رمان گرگها پارت ۴۸
۱۶۵) از فرودگاه تا خونه چطوری روندم و چطوری رسیدم نفهمیدم.. کل راه بغض داشتم و همش قطرات سمج اشک از چشمام سرازیر میشدن.. باید مدتی با نبودن کامیار کنار میومدم و منتظرش میشدم.. با خودم فکر کردم که اگه کامیار تنها میرفت، من بازم به این اندازه عزا میگرفتم