رمان نفوذی پارت 25
صدای تپش قلبمو که تند تند میزد به گوشم می رسید!.. عین مترسک همونجا ایستاده بودم و برو بر پسره رو نگاه میکردم! نمیدونستم الان باید چیکار کنم؟! با دستمال، داشت قهوه ای رو که روی کت زرشکی رنگش ریخته بود رو تمیز میکرد.. آب دهنمو به
صدای تپش قلبمو که تند تند میزد به گوشم می رسید!.. عین مترسک همونجا ایستاده بودم و برو بر پسره رو نگاه میکردم! نمیدونستم الان باید چیکار کنم؟! با دستمال، داشت قهوه ای رو که روی کت زرشکی رنگش ریخته بود رو تمیز میکرد.. آب دهنمو به
به نام خدا «خدا زمین رو گرد آفرید تا به انسان بگه همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیده ای درست در نقطه آغاز هستی» #آشوب #ژانر:عاشقانه .اجتماعی.روان شناسی . به قلم :نسترن *** #ایران #تهران ۲۰۲۱ سرش درحال انفجار است . شقیقه اش را آرام
۲۲۱) روزی که بهرام و مادر و خواهرش اومدن دنبال من و مامان که بریم برای خرید، توی کوچمون ناخوداگاه دور و برو نگاه میکردم و دنبال کامیار میگشتم.. انگار انتظار داشتم مثل فیلمای کلیشه ای یهو پیداش بشه و دست منو بگیره و از بهرام جدام کنه.. ولی اون
سعی کردم آروم باشم. اصلا نمیخوام اینجا عصبی بشم. اونم جلو این آدما. سهیلا خنده ریزی میکند. – بهتر اصلا دختر مناسبی نبود خودم برات میگردم یه دختر خوب پیدا میکنم. پوزخندی میزنم. کاش بتوانم جلوی خودم را بگیرم و هر چه از دهنم در میآید بارش نکنم! – نه
کامیار نتونستم برای مراسم بله برون لیلی برم.. به زور لباس پوشیده و آماده شده بودم که برم، حتی ریش و سبیلمو که روزها بود نزده بودم و بلند شده بود هم زدم ولی هر کاری کردم نتونستم از خونه خارج بشم و پاهام جلو نرفتن.. آخرش با کلافگی کتمو
من فقط نمیخواستم نگرانتون کنم دیشب اونجا بعد خوردن اون همه هله هوله حالم بد شد منو به بیمارستان بردن برای همین نمیتونستم گوشیمو جواب بدم دوستم بهتون زنگ زده من مجبور شدم دیشب توی بیمارستان بمونم که معده و شستشو بدن … من هیچ وقت روی حرف
برای اولین بار تو عمرم خجالت زده بودم از کاری که حتی با فکر انجامش داده بودم. واقعاً چرا یه لحظه به سرم زد تا اون بدونه میترا کیه! دونستن یا ندونستن اهورا چه فرقی تو اصل ماجرا داشت؟ رابطه ها تشکیل شده بودن! میترا زن سپنتا بود و
https://d1.98share.com/upload/user/storage/8/6/4/iqsfk4r7d3mn864cdee13c43b6edc5d6eaac537ec410.mp4 تو یِجایی تو قَـ♥️ـلبَم داریـ کِه هیچکَس نمی تونِه داشته باشِه
نفس عمیقی کشیدم و زنگ را زدم . دختر بچه مو طلایی با هیجان در را باز کرد . – چرا انقدر دیر اومدی عمو ؟ لبخند روی لبانم خشک شده است . دیگر حتی لبخند الکی هم روی لبانم نمی آمد. آرام را به بدبختی
من و من کرد و من محکم و جدی گفتم که فقط میخوام راستشو بدونم.. _راستش کامیار بیماریهای روح و روان هیچوقت تضمین ندارن و نمیشه گفت که حتما کاملا درمان میشن.. بیماریهای جسمی رو که کاملا جلوی چشمه و میشه هر عضو رو تشریح کرد، نمیشه بطور مطلق گفت