جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :عاشقانه
- نویسنده :ناشناس
- ژانر :عاشقانه
- نویسنده :فاطمه خاوریان (سایه)
- ژانر :عاشقانه _ اجتماعی
- نویسنده :رویا احمدیان
تکان نمیخورد حتی پلکش هم محض دلخوشی ام نمیلرزد دهان باز میکنم قصد دارم اینبار بلندتر صدایش بزنم که صدای زنگ تلفن همراهش در اتاق میپیچد دستم را پس میکشم نگاهم سوی پاتختی کشیده میشود قدمی جلو می روم
کوتاه نگاهم کرد و بعد به ساعتش منم چیزی بهش نگفتم ،بیشتر از این حوصله ی بحث کردن باهاشو ندارم _چند ساعت دیگه پرواز داریم یاد حرفش تو بیمارستان افتادم که گفت دوتا بلیط بگیره تنها نیست _از اول میدونستی باهات میام مگه
زمان زیادی نیاز نداشتم تا در آدمهای اطرافم جستجو کنم و بفهمم که کسی به این اسم را تاکنون ندیده بودم. پیشانی ام به نشانه ی نفهمیدن چین افتاد و سوالی سر تکان دادم. _ حنانه؟ به جا نمیارم! حالاتش زیادی غیر طبیعی بود یا من
نریمان هیستریک خندید و کلافه دست داخل موهایش برد ، بلند شده بودند. – بچه؟ من از رفتن زنم… همهی وجودم داغونم تو به فکر وارثی؟ دمت گرم که همیشه منو متعجب میکنی که مادرم پنجاه سالشه و این حرفارو میزنه !
وارد محوطهای پارک مانند شد، صدای آب را میشنیدم، انگار دریاچهای این اطراف بوده باشد. ماشین را پارک کرد و به سمتم برگشت: _ اینجا رو صبح اومدم یه سر زدم، شبیه پارک سپیدار خودمونه…اما قشنگتر، آلاچیق داره…حومه شهره برای مسافره ظاهرا، پیاده
فیروزه_این حرفو نزن مهسا باور کن خدا به جبران هر چی نداشتی این بچه رو بهت داده….باهاش زندگی میکنی باهاش عشق میکنی وقتی میگیری بغلش وقتی بوسش میکنی اون از توعه بچه ی توعه نه اون زیبا روبه روم وایساد _بابا یه ذره
-خب یه روز دیگه هم می موندیم…؟! امیریل لبخندی روی لب نشاند. -کار دارم باید برم ماموریت وگرنه به جای یه روز، دو روز میموندیم عزیزم…! لب برچیدم. -چرا تو باید همش بری ماموریت…؟! ابرو بالا انداخت. -با کارم مشکل داری…؟!
_فعلا که خیلی به موقع اومدن _مامان از صبح تا حالا سرم داره میترکه الانم یه ساعته منو سرپا نگه داشتی هی برو برو میدونی حرف زور تو کتم نمیره پس ول کن این قضیه رو _زور کدومه؟ تا الان من بزرگت کردم چون بچه ی
منی که حتی شنیدنش را هم تاب نمی آوردم، اگر میدیدم، اگر حتی یکی از صحنه هایی که میگفت را میدیدم، عقلم را از دست میدادم… چطور از او انتظار داشتم همان آدم قبل از عماد بماند؟ او عاشق عماد بود، حتی بیشتر از من،
خلاصه رمان قمار جوکر : دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد: از من چی می خوای؟ چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد: می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن! – مثله این که اشتباه گرفتی
_ داره داره…کمکت کنم حاضر شی یا خودت میتونی؟ شانه بالا انداختم: _ غذامو بخورم بعد! لبخندی زد و از جا برخاست، به سمت بیرون رفت، غذایش را کامل نخورده بود. حاضر شدنم کمی طول کشید، شکمم دیگر داشت
صدای موزیک دیوارهارا می لرزاند رقص نورهای خاصِ کلاب را در کل دبی تنها میشد همانجا به چشم دید گارسون ها منظم پذیرایی میکردند و دود فضا را گرفته بود هاوژین ترسیده سرش را در گردن ارسلان فرو برد و او کلافه پوف
خلاصه رمان : داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی
خلاصه رمان: امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های
خلاصه رمان: عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج
خلاصه رمان : بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانوادهش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی)
خلاصه رمان : کسی از من نپرسید که آیا حاضرم همبستر مردی باشم که نفرت و کینه جزئی از وجودش بود
خلاصه رمان : زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم