“فلش بک”
مامانم گوشیشو جواب نداد بهش پیام دادم
+ مامان کجایی؟!
نگار خانم؟!
مامان میخوام برم انتخاب رشته کنم
حتی بهم خبر ندادن کجا رفتن
تو حیاط نشستم یه چیزی توجه همو جلب کرد
یه جعبه بود رفتم اوردمش عه هنوز باز نشده بود
رو جعبه نه اسمی نه پلاکی هیچی هیچی بازش کردم
اوه یه کتاب قدیمیه
چه جلد قهوه ای رنگ باحالی داره
بند دورشو وا کردم
انگار میومد دفتر خاطراته
بزار بخونمش
_ شاید مسخره بیاد یه پسر دفتر خاطرات داشته باشه ولی این دفتر برا من دفتر خاطره نیست کسی بود که هر چی داشتم توش مینوشتم تنها رازدار من بوده
من اسمم آران هست و یه خواهر دارم خونواده آروم و ساکتی بودیم و البته سخت گیر و سنتی و قدیمی متعصب بودن
همین طور که میخوندم چیزای جدیدی میفهمیدم
من یه دایی داشتم و خبری از وجودش نداشتم
اوه داییم یه اختلال میگیره و از زنش وقتی بارداره طلاقش میده
چقدرم دوسش داشته
_ نمیدونم با این کاری که کردم درسته یا نه ولی نمیخوام خونواده ام آسیبی ببینن من تعادل ندارم باید خودم رو درمان کنم
خدایا منو ببخش
_من به روانپزشک مراجعه کردم. من دقیقاً تشخیص رو نمیدونم چون برای تشخیص مبهم حرف میزنن انگار که نمیخوان من بدونم. فقط حدس میزنم که چی فکر میکنن بابت تجویز قرصهای لاموتریژین و سرترالین. تنها چیزی رو که تقریباً مستقیم گفتن، وسواس خفیف بود اما مشکوکم به تشخیص ایشون، چون حتی خودم هم خودم رو نمیفهمم. همهش بین نسبتها گیر میکنم توی فکر کردن و حتی وقتی میخوام خودمو برای روانپزشکم توضیح بدم، توی همون جلسه حتی یا حداقل روزهای بعد منکر حرف خودم میشم. در کنار این، علاوه بر احساس بیثباتی غم و شادی، نشانههای اختلالات مختلف رو در شخصیتم به صورت پراکنده و حتی در روزهای پراکنده میبینم. تقریباً هر روز به یه آیندهٔ جدید فکر میکنم و تصمیم به خودکشی و فرار و به شکل مثبتش، موفقیت درسی و چیزهای دیگه میگیرم اما بهشون عمل نمیکنم و اینو خودم هم میدونم که قرار نیست عمل کنم اما در لحظه برام خیلی جدیه مثل یه مسئلهٔ نظری صرف و مهمتر اینکه اصلاً روز بعد اون آدمه نیستم که بخوام حرفهای روز قبلمو قبول کنم. در حال نوشتن همین متن هم مثل اکثر گفتگوهام لغات رو عوض میکنم، حتی شاید نقطهٔ مقابل چیزی که خواستم بگم یا تایپ کنم رو نوشتم و احساس میکنم نمیتونم تصمیم بگیرم، انتخاب کنم، فکر کنم و چیزهایی شبیه این. روانپزشکم در مورد خطاهای شناختی گفت، دربارهشون مطالعه کردم و فکر میکنم هیچکدام رو ندارم چون بر اساس تستهای متعدد MBTI، همیشه INTP Logic میشم و اکثر خطاهای شناختی رو راحت تشخیص میدم. در مورد اضطراب اجتماعیمون کتاب معرفی کردن و نقل به مضمون میکنم ازشون که گفتن یه سری فکرای نیمهخودآگاه داریم که باعث احساسات و درنتیجه رفتارهایی میشن که ممکنه اختلال محسوب بشن و با این کتاب میتونی اونها رو گیر بندازی و همچین چیزی. در مورد خوشحالیهای دیوانهوار هر از گاهیم گفتم و اینکه در ماه ممکنه یه چهار بار یهویی یه چیزی که آنچنان هم خوشحالکننده نیست منو به دیوانگی میکشونه و نسبت به آدما، طبیعت، مفاهیم، رنگها و کلا جهانشمول اونجا احساس بسیار نزدیکی میکنم با کیهان به شکل شبهعرفانی و با وجود اضطراب اجتماعی به یه فرمی تجربه میکنم اما اونجا کاملا بیقید میشم و لذت میبرم. یه چیزی