میرم
چرا حلقه دارم ولی تو خونه گذاشتم
ون مشکی کنار یه هتل بزرگ و پر زرق و برق وایستاد
_ چه وضع شوهرتون ماشالا خوبه
+ ها آره ماشالا
فرهاد وارد هتل شد
کرایه اون آقا رو دادم که
_ خانم اول لباساتون
+ آره یادم رفته بود
نزدیک تر یه مجتمع بود سریع وارد یه مغازه شدم پر از عبا بود
عه فروشنده انگلیسی بلد بود
کلی واسه انتحاب عبا راهنمایی کرد
خودمو تو آیینه دیدم باورم نمیشد این من بودم
یه عبا مشکی با منجوق دوزی برگ و ساقه
خیلی خوشگل بود تو تن ام برق میزد
یه رو بند داد که هیچکس نمیتونست اینجوری بشناسه
قشنگ مثل خودشون شده بودم
پول ایران رو قبول داشتن همونجا حساب کردم رفتم تو هتل
تو لابی نشسته بودم که باورم نمیشد فرهاد و اون مرتیکه داشتن باهم حرف میزدن
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببخشید این رمان ادامه نداره؟
چرا عزیزم داره
دیگه ادامه نداره؟ :/
داره عزیزم
سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده محترم.
عزیزم همین الان یه نظر زیر داستان نغمه دل گذاشتم که نکاتی داره، فکر کنم به کار شما هم بیاد. لطف کن اگه وقت داری یه مطالعهای روی اون داشته باش. پیشاپیش از وقتی که میذاری ممنونم.
(انگار کمی تو روحیه اون دوست عزیز نویسندهمون خورده. من کسی رو به نام اینجا نمیشناسم و فقط خواننده داستانهاتون هستم. اگه اشنایی داری حتماً ترقیبشون کن که باز هم بنویسند و حتماً اینجا یا هر جایی که میدونن منتشر کنند)
همان طور که در آن آفتاب سوزان ایستاده بود نگهبانی میداد دلش به چیزهای دیگر گرم بود و برای خودش رویا بافی می کرد
لباس های سربازی چقدر بر آن تن و برش می آمد
به قول مادرش قربان قد و بالات بشم
چقدر لحظه شماری می کرد این هفته زودتر به پایان برسد
منتظر آمدن لحظه ای بود که هر جوان انتظارش را داشت
از همان کودکی دلباخته ریحانه دختر حاج رحیم بود
آخرش توانست حاج رحیم را راضی کند که میتواند دخترش را خوشبخت کند
ولی حاج رحیم تاجر فرش بود مردی پول پرست که خودش را بالاتر از همه میدانست
شرطی که برای جوان عاشق ما گذاشت رفتن به سربازی بود
اما حاج رحیم به شرطش وفا دار بود؟!
همچون مرد پای قول اش ایستاده بود؟!
بعد اتمام کارش قبل از اینکه حمام کند سریع گوشی ساده اش را از زیر بالشش در آورد
کار هر دو ساله اش همین بود که به ریحانه اش پیام بدهد و از حال و احوالش با خبر شود
همان طور به صفحه گوشی اش خیره شده بود و تکان نمیخورد
مصطفی هم رزم اش نگرانش شد
_ علی خوبی؟! علی چرا رنگ روت پریده
بیشتر نگرانش شد از شانه هایش گرفت و شروع به تکان دادنش کرد
+ علی جون من داداش یه چیزی بگو
انگار علی در دنیای دیگری سیر می کرد
گوشی را از میان دست های علی قاپید و خودش نگاهی انداخت
پیامی بود که از دلباخته اش برایش فرستاده بود
محتوای پیام چه بود؟!
_علی دیگه بهم پیام نده منو فراموش کن فردا دارم ازدواج میکنم
علی منو ببخش توام خوشبخت شو
حالا هر دو دوست در بهت مانده بودن
مصطفی،علی را در آغوشش گرفت
ناگهان بغض ابری مجنون ما شکسته شد
در اتاق کسی نبود و علی راحت میتونست خودش را خالی کند
چه کسی میگفت مردها گریه نمیکند؟!
چه کسی میگفت پول چرک کف دست است؟!
علی داشت برای ریحانه اش که فردا مال کسی دیگری میشد گریه می کرد برای رویاهایش که آنها رو به خاک سپرده بود گریه می کرد
مصطفی غرق در سکوت بود نمیدانست چه بگوید
چه بگوید از بد قولی حاج رحیم بگوید یا از عاشق های امروزی که فریبی بیش نیست
فردای آن روز که ریحانه پای سفره عقد بود در پایگاه جنازه جوانی رو که خود را به دار آویخته بودن به خاک سپردند
اینو بخونید من اینطوری مینویسم در حال حاضر استادم که نویسنده هستن رمان منو خوندن ایرادی نگرفتن فقط گفتن به صورت زبان عامیانه مینویسم ولی استادم دوست دارن این مدل که بیشتر خواننده ها دوست دارن بنویسن
مرسی گلم که مواردی گفتین ممنونم لطف داری
عالیه، عالی. با بیشتر خوندن و بیشتر نوشتن پختهتر هم میشه.
کار نیکو کردن از پر کردن است
اون سمت اسم شما و نوشته شما رو اوردم وظیفه بود بهت خبر بردم.
انشاءالله که ازم ناراحت نشده باشی.
شبت خوش و ایام به کام
آره مرسی خانم جان
خودمم موندم کدوم سبک بنویسم
نه ناراحت چیه خوشحال شدم
باید تلاش کرد
آره از زبون راوی باشه بهتر و قشنگتره:)
وای فرشته جونم اینو بزار اگه رمان باشه خیلی قشنگ میشه ادامه بده عالیه
خوندیش؟!
آره عالیه لطفا ادامش بده
جدید دارم عزیزم
اینو میزاری
جدید تو راهه
یعنی چی خوب
یعنی این یه داستانه استادم تکلیف داد اشک همه رو در آورده
یه جدید نوشتم بر اساس واقعیته
خیلی قشنگ بود کاش میتونستی بزاریش ادامشو
حالا قشنگه این یکی
ببین بر اساس واقعیته با افرادش گفتگو داشتم
در این حد
جدنییییی پس کی میزاریش
چشم من سوالامو بپرسم
چشم من سوالا رو بپرسم
بی بلا مرسی عشقم
فدات
عجب بلائی این مارال خانمی خخخ