رمان سکوت قلب پارت7
. پیمان با شیطنت چشمکی برایش میزند. – حرص نخور بیتا بانو این همه تو تیکه میندازی به مردم حالا یه بارم یکی پیدا شده رو دست تو بلند شده. آمدم سارا و هیوا مانع جواب دادن بیتا میشود. سارا حالش بهتر شده است و قطعا دلیلش حرف زدن با
. پیمان با شیطنت چشمکی برایش میزند. – حرص نخور بیتا بانو این همه تو تیکه میندازی به مردم حالا یه بارم یکی پیدا شده رو دست تو بلند شده. آمدم سارا و هیوا مانع جواب دادن بیتا میشود. سارا حالش بهتر شده است و قطعا دلیلش حرف زدن با
#خان_زاده #فصل_سوم #پارت1 دستمو روی دستش گذاشتم آهسته زمزمه کردم خواهش می کنم از من ناراحت نشو اما تو خوب میدونی که من نمیتونم مهمونی های شبانه بیام میدونی که پدرم در عین حال که مارو خیلی آزاد و بزرگ کرده اما قوانینی هم داره … من نمیتونم شبا به
-فکر کن چون هنوز نوبت فهمیدن تو نشده. هنوز برات زوده که بفهمی چی به چیه! که چرا همه چی به اینجا رسیده من نمیتونم تو رو با گفتن حقایق فراری بدم. -از کجا میدونی فرار میکنم؟ نیشخندی زد و گفت : -تا الان که همیشه فرار کردی. -من
من که از همون اول خواستم کمکتون کنم خودتون نخواستید. لبخندی میزند -هنوزم نمیخوام چیزی عوض نشده. چند تا خراش جزئی بعدا تمیزش میکنم. خوشش میآید از حرص دادن آدم ها!؟ من هم اینکار را خوب بلدم اما به نفعش است سکوت کنم. -الان دیگه اجباری هیوا بعدا پوست از
۲۰۱) با حرفهایی که لیلی در مورد وجود خدا زد، بُعد دیگه ای از شخصیتش و روح آگاه و فهمیش رو دیدم و بیشتر شیفته ش شدم.. دختری که از هر لحاظ ایده آل من بود، من چطور میتونستم ازش دست بکشم.. همراه و همسر بودن با چنین دختری نهایت
آرشین زیر چشمی نگاهم میکند و اشاره ای به هیوا میدهد . سعی میکنم خودم را بی تفاوت نشان دهم اما با حرف هیوا متعجب میشوم : ایمشو مِنالَکنان اتِن ممنون قبولت کردی (بابا امشب بچه ها میان مرسی که قبول کردی ) بابا سری تکان میدهد : خاص اَلِیان
۱۹۸) بعد از ناهار آذر اصرار کرد که بمونم پایین پیششون ولی گفتم میخوام برم بالا.. آذر آویزونم شد و گفت که اونم باهام میاد و حوصله ش سر رفته.. گفتم نه نیا میخوام بخوابم شب نخوابیدم، و رفتم بالا.. ولی دلم و هوش و حواسم پایین پیش لیلی بود..
ساشا عصبی با تلفن حرف میزند و سارا مضطرب نگاهش میکند. سمتش میروم. عصبی گوشی را قطع میکند و لعنتی زیر لب زمزمه میکند. پیمان هم به جمعمان میپیوندد: -ساشا؟ چرا نمیاین؟ زشته بابا این پسره داره نگامون میکنه بعدا میگه… ساشا نمیزاره حرفش رو تموم
_ خیر باشه … یه دونه داشتیم اونم بردی … آریا لبخند کجی میزنه و هر دو رو سمت بابا میگیره … قبل از این که آریا چیزی بگه بابا با خنده میگه : _ د نه د من خودم زن و بچه دارم ! من می خندم و
چیزی نگفتم و خودمو پایین کشیدم و سرمو روی بالشت فیکس کردم. اون هم تو فاصله کمی ازم دراز کشید و نگاهم کرد. اون نگاه، اون تب و تابی که تو نگاه بود. اون بیتابی خاصی که داشت و بی قراری ای که توی چشماش موج میزد. نگاه حریص
۱۹۴) انگشتری رو که کامیار برام خریده بود و توی تیمارستان بهم داده بودن رو گذاشته بودم توی اتاقش روی پاتختیش.. میخواستم هر وقت که دوباره حالش بهتر شد و موقعیتش پیش اومد خودش بهم بده.. و به روم نیاوردم که دست من بوده و دیدمش.. ولی دلم پر میکشید