رمان نبض سرنوشت پارت آخر
دستی لای موهاش میکشه و میگه : هیچی دیگه ، یه ذره ابرویی هم که داشتیم از بین رفت! . _ تقصیر خودته من که گفتم این لباس دنباله دار دردسرم داره . لبخند کجی میزنه و میگه : ولی فوق العاده به نظر میرسی . به سمتش خم میشم
دستی لای موهاش میکشه و میگه : هیچی دیگه ، یه ذره ابرویی هم که داشتیم از بین رفت! . _ تقصیر خودته من که گفتم این لباس دنباله دار دردسرم داره . لبخند کجی میزنه و میگه : ولی فوق العاده به نظر میرسی . به سمتش خم میشم
حال دلم بد میشد چی میشد همون بچه توی شکم من بود و این همه اتفاق هیچ کدومشون نمی افتاد! واقعا خدا اینطوری می خواست منو آزمایش کنه یا اهورا رو؟ انگار که بد توی فکر رفته بودم از دنیا غافل شده بودم که با تکون خوردن دست راحیل
ایران / تهران صادق با غضب نگاه خونینش را از نیما ، کارگر تره بار می گیرد و باز به منظور محکم کاری حرفش را برای هزارم ، گوشزد میکند. _نیما یادت نره که پارچه رو هر پنج دقیقه یه بار نمدار کنی و بندازی روی میوه ها ،
انا رفت کنار و من جاش نشستم . مسعود پیر تر و شکسته تر شده بود نسبت به اون روزی که دیدمش . _ فکر کنم میخواستین باهام حرف بزنین . به ساشا گفته بودید که حرفی باهام دارید . سرفه های پی در پیش امانی برای صحبت کردن رو
آذین با بهت خندید و گفت: خیلی جالبه! سهامدار شرکتی هستی که کلش مال خودته! من نمیفهمم واقعا!! نگاهی بهش انداختم و گفتم: کل شرکت مال ساشاست؛ من یه بخشی سهام دارم که با ماهان خریدیمش؛ که سودش و میگیریم و باهاش کارای اون شرکت و راه میندازیم؛ و خداروشکر
1_17 با صدای تینا که گفت: -برای من یه قهوه بیارین از فکر اومدم بیرون… آیلین از جاش بلند شد و اخم کرد و گفت: -این دختره تینا هم اومده اینجا برا ما شاخ شده!… نگاهی به شبنم کردم و بعد به آیلین و گفتم: -آیلین… آیلین که داشت یه
از ماشین پیاده شدم و منتظر ساشا وایسادم تا ماشین و پارک کنه.. قرار گذاشته بودیم که بعد از جلسه هیئت مدیره بیایم با کمک من برای عروسی من و ماهان که نزدیکه، براش لباس بگیریم .. _بریم؟ با صدای ساشا سرم و تکون دادم.. باهم به داخل پاساژ رفتیم
آمریکا/ سان فرانسیسکو _ مطمئنی باور می کنه ؟ نیوراد کلاه هودی اش را روی سرش می گذارد و حلقه حلقه های موهای مجعدش روی پیشانی اش می ریزد. موهایش از نظر دیاتا ان لحظه واقعا نرم و لطیف به نر می رسیدند طوری که دوست داشت دست لا
مونس که از حرفای ما سر در نیاورده بود روی پام نشست و گفت _مامان چی داری میگی من نمیفهمم! پیشونیشو بوسیدم و گفتم قراره یه داداش کوچولو داشته باشی عزیز مامان دخترکم که از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شده بود بالا و پایین پرید و گفت _پس
در دفتر رو باز میکنم … داخل میرم … میگم : _ یا می بردم یا می مردم ! فقط این دو گزینه رو دارم !…. میرم سمت صندلی … نمی شینم … دور میشم … سمت پنجره .… کلافه م … یه جا بند نمیشم …آروم نمیگیرم …
نگاهی به شبنم کردم که کنج دو تا لبشو پایین داد و با اشاره ی دستش که تو هوا بود گفت: -من چمیدونم…. -اینقدر پشت سر من وز وز نکنید بجای این کاراتون زود حرکت کنید… باصدای زنه خودمو شبنم سکوت کردیم…این زنه هم انگار زندانی داره میبره …
_اونجا چی کار میکنه؟ اصلا آدرس شرکت و از کجا آورده؟! بی توجه به سوالی که پرسید گفتم: عسل پاشو بیا اینجا،باهم حرف بزنید و یک بار واسه همیشه این بدبختی و دردسر و تموم کنید. با طولانی شدن سکوت عسل خواستم چیزی بگم که آروم گفت: باشه با گفتن