شبیه اختلال کندن مو دارم با تفاوت اینکه من یه قسمتی موی سرم رو به شکلی وسواسی، خارش میدادم حس میکردم موهای اون قسمت یه جنس متفاوت داره از جاهای دیگه و همهش تارهای موی اون قسمت رو از هم جدا میکردم تا اینکه نه به دلیل این وسواس اما کچل کردم و دیگه خیلی خیلی کم برام اتفاق میافته. روانپزشکم داروی دیگهای که گفتن این بالانس ایجاد میکنه و باز نمیذاره که خیلی پرانرژی بشی. تو اون جلسه در مورد یه نمودار خلقی هم با هم صحبت کردیم که حالت عادیش سینوسی اما تو یه عرض محدود بود و مال من یه خط صاف افسرده با جهشهای هر از گاهیای که من بهشون میگم دیوانگی. تو یه بازهٔ دو ساله از اطرافیان همچین چیزهایی رو شنیدم از اشخاص متفاوت که مثلاً من فوقالعاده بیاحساس و سردم با وجود اینکه خودم خودم رو هایپر میدونم در خودارضایی. قبل از همهٔ این جلسات روانپزشکی یک دوستم که اختلال عدم تمرکز و بیشفعالی داشت و بابت همین در مورد اختلالات زیاد میدونست بهم گفت شاید بایپولار باشی و البته بابت همین عدم ثبات خلقی من هم رابطهمون خراب شد و اینکه یک روز شبیه درد و دل به من گفت هربار که قصد داشتم بهت پیام بدم خدا خدا میکردم که مودت عوض نشده باشه و اینها. نمیدونم. همین الآن هم احساس میکنم خیلی بخش بایپولاریته رو پررنگ کردم و دارم اشتباه فکر میکنم.
همین طور اشکام پایین میومدن
آران داییم مجبور میشه زنشو طلاق بده یه فیلم بازی کنه که انگار خیانت کرده
ولی شبش وقتی مست بوده تصادف میکنه
اینارو همش تو صفحه های آخر نوشته که چجوری بردنش بیمارستان و کی از کما در اومده
و صحفه آخر نوشته بود چطور دلتون اومد منو یادتون بره حتی نگفتین من کجا هستم؟!
ولی من برگشتم میخوام بچه هامو پس بگیرم
نمیخوام دور بمونم ازش
داییم زنده بوده نمرده
مامانم تک فرزند نیست چرا به من نگفتن
و اینکه بچه داشت
شمارشو که نوشته بود سریع تو گوشیم سیو کردم
یه سوال اومده بود تو ذهنم که به مامانم بگم یا نه؟!
به شماره ای که سیو کرده بودم زنگ زدم ولی کسی برنداشت
خیلی تو فکر رفته بودم باید چیکار می کردم اصن به کل انتخاب رشته یادم رفته بود
من خیلی چیزا فهمیده بودم که تا حالا هیچ خبری ازش نداشتم
صدای زنگ گوشیم اومد
داییم بود
سریع ور داشتم
+ الو
_ الو بفرمایید
صدامو نمیتونستم کنترل کنم
یه استرس و هیجان داشتم
_ من روکال هستم
+ به جا نیاوردم
_ روکال افشاری
چند ثانیه پشت تلفن هر دو سکوت کردیم
میخواستم الو بگم داییم به حرف اومد
_ فکر نمیکردم به جای خواهرم خواهرزادم زنگ بزنه…
+ جعبه رو من باز کردم من خوندم کتابو
مامانم خونه نیست نبود اصن
من تو حیاط ام و در اصلی قفله
ببخشید نمیدونستم نباید بخونم
_ میدونم کجایی ولی مامانت خیلی دیر کرده نمیاد خونه عموت میمونه
رانند مو میفرستم بیاد دنبالت
وای داییم آمار همه چیزو داشت
هممونو زیر نظر داشت
+ شما که مارو زیر نظر دارین چرا جعبه مستقیم یا چجوری ندادین دست مامانم برسه نه من
_ میخواستم تو بخونی
+ چرا من؟!
_ میخوام کمکم کنی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمانت خیلی خوبه نویسنده ♥
بی زحمت پارت ها رو طولانی کن
بچه ها اختلال بالا مربوط به یکی یکی از اختلال شایع هست که باید تشخیص داده بشه
لطفا مواظب روح و جسم خودتون باشین
دوست دارم نظراتتونو بخونم ❤🤌🏻