جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :عاشقانه _ طنز
- نویسنده :anahita99
- ژانر :عاشقانه _ درام
- نویسنده :زینب احمدی
- ژانر :عاشقانه _ هیجانی_ اجتماعی
- نویسنده :زهرا بیگدلی
عماد وا رفت. -اما رستا کم مونده بود سر اون قضیه مونا رو بکشه…! رستا دوست داره…!!! امیر لحظه ای خنده اش گرفت. -دوسم داره ولی لجبازه…! یه خواستگار سمج داره که بد خاطرشو می خواد…! چشمان عماد درشت شد. -خواستگار…؟! صحبتی
«نجاتدهنده» عماد بعد از دو روز استرس و ماندن در کوه و دشت، دلم دیدنش را خواسته و سریع لباسهای گرد و خاکیام را عوض کرده و سراغش رفتهام. چیست که مرا اینطور بیمنطق به سوی این دختر میکشاند؟! تمامِ مسیر دنبال بهانهای گشتهام و چیزی به جز
روی پله های ورودی نشسته بودم. چند ساعتی میشد که با شاخه های ریز و درشت روی پله ها بازی میکردم تا خودم را سرگرم کنم. خود بی قراری که در نبود عامر داشت ذره ذره آب میشد. نسخ بودم… نسخ حضورش، صدایش، نگاهش، آغوشش… سه
از همان فاصله نگاهش گره خورد در نگاه عماد … سیبک گلوی عماد بالا و پایین غلتید … چیزی در دلش تکان خورده بود . آیدا از جا برخاست و تمام قد ایستاد . با آن نگاه رک و نترس … که شبیه یک شمشیر آخته
_وقتی داشتی نخ دار و میبردی ام من بی هوا اومدم؟؟ ای بابا ول کن نیست….منم حوصله ندارم سرمو تکون دادم و خم شدم چقدرم پخش و پلا شده جارو میخواد ولی حداقل تیکه های بزرگ و جمع کنم یه دفعه دستش دراز
ناچار همراهش به سمت ماشین راه افتادم، دم ماشین دوباره نیاز را به آغوشم داد و در را باز کرد. ساک وسایلش را عقب گذاشت و خودش هم سوار شد. _ درس و دانشگاه خوبه؟ اذیت نمیشی؟ استادا خوبن؟ چپ چپ نگاهش
****** «دﻟﻢ از ﻧﺮﮔﺲِ ﺑﻴﻤﺎرِ ﺗﻮ ﺑﻴﻤﺎرﺗﺮ اﺳﺖ» عماد سامان این روزها زیادی روی مخ من میرود و عصبیام میکند. آن روز که با شبنم قرار داشتم لیلا را با خودش آورد. هر چند که لیلا برای من کسی جز یک کارمند ساده نیست، ولی نمیدانم چرا
_اون کثافت؟؟حتی نمیدونه حتی اسمش چیه؟ چون ازم متنفره……از بچمم متنفره تا حالا یه بارم نیومده سراغش اون اصلا نمیخوادش _مسئولیتش با پدرشه موظفه قبولش کنه خشکم زد بی تاب تر شدم یاد کارش افتادم _میدونم…….قبول میکنه میخواد منو عذاب بده _نمیتونه……. _آره همینه……ح…..حتما میگیرتش و یه بلایی سرش
****** سه روز از برگشتنمان میگذرد و عماد همان آدم سرد و دور همیشگی است و هیچ شباهتی به عمادی که در آلاچیق با من از کودکیاش حرف زد ندارد. انگار آن رخداد فقط مختص آنجا و همان روز بود و فراموش شد. از وقتی برگشتهایم نگاههای خانم صدیق
گلین را روی ویلچر گذاشتند، جیغ میزد زیادی درد میکشید. – ببرینش اتاق زایمان… سی و هشت هفته و سه روزشه، کیسه آبش پاره شده. جنسیت پسره ، مادر بیست ساله ست. پرستارهای دیگر سر تکان دادند ، نریمان با وحشت دنبالش میدوید
نازنین به دفاع از امیرعلی گفت: یبس نیست من روم نمیشه وگرنه وقتی شروع کنه به بوسیدن دیگه ول کن نیست…! سایه مبهوت گفت: دختری هنوز…؟! ابروهای نازنین بالا رفت. -نباید باشم…؟! سایه متعجب خندید… -دمش گرم خیلی خودداره….نه خوشم اومد..!!! عصبانی
پریناز اضافه کرد: _ شعبهٔ استانبول گاتا! پریماه را که بهشدت درحال جویدن یک دمپایی پلاستیکی بود بلند کردم. _ این دمپایی رو بگیر از بچه! از جایش بلند شد تا پریماه را بگیرد. سهند رو به من کرد. _
خلاصه رمان : ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را میپختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به
خلاصه رمان : همیشه آدمها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همهی چهرههایی که میبینیم، آدمهایی هستن که نمیشه فهمید
خلاصه رمان: موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه
خلاصه رمان : _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش
خلاصه رمان: من لیلیام… دختر 16 سالهای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم
خلاصه رمان : صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت